جمهور: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
ردهانبوه: انتقال از رده:مکالماتهای سقراط به رده:مکالمات سقراط |
Kamranazad (بحث | مشارکتها) جز ←جایگزینی با [[وپ:اشتباه|اشتباهیاب]]: سوال⟸سؤال، آمیزند⟸آمیزند، ، آنهمه⟸آنهمه، ، اماکشوری⟸اما کشوری، ، تختخوابیست⟸تختخوابیست،... |
||
خط ۲۰:
سرانجام تراسیماخوس ناشکیبا:«نتوانست خودداری کند، یکباره چون جانوری درنده به ما حملهور گردید، چنانکه گویی میخواست ما را [[پاره پاره]] کند... و فریاد برآورد... من آماده نیستم سخنان مهمل بشنوم.»
تراسیماخوس ادامه میدهد: «سقراط این چه دیوانگی است که تو را فراگرفتهاست و چرا با این طریق سفاهتآمیز ابلهان دیگر را پشت سر هم به خاک میاندازی؟ اگر
سقراط اما همچنان به سوالات خود ادامه میدهد تا آنکه بالاخره تراسیماخوس را وادار میکند تا تعریفی از عدالت نماید: «اشکال مختلفهٔ حکومت از دموکراسی و آریستوکراسی و حکومت مطلقه، به خاطر منافع خود وضع قوانین میکنند، در هر کشور حق و عدالت چیزی است که برای حکومت آن کشور سودمند باشد، و چون در همهٔ کشورها قدرت در دست حکومت است، از این رو اگر نیک بنگری خواهی دید که عدالت در همه جا یک چیز بیش نیست: چیزی که برای قوی سودمند باشد. من میگویم که حق در قدرت است و عدالت عبارت از نفع قویتر است... مقصود من از ظلم یا عدم عدالت معنای وسیع آن است و مقصود من کاملاً در ملاحظهٔ حال یک حاکم مطلقالعنان جبّار روشن میشود که با حیله و قدرت تمام اموال مردم را به دست میگیرد. حال اگر چنین کسی پس از گرفتن اموال مردم، خود آنان را نیز بنده و بردهٔ خود سازد به جای آنکه وی را متقلب و دزد بنامند؛ خوشبخت و سعادتمند مینامند. زیرا کسانی که از ظلم و ستم بد میگویند برای این است که از تحمل آن وحشت دارند؛ نه اینکه خود از ارتکاب آن میترسند.»<ref name="d">{{یادکرد|فصل=فصل اوّل:افلاطون|کتاب=تاریخ فلسفه |نویسنده=ویل دورانت|ترجمه=عباس زریاب|ناشر=شرکت انتشارات علمی و فرهنگی|چاپ=بیست و یکم|شهر=تهران|کوشش=|ویرایش=|صفحه=صفحه ۸ تا ۱۵|سال=۱۳۸۷|شابک=}}</ref>
خط ۳۲:
=== کتاب دوم ===
{{مکالمات افلاطون}}
کتاب دوم با سخنان گلاوکن آغاز میشود. او نظر عوامالناس راجع به عدل و ظلم را نقل میکند، و از طرف آنها وظیفهٔ دفاع از ظلم را عهدهدار میشود. نخست میگوید: همهٔ چیزهایی را که مردم میخواهند، میتوان بر سه دسته تقسیم کرد. بعضی چیزها، برای انسان فایدهای ندارد؛ اما وقتی انسان به آن میرسد، شاد و خوشحال میشود. بعضی چیزها هم برای انسان فایده دارد و هم باعث شادی میشود؛ مثل تندرستی. و بعضی چیزهای دیگر برای انسان فایده دارد، اما سبب رنج و سختی میشود؛ مثل ورزش و درمان دارویی. گلاوکن از سقراط
