برخیز ای موسی: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
جز ربات ردهٔ همسنگ (۲۴) +املا+مرتب+تمیز (۶.۰): + رده:کتابهای راندوم هوس |
جز ویکیسازی رباتیک(۶.۸) >روزهای زندگی، داستان زندگی، سیاه پوستان، خواهر زاده، راه طولانی، سیاه پوستی، [[... |
||
خط ۳۳:
== داستانها ==
=== بود ===
داستان در زمان کودکی ''مکازلین ادموندز'' رخ میدهد. فاکنر او را در این داستان به اختصار ((پسرک)) مینامد. در حدود سال ۱۸۵۹ ''کاس ادموندز'' به همراه داییهایش ''آمودئوس مکازلین(عمو بادی)'' و ''تئوفیلوس مکازلین(عمو باک)'' در [[مزرعه پدری]] زندگی میکنند که اتفاقی تکراری اما ناخوشآیند باز هم آنان را از زندگی عادی روزمره خارج میکند. بردهٔ آنها ''تامیزترل'' بار دیگر به خاطر علاقه اش به ''تنی'' - کنیز سیاهپوست آقای ''هوبرت بوچام'' که همراه خواهرش ''میس سوفونسوبیا'' در همسایگی مزرعه آنها زندگی میکند- به مزرعه آقای هوبرت گریختهاست. بدین ترتیب عمو باک و پسرک به منظور بازگرداندن تامیزترل آماده رفتن به مزرعهٔ همسایه میشوند. از طرفی گویا سوفونسوبیا هم عاشق عمو باک است اما عموباک تا کنون اظهار نظر متقابلی دراین زمینه نکردهاست. پس از ناکامی در دستگیر کردن تامیزترل، عموباک و پسرک مجبور به سپری کردن شب در مزرعه هوبرت میشوند. شب هنگام، زمانی که از وقت خواب گذشتهاست عموباک و پسرک با خیال اینکه وارد [[اتاق خواب]] خود میشوند اشتباهاً پا به اتاق خواب سوفونسوبیا میگذارند! آقای بوچام سعی میکند از این پیشامد به گونهای استفاده کند که عموباک مجبوربه ازدواج با سوفونسوبیا شود. عمو باک نمیپذیرد و سرانجام سرنوشت قضایای موجود اعم از آنچه مربوط به تامیزترل و تنی و آنچه مربوط به عموباک و سوفونسوبیا میشود در گرو برد و باخت در یک [[بازی پوکر]] قرار میگیرد. بدین ترتیب اگر عموباک در بازی با آقای هوبرت بازنده شود میبایست بالاجبار سوفونسوبیا را به همسری بپذیرد و ضمناً تنی را از آقای هوبرت خریداری نماید تا از فرارهای مکرر تامیزترل جلوگیری شود. از طرف دیگر اگر عمو باک در بازی پوکر سربلند شود تنی را مجانی به خانه خود میبرد. عمو باک بازی را میبازد اما آقای هوبرت را مجبور میکند که بازی را با عمو بادی - که اکنون به مزرعه همسایه آمده است- تکرار کند. عمو بادی در بازی پوکر برنده میشود و تنی مجاناً به مزرعهٔ مکازلینها میآید.عموباک متعاقباً با سوفونسوبیا ازدواج میکند و فرزندشان اسحاق مکازلین - که محوریترین شخصیت کتاب ِ حاضر است- به دنیا میآید.
