آبراهام مزلو: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۴۱:
بیرحمیهای مادر مزلو بسیار زیاد و متنوع بودند. سر میز غذا، او حتماً کاری میکرد که به آبراهام غذای کمتری برسد. او میخواست که آبراهام، به عنوان پسر بزرگ خانواده در برابر دیگران کوچک شود و مقام خود به عنوان برادر بزرگتر را از دست بدهد. در اینجا یک پیام ظریف نیز وجود داشت: اگر غذا دادن به معنای ابراز محبت بود، این کار نشان میداد که مادرش هیچ محبتی نسبت به وی ندارد. یک روز مزلو چند دیسک موسیقی ۷۸ دوری به خانه آورد که برایش بسیار عزیز بودند. او آنها را در هال روی زمین گذاشت و نوشتههای روی جلد آنها را خواند و بررسی کرد. او از هال بیرون رفت در حالی که یادش رفته بود به دستور دائمی مادرش، ("همیشه آت آشغالهای خودتان را جمع کنید")، عمل کند. مزلو زمانی متوجه خطای خود شد که صدای جیغ و فریاد مادرش را شنید که میگفت، "چرا به حرفهایم گوش نمیدهید؟". وقتی به هال رسید، مادرش را دید که روی دیسکها راه میرود و با پاشنهٔ کفشهایش آنها را میشکست. یک بار دیگر نیز مزلو دو بچه گربه را یواشکی به خانه آورد و آنها را در زیر زمین گذاشت. اما رُز صدای میو میوی آنها را شنید و حسابی آبراهام را دعوا کرد. او چطور جرات کرده بود دو گربهٔ ولگرد را وارد خانهٔ وی کند و از ظروف آشپزخانهٔ وی به آنها غذا دهد؟ او در مقابل چشمان وحشت زدهٔ آبراهام کوچک، تک تک بچه گربهها را گرفت و سر آنها را آنقدر به دیوار آجری زیرزمین کوبید تا مردند. مزلو، به رغم ناراحتی خواهران و برادران خود، در طول زندگی خویش نفرت از مادرش را به انظار عموم آورد. بعد از فوت رُز، او حتی سر مزارش حاضر نشد.
رابطهٔ مزلو با پدرش نیز جالب نبود. وقتی که ساموئل از کارش به طور کلی خسته و دلزده شد، تا آنجا که میتوانست از خانه و خانواده دوری میکرد. بر خلاف مادرش، پدرش در هیچ کاری دخالت نمیکرد و اکثر اوقات در خانه پیدایش نمیشد. شاید به خاطر ناراضی بودن از زندگی زناشوییاش بود که صبح زود از خانه میرفت و تا دیر وقت بیرون میماند و با دوستانش گپ میزد و هر بار نیز بهانهای میتراشید. وقتی هم که به خانه میرسید، بچهها خواب بودند. در دوران کودکی، مزلو هیچ رابطهای با پدرش نداشت. مزلو پدرش را دوست داشت اما از او میترسید. اما دوران نوجوانی وی مصادف شد با [[رکود اقتصادی]] بزرگ در آمریکا و کسب و کار پدرش با رکود مواجه شد. پدرش در خانه ماند و به این ترتیب، پدر و پسر با هم دوست شدند؛ بنابراین، مزلو نیز مثل آدلر، و برخلاف فروید یا سالیوان، پدرش را بیشتر از مادرش دوست داشت.
مانند جولیان راتر، مزلو ساعات زیادی را در کتابخانههای بروکلین میگذراند. اما زندگی در بروکلین برای یک پسر بچهٔ یهودی بسیار دشوار، و دسترسی به کتابخانهها، از آن هم دشوارتر بود. در آن زمان در نیویورک، گروههای
در مدرسه نیز یهودی ستیزی مشکلی روزمره بود. یک بار، هنگامی که در مسابقهٔ دیکته برنده شد، معلم نژادپرستاش نتیجه را قبول نکرد و آنقدر کلمات مختلف به او داد تا سرانجام، یکی از آنها (کلمهٔ parallel) را غلط نوشت. بعد از این اشتباه، خانم معلم به بقیهٔ شاگردان گفت که او از اول میدانست که مزلو آنقدر هم زرنگ نیست. با این حال، او در مدرسه شاگرد خوبی بود، آنقدر خوب که به او لقب "یهودی زرنگه" داده بودند. یک مشکل دیگر مزلو، ظاهرش بود. او نیز مانند هورنای احساس میکرد زشت است. او دراز و لاغر بود و دماغ بزرگ و پت و پهنی داشت و به همین دلیل مورد تمسخر دیگران قرار میگرفت. حتی پدر خودش همیشه از بقیهٔ اعضای خانواده میپرسید: "تا به حال بچه به این زشتی دیدهاید؟" مواردی از این قبیل باعث شدند مزلو شدیداً دچار عقدهٔ حقارت شود و کودکی خود را با عنوان "دورهای با نهایت بدبختی" توصیف کند.
او به دبیرستانی مخصوص پسران باهوش (یا درسخوان) رفت و در آنجا در اکثر درسها عملکرد بسیار خوبی داشت. بعد از دیپلم، از یک کالج به کالج دیگر رفت. ابتدا میخواست که به دانشگاه بسیار معتبر کورنل در ایتاکای نیویورک برود. این یکی از معدود دانشگاههایی بود که برای ثبت نام یهودیان محدودیت قائل نمیشد. پسرعموی مزلو، ویل، که بهترین دوست وی نیز محسوب میشد، در آنجا پذیرفته شده بود، اما مزلو اعتماد به نفس کافی نداشت تا فرم تقاضای ثبت نام را بفرستد. به این ترتیب، در زمستان ۱۹۲۵ در سیتی کالج نیویورک ثبت نام کرد. در آنجا چند پیشامد خوب و بد برایش روی داد. یکی از منابع ناراحتی وی، هندسه بود. او آنقدر از هندسه متنفر بود که در بیشتر کلاسها غایب شد. به همین دلیل، و با این که در امتحانات قبول شده بود، آن ترم را ردّ شد. او بر خلاف بسیاری از ما، نمیتوانست با تحمل مشقات، به هر قیمت که شده، از مشکلات زندگی خلاص شود. اگر نمیتوانست چیزی را تحمل کند، از انجام آن صرف نظر میکرد، حتی اگر انجام آن واقعاً ضروری میبود.
|