مردم میگویند ظلم فی نفسه خوب است و تحمل ظلم فی نفسه بد؛ و بدی تحمل ظلم بیش از خوبی ارتکاب ظلم است. وقتی مردم هم ظلم کردند و هم متحمل ظلم شدند، کسانی از آنها که نمیتوانستند ظلم کنند و فقط میبایست متحمل ظلم شوند؛ قانون تصویب کردند که هیچکس به دیگری ظلم نکند و هیچکس هم تحمل ظلم نکند و این را عدل پنداشتند. پس عدالت یعنی میانهروی؛ نه ظلم کن و نه به زیر ظلم برو. اگر انسان ظالم و یا انسان عادلی را آزاد بگذاریم، میبینیم که هر دو به دنبال ثروت و قدرت میروند و تنها قانون آنان را وامیدارد که از حد تجاوز نکنند. عدل فی نفسه خوب نیست و باعث رنج و ناراحتی میشود؛ لذا اگر کسی مانند گوگس، حلقهای پیدا میکرد که او را از چشم دیگران پنهان میساخت، هرگونه انگیزهٔ عادلانه رفتار کردن را از دست میداد، زیرا میتوانست خاطرجمع شود که قادر است از مجازات هر نوع جنایت، فریب یا اغوا در امان بماند.<ref name="w">{{یادکرد|فصل=فصل اول:افلاطون-جمهوری|کتاب=آثار کلاسیک فلسفه|نویسنده=نایجل واربرتون|ترجمه=مسعود علیا|ناشر=انتشارات ققنوس|چاپ=چهارم|شهر=تهران|کوشش=|ویرایش=|صفحه=صفحه ۹ تا ۲۷|سال=۱۳۸۸|شابک=}}</ref>
خط ۵۲:
برای جامعه چنین افرادی را باید تربیت کرد. و از روشی که در طی سالیان بوجود آمدهاست، استفاده نمود. در اینجا شرح برنامهٔ آموزشی افلاطون برای پاسداران از زبان سقراط، آغاز میشود و تا کتاب سوم نیز ادامه مییابد. در این برنامه هم ورزش برای پرورش تن و هم تربیت معنوی برای پرورش روح گنجانده شدهاست؛ و تربیت روح مقدم بر تربیت تن است. تربیت روح از زمان کودکی آغاز میشود و معمولاً هم با قصه و داستان. لذا باید مواظب باشیم که هر داستانی را برای بچهها تعریف نکنیم قصههای خوب را برگزینیم و قصههای بد را کنار بگذاریم منظور از داستانهای بد اشعار شاعرانی مثل هومر و هزیود است. در [[اساطیر یونان]] خدایان جنایتهای زیادی مرتکب میشوند، مثلاً پدر خود را شکنجه میکنند باید جلوی این گونه قصهها گرفته شود و در صورت درست بودن هم باید فقط برای عدهای خاص و در شرایط مناسب بیان شود چون کودکان استعاره را نمیفهمند و هر چه را که شنیدند همان را باور میکنند. باید به کودکان گفت «هیچ کس با خویشان و هموطنان خود دشمنی نورزیده و این گونه دشمنی خلاف دینداری است.» خلاصه آنکه اشعار شاعران از دروغ و نفرت و انتقام خانوادگی و غیره پاک شود. خدا فقط منشا خیر است و اگر کیفری هم میدهد به خاطر بدی است که فرد مرتکب شد و خدا با مجازات، آن فرد را پاک خواهد کرد.
اصل دوم این است که خدا در نهایت کمال و زیبایی است و هیچ گونه تغییری در او روی نمیدهد لذا «هر کس بخواهد در بارهٔ خدایان سخنی بگوید
اصل سوم این است که داستانهایی بگوییم که آنان را از ترس در برابر مرگ آزاد کند و در ضمن جهان دیگر را بستاید نه این که
=== کتاب سوم ===
افلاطون در کتاب سوم چگونگی تربیت پاسداران را پی میگیرد. یکی از ابزارهای تربیت در کودکی، داستان است. داستانسرا باید چهرهای نیک از خدا نشان دهد. همچنین است داستانهایی که دربارهٔ آدمیان میگویند. برای مثال نباید بگویند که خدایان ستمکارند یا آنکه انسان ستمکار عمری را در نیکبختی بسر میبرد و فایدهٔ عدالت همواره به دیگران میرسد و برای خود عادل جز زیان حاصلی ندارد.