=== آتش و اجاق ===
سالها پس از وقایع مزرعهٔ آقای هوبرت، ''لوکاس بوچام'' فرزند تامیزترل و تنی به دنیا میآید. پس از رشد و بلوغ، لوکاس به کار در مزرعه مکازلینها مشغول میشود. از سوی دیگر در خاندان بزرگ مکازلینها سالها پس از مرگ عمو باک و عمو بادی، کاروترز(کاس) ادموندر [[خواهر زاده]] آنها نیز درگذشتهاست. فرزند او ''زکریا(زک) ادموندز'' نیز دیگر زنده نیست و با توجه به اینکه اسحاق مکازلین هم هنوز به سن اداره کردن مزرعه نرسیدهاست، ''روت ادموندز'' فرزند زکریا اداره امور مزرعه بزرگ مکازلینها را بر عهده دارد. در این جا فاکنر کمی بیشتر در مورد افراد مورد بحث در کتاب به شفاف سازی میپردازد: لوکاس گرچه فرزند تامیزترل و تنی است اما از طرف دیگر او به سبب رابطه نامشروع کاروترز مکازلین ِ بزرگ با کنیز سیاه پوستش، عموزاده اسحاق مکازلین و روت ادموندز نیز به حساب میآید اما از لحاظ سنی از آنها بسیار مسنتر است.
وقایع داستان این گونه پیش میرود که لوکاس سیاهپوست در زمینهای اطراف مزرعه یک [[سکه طلا]] پیدا میکند و بدین ترتیب به وجود گنجینه بزرگی از سکههای طلا در زیر خاک آن منطقه امیدوار میشود. از سوی دیگر ''نت''، دختر لوکاس بوچام علی رقم مخالفت پدرش مایل به ازدواج با جوان [[سیاه پوست]] و فقیری به نام ''جورج ویلکینز'' میباشد. لوکاس و جورج ویلکینز هر دو به صورت غیرقانونی مشغول تهیه آبجو هستند. بدین ترتیب لوکاس تصمیم میگیرد تا با لو دادن جورج ویلکینز او را رسوا نموده و از ازدواج او با دخترش جلوگیری کند. از آنجا که جورج ویلکینز در ملک روت ادموندز اقدام به این کار غیر قانونی کردهاست لوکاس تصمیم میگیرد تا روت را در جریان بگذارد. روت پلیس محلی را آگاه میکند اما آنها زمانی سر میرسند که جورج ویلکینز آبجوها را در حیاط خانه لوکاس قرار داده و دختر لوکاس مشغول پنهان کردن آنها است! بدین ترتیب لوکاس در چاهی که خود برای جورج ویلکینز کنده بود میافتد!! مجموع این وقایع و همچنین نیاز لوکاس به شهادت دادن جورج ویلکینز به نفع او برای گریز از مهلکه مجازات قانون به ازدواج جورج ویلکینز با نت میانجامد.
لوکاس، وامانده از همه جا شخصی را مییابد که ادعا میکند قادر است با دستگاه فلزیابش گنجینه سکههای طلا را پیدا کند. لوکاس با وعده دادن دستمزد او را برای چند روز اجیر میکند اما آنها به جز خاک چیز دیگری پیدا نمیکنند. همسر لوکاس، ''عمه مولی'' که پیرزن دینداری است از کارهای لوکاس به ستوه میآید و شکایتش را به نزد روت ادموندز میبرد:
''- این لوکاس از خدا هم شرم نمیکنه! خدا قهرش میگیره اگه لوکاس بخواد از دل زمین گنجینه بیرون بیاره!! زمین و هرچی که توش باشه فقط مال خداست!!''
خط ۴۷:
=== دلقک داغدار ===
در سومین داستان ِ رمان برخیز ای موسی، فاکنر کمی خود را از خاندان بزرگ مکازلین دور میکند و شرح حالی از [[سیاه پوستی]] به نام ''رایدر'' – که بر روی مزرعه روت ادموندز مشغول کار است- ارائه میدهد. رایدر سیاه پوستی قوی هیکل و چهارشانهاست که بر اثر مرگ نابه هنگام همسرش دچار شوک روحی شدهاست. در روز خاکسپاری، رایدر بیل را از دست کارگران میگیرد و مجنون وار و با سرعت خیره کنندهای گودال قبر همسرش را میکند. شب هنگام رایدر شبهی از همسرش را میبیند.
