هرکول به روستای [[تبس (یونان)|تبس]] رفت تا با [[دیانیرا]] دختر پادشاه کالیدون [[اوینئوس]]، ازدواج کند. او با خدای رودها آکلوس بر سربرسر دیانیرا مبارزه کرد و او را شکست داد. آنها در صلح و صفا در کالیدون زندگی میکردند تا اینکه در یکی از روزهاروزی هرکول به اشتباه یکساقی ساقیای را به قتل رساند و آنها مجبور شدند به تراخیس فرار کنند. دیانیرا فرزندان زیادی برای هرکول به دنیا آورد. مدتی بعد یک [[سانتور]] مرد «(حیوان افسانهای با بالا تنهٔبالاتنهٔ انسان و پایین تنه اسب») به نام [[نسوس]] دیانیرا را ربود، اما هرکول با پرتاب یک تیر زهرآلودزهرآلودی به قلب نسوس،نسوس او را آزاد کرد. نسوس هنگام مرگ به دیانیرا گفت قسمتی از خون او را نگه دارد و هنگامی کهوقتی حس کرد دارد هرکول را دارد از دست میدهدمیدهد، از آن به عنوان داروی عشق بر رویبرروی هرکول استفاده کند. بعد ازبعداز گذشت چندین ماه دیانیرا فکر کرد زن دیگری وارد زندگی او و هرکول شدهاست، بنابراین دیانیرا یکی از لباسهای هرکول را با خون نسوس شست و به او داد تا به تن کند. نسوس به او دروغ گفته بود و خون به مانند یکهمچون زهر بردر رویتن هرکول اثر کرد،کرد. بعد ازبعداز این ماجرا هرکول به المپ برده شد و به او وعده زندگی ابدی دادند و با دیگر خدایان زندگی کرد. او در المپ با [[هبه (الهه جوانی)|هبه]] ایزدبانوی جوانی، فرزند زئوس و هرا ازدواج کرد.