جوانان ما به هیچ عنوان نباید دروغ بگویند و دروغ فقط برای زمامدار و آنهم در حالتی خاص رواست.«اگر دروغ گفتن اصلاً روا باشد، باید آن را تنها برای زمامداران کشور مجاز شمرد که هر گاه خیر
موسیقی در تربیت کودکان نقشی بس مهم دارد؛ زیرا وزن و آهنگ آسانتر و سریعتر از هر چیز در اعماق روح آدمی راه مییابد. وقتی روح انسان زیبا شد، به زیبایی روی میآورد و از زشتی پرهیز میکند. و اوج درک زیبایی در عشق است. خویشتنداری با لذائذ مفرط جور در نمیآید؛ لذا کسی که عاشق معشوقی است «حق دارد چون پدری او را دوست بدارد و ببوسد و با او معاشر باشد. این دوستی فقط باید برای زیبایی معشوق باشد و روابط آن دو هرگز نباید از این حد تجاوز کند و گرنه عاشق متهم خواهد شد به اینکه از تربیت بویی نبرده و از درک زیبایی ناتوان است.» پس تنها کسانی که از تربیت روحی درست بهره مند هستند، میتوانند خویشتندار باشند. عاشق باید از جسم معشوق بگذرد؛ و عاشق روح زیبای او شود. لذا «کسی که روحش از زیبایی بی نصیب است، سزاوار عشق نیست. ولی اگر صاحب روح زیبا عیبی در بدن داشته باشد؛ میتوان از آن عیب چشم پوشید و دوستش داشت.» اوج تربیت روحی دل بستن به زیبایی است.
خط ۶۹:
اما از میان پاسداران چه کسی باید برگزیده شود. کسی که«در همهٔ عمر هر خدمتی را که به صلاح جامعه بدانند با اشتیاق فراوان انجام میدهند و از هر کاری که به زیان جامعه باشد میپرهیزند.» اما چنین جوانانی را باید از کودکی تربیت کرد نخست باید تکالیفی برای آنان معین کنیم که آدمی در حین انجام دادن آنها بیش از هر موقع دیگر عقاید خود را زیر پا میگذارد. سپس هر کدام که فراموشی به خود راه نمیدهد و فریب ظاهر را نمیخورد و همواره در عقیدهٔ خود استوار میماند، انتخاب کنیم. سپس آنها را به کارهای سخت بگماریم تا به رنج و مشقت بیفتند و مجبور به نبرد و مبارزه شوند. در مرحلهٔ سوم آنها را در برابر عوامل فریب دهنده قرار دهیم و از این حیث نیز بیازماییم.«از میان این گروه باید آن کسی را که هم در کودکی، هم در جوانی و هم در سنین مردی از آزمایش سربلند در آمده و اصالتش آشکار شدهاست به پاسداری جامعه انتخاب کنیم و زمام کشور را به دست او بسپاریم» و بقیهٔ پاسداران بهتر است دستیار و یاور زمامداران باشند.
توفیق کشور در گرو وفاداری به مرز و بوم خویش و به یکدیگر است. برای تضمین این وفاداری سقراط پیشنهاد میکند که همهٔ طبقات اجتماع باید به اسطورهای در باب منشا خویش ایمان آورند.<ref name="w">{{یادکرد|فصل=فصل اول:افلاطون-جمهوری|کتاب=آثار کلاسیک فلسفه|نویسنده=نایجل واربرتون|ترجمه=مسعود علیا|ناشر=انتشارات ققنوس|چاپ=چهارم|شهر=تهران|کوشش=|ویرایش=|صفحه=صفحه ۹ تا ۲۷|سال=۱۳۸۸|شابک=}}</ref> «اسطوره عظیم»، «اسطوره فلزات» یا «دروغ برخاسته از بلندنظری»، بدین قرار است: همهٔ افراد در حالی از زمین زاده میشوند که به نحو تام و تمام صورت یافتهاند:خاطرات مربوط به پرورش و تعلیم و
این اسطوره جنبهٔ دیگری هم دارد. خداوند آنگاه که به هر فردی نعمت وجود میبخشید، فلزی را به خمیره و سرشت او افزود. زر را در سرشت حاکمان گنجاند؛ نقره و سیم را در پشتیبانان؛ و مفرغ و آهن و برنج را در کارگران. سپس خداوند به حاکمان آموخت که آمیزهٔ فلزات را در شخصیت کودکان بررسی کنند.<ref name="w">{{یادکرد|فصل=فصل اول:افلاطون-جمهوری|کتاب=آثار کلاسیک فلسفه|نویسنده=نایجل واربرتون|ترجمه=مسعود علیا|ناشر=انتشارات ققنوس|چاپ=چهارم|شهر=تهران|کوشش=|ویرایش=|صفحه=صفحه ۹ تا ۲۷|سال=۱۳۸۸|شابک=}}</ref> بدین سان جامعه از سه طبقه تشکیل میشود. بچهای که از زر است باید در میان پاسداران قرار گیرد حتی اگر فرزند کشاورزان یعنی برنج و آهن باشد و یا بر عکس اگر فرزند پاسداری از جنس برنج بود باید کشاورز شود.