صبح روز بعد رایدر ناتوان از کار، آسیاب را ترک میکند، بطری ویسکی بزرگی میخرد و پس از افراط در نوشیدن، بی هدف در خیابانها مشغول [[راه رفتن]] میشود. سپس به آسیاب باز میگردد و به اتاق ابزار آلات میرود. در آنجا با سفید پوستی به نام ''بردسانگ'' روبه رو میشود، سپس به یاد میآورد که بردسانگ سالها با تقلب کردن در بازی [[تخته نرد]] [[سیاه پوستان]] را آزار دادهاست. رایدر با دیدن او خشمگین میشود و آنگاه بر اثر مجادله با اواختیار اعمال خود را از دست میدهد و گلوی بردسانگ را با وسیلهای تیز میبرد!
رایدر دستگیر و زندانی میشود. اما او که به کلی دچار جنون شده در زندان هم در ِ سلولش را از جا میکند و با دیگر زندانیان به زد و خورد میپردازد. سرانجام رایدر را به کمک چوبه دار حلق آویز میکنند و این گونه زندگی دردمند او پایان مییابد.
در این [[داستان زندگی]] پر از [[درد و رنج]] یک سیاهپوست در قبال بی تفاوتی سفیدپوستان از وجود مشکلات این چنینی توسط فاکنر توصیف شدهاست.
=== پیران قوم ===
خط ۶۰:
=== خرس ===
''خرس'' بلندترین داستان مجموعه ''برخیز ای موسی'' به شمار میرود که در آن فاکنر مجالی برای بیان پیام اصلی کتاب ''برخیز ای موسی'' یافتهاست. این داستان در ادامه داستان ''پیران قوم'' است. ''اسحاق مکازلین'' -که حالا بزرگتر هم شده است- از شکارچیان به نام و چیرهدست منطقه به شمار میرود و هرسال در برنامه شکار دستهجمعی حاضر میشود. در طی این سالها گروه به شدت درگیر شکار خرس عظیم و [[غول پیکری]] به نام ''اُلدبِن'' {{به انگلیسی|Old Ben}} است که در باعث رعب و وحشت و همچنین خرابکاری و ویرانی در جنگل شدهاست. تیرهای شکارچیان به او کارگر نمیافتد و تعداد کسانی حاضراند با او روبهرو شوند زیاد نیستند. ضمناً تله شکاری هم باعث شدهاست تا پای ''الدبن'' مجروح شود، بدی ترتیب شکارچیان رد او رااز روی جای پایش دنبال میکنند. اسحاق هم بارها ''الدبن'' را تعقیب میکند اما از آنجا که سگهای شکاری از خرس بزرگ میترسند اسحاق تا کنون موفق به شکار او نشدهاست. سرانجام ''سام فادرز'' یک سک وحشی و قوی پیدا میکند، او را ''لایِن'' مینامد و شروع به تربیت او میکند. لاین گرچه در ابتدا رامنشدنی به نظر میرسد اما مهارتی که سام به خرج میدهد او را تبدیل به یک سگ شکاری بینظیر میکند.
