جمال‌الدین قفطی: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
Chyah (بحث | مشارکت‌ها)
برچسب: برخی خطوط با فاصله آغاز شده‌اند
Chyah (بحث | مشارکت‌ها)
خط ۲۳:
 
بیت دیگر هم بود که من آن را فراموش کرده‌ام. چون آبی بود که بر آتش من ریخته شد. از آن پس تا بودم قدم بر بام ننهادم و به غرفه بالا هم نرفتم. حتی گرمای تابستان را تحمل می‌کردم و بر بام نمی‌شدم.
=== از زبان خودش ===
قاضی اکرم گوید که اولین بار که با پدرم به مصر آمدیم مرکب سواری نداشتیم زیرا با کشتی آمده بودیم. به پدرم گفتم، ناچار باید مرکبی حاصل کنیم. پدرم گفت: این کار برای من دشوار است. به بازار وردان رفتیم که ستور می‌فروختند. در آنجا خرهایی بود بهتر از استر. پدرم گفت: یکی از این خران را می‌خریم و به قاهره می‌رویم. من سر باز زدم و گفتم: محال است بر خر سوار شوم. پدرم گفت که ناچار باید به [[قاهره]] رویم، پس چگونه رویم. به پدرم گفتم: صبر می‌کنیم شاید اسبی یا استری خریدیم. پدرم مرا سرزنش می‌کرد. در این حال مرد محتشمی پدیدار شد. پدرم نزد او رفت و گفت: برادر آیا القاضی الاشرف ابو الحجاج یوسف بن القاضی الامجد ابو اسحاق ابراهیم الشیبانی قفطی را می‌شناسی؟ گفت: نمی‌شناسم. پدرم گفت به امان خدا برو. از چند تن دیگر همین سؤال را کرد. آنها هم گفتند که نمی‌شناسند. سپس رو به من کرد و گفت: در شهری که یک تن هم تو را نمی‌شناسد این کبر و غرور برای چیست؟ پس بر خری سوار شدیم و به قاهره رفتیم.
 
همو گوید در سال ۶۰۸ به حج رفتم. پدرم نیز با من بود. در مکه جماعتی از اهل بلد خود را دیدم که مدتی بود آنها را ندیده بودم. به منزل من آمدند و شرط احترام و مودت به جای آوردند و به کاروان خود باز گشتند. اینان هر یک برای من چیزی به ارمغان آورد. یکی از آنها دو ظرف بزرگ آورد که در یکی روغن بود و در دیگری عسل، آن ظرفها را بر شتری بار کرده بود. غلامان بار بر گرفتند و ظرفها را به خیمه بردند. سپس به خوردن پرداختند. پس طواف کردیم و من به خیمه خود رفتم و بیاسودم. شب در خواب دیدم که طواف می‌کنم، در این حال مردی سیه چرده و تند خوی بیامد و دست مرا گرفت و از حرم بیرون آورد و بر سر دو ظرف برد. پرسید: این ظرفها را می‌شناسی؟ گفتم: آری، اینها را برای من هدیه آورده‌اند. آن مرد سر ظرفها را با دست بفشرد از آنها آتش زبانه کشید آنسان که صورت من از حرارت آن بسوخت. من از وحشت از خواب جستم و دیگر تا بامداد خواب به چشمم نرفت. دیگر روز مردی را که هدیه آورده بود یافتم، نامش ابو شجاع بود. پرسیدم: آن روغن و عسل از کجا آورده است؟ ابو شجاع گفت: اینها را از خالص مال خود خریده‌ام. پرسیدم آیا در مال تو شبهه‌ای هست؟ و خواب دوشین را حکایت کردم. گریه بر او افتاد و دست مرا به دست گرفت و گفت: سعی می‌کنم از عهده برآیم. آری مرا دو خواهر است که من در تقسیم ترکه پدرمان سهم آنها را نداده‌ام. اکنون عهد می‌کنم که آن دو را خشنود سازم. من از سخن او پند گرفتم و با خود عهد کردم هیچ طعامی را تا به حلال بودن آن یقین نکنم و ندانم که از کجا آمده‌است تناول نکنم. چنانکه در سرای ملک الرحیم اتابک طغرل ظاهری ضیافتی بود و بر سفره طعامهای شاهانه بود چون کباب و گوشت پخته و سنبوسک و انواع حلواها و چیزهای دیگر. با آنکه ظهر نزدیک بود من دست به طعام نبردم. اتابک سبب پرسید؟ گفتم: طبعم به آنها مایل نیست. غلامی را اشارت کرد، او به درون رفت و مرغی بریان آورد. اتابک گفت: این طعام را از جایی بر نگرفته‌اند، بلکه این مرغ در خانه ما پرورش یافته. آنگاه من دست فرا کردم و تناول نمودم.
 
== آثار ==