خط ۷۶:
=== کتاب چهارم ===
دو چیز سبب فساد همهٔ حرفهها میگردد یکی توانگری و دیگری تنگدستی.«توانگری سستی و زیاده روی و بیکارگی بار میآورد، و تنگدستی سبب میشود که حاصل کارها بی ارزش گردد و مردمان فرومایه و ناراضی شوند.» در ضمن کشوری که از توانگران
باید جلوی نوآوری در امور تربیتی را بگیریم کوچکترین نوآوری در امور تربیتی، مثلاً در موسیقی، در نهایت منجر به تغییر [[قانون اساسی]] خواهد شد. کسانی که در چنین
اگر جامعهای را خوب تاسیس کرده باشیم باید جامعهای باشد دانا و شجاع و خویشتن دار و عادل. از نشانههای دانایی حسن
صفت بعدی شجاعت است که خاص سپاهیان است. کسانی که استعداد طبیعی با تربیت درست در آنان همراه گردیدهاست. و چون قوانین را از روی اعتقاد وایمان میپذیرند، و در روح خویش جای میدهند، بر آن استوار میمانند. لذا شجاعت نوعی استواری است. اعتقاد درستی که از راه آموزش و پرورش بدست آوردهاند. و به همین خاطر با تهور و بیباکی و آنچه که در جانوران وجود دارد، فرق دارد.
خط ۹۲:
پس روح از سه جزء تشکیل شدهاست. خرد، خشم و شهوت. درست مثل سه طبقهٔ جامعه. مکان جزء خردمند سر است، ومکان جزء شجاعت و خشم میان گردن و [[حجاب حاجز]] جای دارد، و مکان جزء شهوت میان حجاب حاجز و ناف است.«علت اینکه افلاطون به پیروی از آلکمئون و مکتب طب سیسیلی سر و مغز را جایگاه تفکر میداند، مشاهدات کالبد شناختی نیست. جزء خردمند، شریفترین جزء روح است و از این رو باید در جایی مکان بگیرد که بتواند بر تمامی وجود آدمی اشراف داشته باشد.»<ref>افلاطون کارل بورمان، محمد حسن لطفی، ص ۱۶۸</ref> و این تعیین جای در سنت هومر هم ریشه دارد.
حال هر حرفی را که برای جامعه زدیم و در نمای بزرگ نشان دادیم در اینجا نیز صادق است. بر انسان خرد باید حکم براندو زمام حکومت در دست او باشد. خرد چیزی است که انسان را از حیوان جدا میکند و جزء فناناپذیر روح انسان است و این دانایی است، اراده یعنی گوش به فرمان خرد باشد، چه در خوشی و چه در خشم، مفهومی را که خرد در ارهٔ خطرناک و بیخطر به او دادهاست استوار بدارد؛ و در کشمکش خرد با شهوت به یاری خرد بشتابد تا شهوت را کنترل کند، و این شجاعت است. اگر در انسانی هر یک از اجزای روح کار خود را انجام دهند و دو جزء پست
«ظلم وقتی روی مینماید که اجزای سه گانهٔ روح با یکدیگر ناسازگاری آغازند و به انجام وظیفهٔ خود قناعت نورزند بلکه در کارهای یکدیگر مداخله کنند»
خط ۱۰۳:
«زنان پاسدار باید متعلق به همهٔ مردان پاسدار باشند و هیچ یک از آنان نباید با مردی تنها زندگی کند. کودکان نیز باید در میان آنان مشترک باشند. پدران نباید فرزندان خود را از دیگر کودکان تمیز دهند و کودکان نیز نباید پدران خود را بشناسند.» پس هر کس با هر کس نمیتواند در آمیزد، بلکه باید زنان پاسدار با مردان پاسدار و زنان طبقات دیگر با مردان همان طبقه ازدواج کنند؛ امّا باید طوری ترتیب داده شود که فقط زنان پاسدار بچهدار شوند تا نژاد مردم اصلاح شود.
مردانی که شجاعت بیشتری از خود نشان دادند، باید تشویق شوند تا با زنان بیشتری در
افلاطون مدعی است چنین جامعهای هیچ وقت با این توصیف کامل تحقق نمیپذیرد ولی این جامعه مثل یک نقاشی از انسانی است که تمام جنبههای هنری و زیبایی در آن رعایت شده، اما هیچ وقت چنین انسانی در خارج یافت نمیشود. آن یک نمونهٔ ایدهآل است که جوامع باید سعی کنند تا به آن نزدیک شوند و راهش هم این است با تغییرات تدریجی که در قانون اساسی ایجاد میکنند به آن جامعهٔ مطلوب نزدیک شوند.