پس از چندی ''بون هوگنباک'' به ''لاین'' علاقهمند میشود و حتی سگ غولپیکر را پیش خود میخواباند.{{سخ}}
دسته شکارچیان به همراه ''لاین'' سگ غولپیکر بار دیگر برای شکار ''الدبن'' راهی جنگل میشوند. ''لاین'' با خصومتی مثال زدنی ''الدبن'' را دنبال میکند و ''بون هوگنباک'' در فاصلهای نزدیک از ''الدبن'' پنج تیر را به خطا میزند و پس از تعقیب کوتاهی ''جنرال کامپسن'' فقط موفق میشود ''الدبن'' را زخمی کند. [[خرس]] با ردی از خون به سمت جنگل فرار میکند و شکارچیان به کلبه باز میگردند. ذخیره [[ویسکی]] تمام شدهاست و هوا به شدت سرد است. ''جنرال کامپسن'' تصمیم میگیرد بون را برای آوردن ویسکی به ممفیس بفرستد و برای اینکه بون تا زمان بازگشت ته بشکههای ویسکی را بالا نیاورد اسحاق را به همراه او راهی میکند.{{سخ}}
پس از بازگشت بون و اسحاق، گروه که بیش از سالهای پیش در جنگل اقامت کرده بار دیگر برای شکار ''الدبن'' تلاش میکند. ''جنرال کامپس'' دستور میدهد که ''اسحاق'' سوار ''کیِت''- تنها اسبی که از موجودات وحشی نمیترسد- بشود. در اعماق جنگل ''لاین'' با شجاعت هرچه تمامتر به سوی ''الدبن'' یورش میبرد و با او گلاویز میشود. در حالی که ''لاین'' گلوی ''الدبن'' را گرفتهاست خرس پنجههای تیزش را در شکم سگ فرو میکند. ناگهان ''بون هوگنباک'' خنجر میکشد و روی گردن خرس میپرد و خنجر را بارها در گلوی ''الدبن'' فرو میکند. خرس میمیرد و از پی آن ''لاین''، سگ شجاع هم از هستی ساقط میشود. ''سام فادرز'' پیر هم گویی به نهایت آرزویی که در زندگی دارد رسیده باشد بدرود حیات میگوید و بدین ترتیب اسحاق مجبور به خداحافظی با مربی بزرگش میشود.{{سخ}}
پس از پشت سر گذاشتن ماجرای پرهیجان خرس، اسحاق و عموزادهاش ''مکازلین ادموندز'' به مزرعه پدری در نزدیکی [[جفرسن]] بازمیگردند. وقت آن رسیدهاست که اسحاق ۲۱ ساله مدیریت املاک پدری را که تا کنون به خاطر خردسال بودن او در دست مکازلین ادموندز بود به دست بگیرد. اسحاق بر اساس اعتقادات عجیبی که دارد از این امر سرباز میزند و در طی بحث و گفتگویی طولانی برای ''مکازلین'' توضیح میدهد که چرا زمین از آن خداست و انسان قادر به تملک آن نیست. او همچنین توضیح میدهد که مالکیت نادرست انسانها و به خصوص سفیدپوستها بر زمین موجب به وجود آمدن عادتهای نادرستی همچون بردهداری شدهاست. ''مکازلین'' سعی بر قانع کردن او میکند اما ''اسحاق'' نمیپذیرد و آنگاه راه شهر را در پیش میگیرد و نجاری پیشه میکند. سپس در آنجا با زنی ازدواج میکند که او هم نمیتواند ''اسحاق'' را به برگشتن بر سر مایملک هنگفت اجدادی راضی کند. اسحاق سهم ارث فرزندان ''تامیزترل'' و ''تنی'' را میپردازد و حتی برای پول دادن به ''فونسوبیا'' راضی میشود [[راه طولانی]] تا [[آرکانزاس]] را طی کند. ''اسحاق'' [[روزهای زندگی]] را اینگونه میگذارند و البته جنگل، مربی و مامن او هرگز فراموشش نمیشود. زمان زیادی از عمر خویش را در جنگل صرف میکند و همچون دیگر عقایدش دیگران را امر میکند که از شکار گوزنهای ماده بپرهیزند.
در این داستان به شیوهای خیالی اسحاق در نقش موسی پیامبر ظهور میکند، کسی که میخواهد قومی را - چه [[یهودیان]] باشند و چه سیاهان- از دست ظلم برهاند. اما اسحاق شاید تنها برای دنیای کوچک خودش کفایت میکند. او [[موسی]] نیست. پس غمگین میشود، در درون خود میخزد و «خود» را برای خود کافی مییابد.
خط ۹۱:
[[رده:رمانهای ویلیام فاکنر]]
[[رده:کتابهای راندوم هوس]]
[[رده:ویکیسازی رباتیک]]
|