۳۶۱
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
Adel ensafi (بحث | مشارکتها) جز (سوماً -> سوما) |
||
فقر و جنگ به کلی ریشه کن شده و هر انسان با توجه به ویژگیهای ژنتیکی، آموزشهای مبتنی بر اصول روان شناختی و امکانات و داروهایی که [[دولت جهانی]] در اختیارش میگذارد کاملاً احساس خوشبختی میکند و البته این دستاوردهای شگفتانگیز با نابودی عناصری به دست آمده که نقطهٔ محوری هویت بشر امروزین را تشکیل میدهند؛ [[خانواده]]، [[فرهنگ]] و [[فلسفه]] به کلی نابود شدهاند، تمام افراد بشر به یک زبان سخن میگویند (در جایی از داستان [[زبان لهستانی]] یک زبان مرده نامیده میشود. مثل [[زبان فرانسوی|فرانسوی]] و [[زبان آلمانی|آلمانی]]) تنها اثری که از مذهب باقیمانده در تقدیس [[هنری فورد]] با لفظ '''فورد ما''' (''Our Ford'' در برابر ''Our Lord'' که ''خدای ما'' معنی میدهد) دیده میشود، هنر به سطحی نازل و مبتذل سقوط کرده، [[علم]] به روانشناسی و مهندسی ژنتیک خلاصه شده، بر روند تولید دانش نظارت شدیدی صورت میگیرد و خواندن بسیاری از آثار کلاسیک و مقدس علمی، [[ادبیات|ادبی]]، [[فلسفه|فلسفی]] و مذهبی ممنوع هستند.
همگی انسانها با تکنیکهای ژنتیکی و آموزشی لذتجویی و کاهش [[رنج]] را هدف خود قرار دادهاند، [[آمیزش جنسی|روابط جنسی]] بی هیچ محدودیتی تشویق میشود و کاهش روابط جنسی ضدارزش و یک رفتار ضداجتماعی شمرده میشود. افراد با مصرف داروی مخدری به نام ''
== نام ==
در نظام حاکم، «[[هنری فورد|فورد]]» در جای خالق یکتا - خداوند - قرار گرفتهاست و مردم با نام او قسم میخورند و در گویششان نام او را در جای نام خدا استفاده میکنند و حتی سالشماری این جهان بصورت «بعد از فورد» (مانند «بعد از میلاد مسیح») انجام میشود.
دولت جهانی با بهرهگیری از شیوههای [[شرطیسازی]]، [[خوابآموزی]] و ''
برنارد مارکس یک روانشناس ''آلفا مثبت'' است که به خاطر ناهنجاری تصادفی جسمانی خود را از جامعه جدا میبیند. تنها کسی که برنارد او را دوست خود میداند، یک استاد مهندسی اجتماعی به نام هلمهولتز واتسون است که برخلاف برنارد، بسیار محبوب و در شغل خود و تعامل با دیگران موفق است.
برنارد، لنینا کراون -دختر بتامنفی «پَروار» و محبوب بین همهٔ مردان- را برای تعطیلات به ''مالپاییس'' دعوت میکند. برنارد و لنینا در آنجا با «جان» (که بعد معلوم میشود فرزند زندهزادهشدهٔ ''مدیر'' است که در سالها قبل در سفری به وحشیکده، محبوبش را گمکرده و بدون او به تمدن برگشتهاست) روبرو میشوند و او و مادرش را به تمدن (به ''دنیای قشنگ نو'' به تعبیر جان) باز میگردانند. برنارد جان را با مدیر روبرو میکند و مدیر از شرم این رازگشایی درهم میشکند. جان که اکنون به لقب «آقای وحشی» خوانده میشود، نقل مجلس جماعت [[شادخوار]] (هدونیست) میگردد و برنارد هم از صدقهٔ سر او اعتباری در جامعه مییابد. اما جان نمیتواند با جنبههای تمدن کنار بیاید و بعد از اینکه از لنینا به تعبیر خودش «هرزگی» میبیند و بدلیل مرگ مادرش - که خود را در ''
''بازرس'' این دو را به ''جزایر'' (جایی که اصول فوردی حاکم نیست) تبعید میکند، اما جان را نگه میدارد. جان تمدن را رها میکند و در برجی متروکه آشیان میگزیند و رفتاری تارک دنیا مییابد و با سختگرفتن بر خود در جستجوی پاک شدن گناهانش است. مردم اما او را رها نمیکنند. سرانجام روزی که عدهٔ زیادی از مردم به تماشای او آمدهاند با آنها درگیر میشود و سپس تحت اثر
{{پایان خطر لوثشدن}}
== برخی نامها و اصطلاحها ==
* '''
* '''مالپاییس''': محلی در صحرای [[نیو مکزیکو]]، ایالتی در جنوب شرقی [[ایالات متحده]] که در آن هنوز گروهی از [[سرخپوست|سرخپوستان]] و دور افتادگان از تمدن، بدون ''اصول فوردی'' زندگی میکنند و مذهبی مخلوط از [[مسیحیت]] [[کاتولیک]] و ایزدپرستی سرخپوستی دارند.
* '''اصول فوردی'''
|
ویرایش