خط ۱۰۹:
اولین تغییری که باید صورت گیرد این است که در جامعهها فیلسوفان باید پادشاه شوند و یا کسانی که پادشاه هستند فیلسوف.«اگر در جامعهها فیلسوفان پادشاه نشوند، یا کسانی که امروز عنوان شاه و زمامدار به خود بستهاند به راستی دل به فلسفه نسپارند، و اگر فلسفه و قدرت سیاسی با یکدیگر توام نشوند، و همهٔ طبایع یک جانبهٔ امروزی، که یا تنها به این میگرایند یا به آن، از [[میان بر]] نخیزند، بدبختی جامعهها، و به طور کلی بدبختی نوع بشر، به پایان نخواهد رسید. و دولتی که وصف کردهایم جامهٔ عمل نخواهد پوشید.»
فیلسوف کیست؟ فیلسوف کسی است که جویای تمام دانش است، کسی که اشتیاق به تماشای حقیقت دارد. کسی که میخواهد خود زیبایی، خود حقیقت را ببیند. افلاطون در اینجا مطرح میکند که شناسایی غیر از پندار است. متعلق شناسایی باشندهاست و متعلق پندار چیزی بین باشنده
=== کتاب ششم ===
خط ۱۳۱:
راست (از بالا به پایین): ایدهٔ «خوب»؛ [[ایده|ایدهها]]؛ موضوعات ریاضی؛ نور؛ موجودات و اشیاء؛ تصویر، [[تمثیل خورشید]] و [[تمثیل خط]].]]
در کتاب هفتم، افلاطون مثال معروف [[تمثیل غار]] را بیان میکند. فرض کنیم که عدهای از انسانها از اول دست و پایشان بسته و در درون [[غار]] بدون اینکه بتوانند به چپ و راست نگاه کنند نشسته هستند؛ پشت سر شان دیوار کوتاهی است و در بیرون غار آتش روشن است، افراد اشیایی را در لبه دیوار به این سو آن سو میبرند، غارنشینان سایهٔ آن چیزها و سایهٔ خودشان را بر روی دیوار روبرویشان میبینند. صدای کسانی که در بیرون رفت آمد میکنند از دیوار غار منعکس میشود و آنها خیال میکنند که سایهها با همدیگر صحبت میکنند. غارنشینان همهٔ اینها را واقعیت میدانند، و گمان میبرند که به معرفت دست یافتهاند. اگر زنجیر پای یکی از آنها را باز کنی و بیرون غار را به او نشان دهی چون نور بیرون غار چشم او را آزار میدهد و اگر در این هنگام اشیایی را به او نشان بدهی، او نمیتواند آنها را ببیند لذا میخواهد هر چه سریعتر به داخل غار برگردد و همان سایهها را حقیقی تر از اشیاء واقعی میداند.
