سفیدبرفی: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
Addbot (بحث | مشارکت‌ها)
جز ربات: انتقال 48 پیوند میان‌ویکی به d:q11831 در ویکی‌داده
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۴:
== داستان ==
 
ملکه‌ای در وسط [[زمستان]] کنار پنجره‌ای نشسته بود و مشغول [[قلاب‌دوزی]] از رویازروی طرحی از جنس درخت [[آبنوس]] بوداست که انگشتش را زخمی می‌کند. او با دیدن خون آرزو می‌کند که دختری که از او به دنیا می‌آید پوستی به سفیدی برف و لبانی به سرخی خون و مو وچشمانیو چشمانی به سیاهی قالب درخت آبنوس که در دستانش بود داشته باشد. سال بعد دختری با همان ویژگی‌ها که ملکه آرزو کرده بود به دنیا می‌آید ولی ملکه هنگام وضع حمل می‌میرد.اسم آناسم دختر را سفید"سفیدبرفی" برفی می‌نامندمی‌گذارند. سال بعد شاه همسر دیگری برای خود اختیار می‌کند. ملکه جدید بسیار زیبا اما فوق‌العاده مغرور بود. او آینه‌ای جادویی داشت که قادر به تکلم بود. یکی از وظایف آینه این بود که به ملکه اعلام کند که او زیباترین فرد روی زمین است.
 
هنگامی که سفید برفیسفیدبرفی به هفت سالگی می‌رسدمی‌رسد، آینهٔ جادویی به ملکه می‌گوید که دختر ناتنی‌اش گوی سبقت را در زیبایی از او ربوده‌است. ملکه خمشگینخشمگین می‌شود و یک شکارچی ای را مأمور می‌کند که سفید برفیسفیدبرفی را به جنگل ببرد و در آنجا او را سر بهسربه نیست کند. شکارچی سفیدبرفی را به جنگل می‌برد تا بکشد ولی در آنجا دلش به رحم می‌آید و تنها او را تنها در جنگل رها می‌کند.
 
سفیدبرفی در حالدرحال جستجو در جنگل به کلبهٔ هفت کوتوله می‌رسد. او در آنجا با استقبال گرمی روبروروبه رو می‌شود و هفت کوتوله به او تعهد می‌دهند که در ازای نگهداری خانه آنها نیز از او نگهداری خواهند کرد. آنها که نگران سلامتی سفید برفیسفیدبرفی بودند به او گفتند که هنگامی که برای کار کردن به بیرون از خانه می‌روند، هیچ‌کس را در خانه راه ندهد.
 
ملکه که به وسیلهٔ آیینهٔآینهٔ جادویی خود فهمیده بود که سفیدبرفی نمرده‌استنمرده‌است، به جستجوی او پرداخت و عاقبت او را پیدایافت. کرد.او سه بار تلاش کرد تا سفیدبرفی را بکشد که در هر سه بار ناکام ماندماند، ولی در جهارمین تلاش خود توانست سیبی زهردار را از پنجره به سفیدبرفی بدهد.
 
هنگامی که کوتوله‌ها به خانه برگشتند و بدن بی جان سفیدبرفی را بی‌جان دیدنددیدند، او را در تابوتی شیشه‌ای قرار دادند. اندکی بعد گذارگذر شاهزاده‌ای بااسب اسبشسوار به خانه هفت کوتوله افتاد. وشاهزاده در آنجانگاه عاشقاول زیبایییک دل نه صد دل عاشق سفیدبرفی شد و سپس کوتوله‌ها را متعاقدراضی کرد که سفیدبرفی را بادر تابوتشتابوت با خود ببرد. هنگامی که شاهزاده داشت سفیدبرفی را با اسب خود می‌برد تکه سیب سمی که خورده بود از دهانش خارج می‌شودشد و دوباره به زندگی باز می‌گرددبازگشت.
 
شاهزاده از سفیدبرفی دعوت می‌کند که با او به قصرش بیاید و در آنجا با سفیدبرفی عروسی می‌کند. نامادری سفیدبرفی هم از شدت خشم آنقدر می‌رقصد تا اینکه در روز عروسی می‌میرد.