افلاطون با تمثیل غار میخواهد بگوید که «اگر زندان غار را با عالم دیدنیها، و پرتو آتشی را که به درون غار میتابد با نیروی خورشید تطبیق کنی، و بیرون شدن از غار و تماشای اشیای گوناگون در روی زمین را سیر
سپس افلاطون نتیجه میگیرد که از آنجایی که نیروی شناسایی از آغاز در روح هر آدمی هست، وظیفهٔ مربی این نیست که چیزی را که در روح وجود ندارد در آن بگذارد بلکه وظیفهٔ آن این است که آنچه را که در روح وجود دارد [[سمت و سو]] بدهد یعنی باید روح انسان را از عالم کون و فساد بگرداند تا به تدریج به مشاهدهٔ هستی حقیقی خو گیرد. لذا هنر تربیت و [[آموزش و پرورش]]، جهت دادن است. نتیجهٔ دیگری که بدست میآید این است که زمامداری جامعه حق کسانی نیست که تربیت نشدهاند و نه حق کسانی است که فقط به فکر تربیت خویشند. کسی که ایدهٔ «خوب» را دیده است حق ندارد در بیرون غار بماند بلکه باید به درون غار برگردد و دست و پای کسان دیگر رابه تدریج باز کند و آنها را به سوی خورشید حقیقت راهنمایی کند. چون صحیح نیست که فقط یک نفر نیکبخت شود بلکه تمام جامعه باید از سعادت بهرهمند گردد. اما آیا چنین کسانی که به جزیرهٔ نیکبختان رسیدهاند حاضرند حکومت را قبول کنند؟ افلاطون میگوید باید آنها را قانع کرد و اگر نپذیرفتند باید به زور آنان را
در پرتو کدام دانش میتوانیم چنین انسانی تربیت کنیم، و روح او را از عالم کون
اما چرا [[فلسفه]] ما را به [[علم]] حقیقی میرساند نه علوم دیگر؟ چون علومی مثل [[ریاضیات]] با محسوسات شروع میکند و به مفروضات میرسد اما فلسفه کار خود را از نقطهای آغاز میکند که ریاضی به پایان رساندهاست. افلاطون در اینجا دوباره تقسیم خطی خود را بیان میکند. «نخستین و عالی ترین فعالیت روح را «[[دانش]]» بنامیم، فعالیت دوم را «شناسائی از راه [[استدلال]]» فعالیت سوم را «[[اعتقاد]]» و فعالیت چهارم را «[[پندار]]». دو فعالیت اخیر را با هم، به نام «[[عقیده]]» میخوانیم و دو فعالیت نخستین را یک جا به نام «شناسایی» خردمندانه. موضوع عقیده، دنیای «شدن» است که همواره دستخوش دگرگونی است. موضوع شناسایی خردمندانه، هستی راستین است که هرگز دگرگون نمیشود.
خط ۱۵۳:
=== کتاب نهم ===
روحیهٔ مناسب با [[حکومت استبدادی]] در کسی پیدا میشود که «به سبب استعداد فطری یا روش زندگی، یا به هر دو علت، به میخوارگی گراید یا دچار شهوتی تسکین ناپذیر شود، یا به دیوانگی مبتلا گردد.» کسی که همهٔ اوقات خودرا به بادهگساری و جشن و مهمانی و مصاحبت زنان روزگار گذرانده باشد، وقتی پولش تمام شد چشم به دارایی
از صفات این گونه افراد بیوفایی و ستمگری به حد کمال است. صفت بارز چنین جامعهای بردگی به حد اعلی است. دومین صفت چنین جامعهای این است که کاری را که خود میخواهد نمیتواند انجام دهد. صفت سوم این که تهیدست است و صفت چهارم این که فرد در چنین جامعهای همواره دچار ترس و نگرانی است و صفت پنجم این که ناله و شیون و اشک و اندوه بیش از هر جامعهٔ دیگری است.
خط ۱۶۲:
=== کتاب دهم ===
از هر چیز سه نوع وجود دارد؛ مثلاً در مورد تختخواب، یک نوع
تقلید با جزء پست روح ما پیوند دارد، و بدین قرار گرایش دارد به این که هماهنگی روانی لازم برای عدالت را مختل سازد.<ref name="w">{{یادکرد|فصل=فصل اول:افلاطون-جمهوری|کتاب=آثار کلاسیک فلسفه|نویسنده=نایجل واربرتون|ترجمه=مسعود علیا|ناشر=انتشارات ققنوس|چاپ=چهارم|شهر=تهران|کوشش=|ویرایش=|صفحه=صفحه ۹ تا ۲۷|سال=۱۳۸۸|شابک=}}</ref> وقتی برای ما حادثهٔ ناگواری پیش میآید جزء خردمند روح ما را وا میدارد که خردمندانه با آن حادثه برخورد کنیم و نگذاریم آن جزء پست روح بر ما حکومت کند و ما را وادار به شیون و زاری نماید: «قانون فرمان میدهد که به هنگام سختی تا حد امکان آرام بمانیم و در برابر [[درد و رنج]] شکیبا باشیم؛ زیرا تشخیص اینکه آن درد سبب سعادت است یا مایهٔ سیهروزی، آسان نیست؛ با ناشکیبایی و شیون و فریاد نمیتوان آینده را دگرگون ساخت. گذشته از این، هیچ یک از امور بشری چندان ارج ندارد که آدمی به خاطر آن خود را از دست بدهد. بهعلاوه، شیون و فریاد نمیگذارد آن نیروی معنوی که در روز سختی نیازمند آنیم به یاری ما شتابد.» پس کار درست این است که در هنگام ناملایمات راه صحیح را در پیش بگیریم.
|