برخیز ای موسی: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
Rezabot (بحث | مشارکت‌ها)
خط ۵۴:
 
=== پیران قوم ===
از این داستان به بعد حضور اسحاق مکازلین در کتاب برخیز ای موسی پررنگ می‌شود. محور این داستان و داستان خرس بر اساس دنیای جنگل و شکار است. ''سام فادرز'' فرزند یک سرخ‌پوست به نام ''ایکه‌موتوبه'' و یک کنیز سیاه‌پوست است. ایکه‌موتوبه در اقدامی باوردنکردنی پسر و همسرش را به عنوان برده به کاروترز مکازلین می‌فروشد. بدین ترتیب سام برده دودمان مکازلین محسوب می‌شود. اکنون که اسحاق کودکی بیش نیست به سام فادرز سپرده می‌شود تا مربی و نگهبان او در امر شکار باشد. رددر مراسم شکار سالیانه اسحاق با میجر دو اسپاین، جنرال کامپسن و عموزاده بزرگ‌تراش مکازلین ادموندز همراه می‌گردد. اسحاق در نخستین تلاش‌اش برای شکار، گوزن نری را از پای درمی‌آورد (کشتن گوزن‌های ماده کار نادرستی به شمار می‌رود). سام فادرز طی مراسمی آیین خون گوزن نر را به صورت اسحاق می‌مالد. اسحاق جوان گذشته سام فادرز را از نظر می‌گذراند و به یاد می‌آورد که پدر او، ایکه‌موتوبه چگونه زمین اجدادی سرخ‌پوست‌ها را به همراه زن و فرزندش به مکازلین‌ها فروخته‌است. نخستین کشمکش‌های ذهنی درباب مالکیت زمین اینجاست که در ذهن اسحاق شکل می‌گیرد.
پس از اینکه اسحاق گوزن نر را شکار می‌کند گروه شکارچی‌ها قصد بازگشت می‌کند اما ''بون هوگنبک'' ادعا می‌کند زمانی که روی قاطراش نشسته بوده گوزن نر بزرگی را دیده‌است. بدین ترتیب گروه تصمیم می‌گیرد تا قبل از بازگشت گوزن را شکار کند. آن‌ها در جنگل پراکنده می‌شوند و فقط اسحاق و سام فادرز در کلبه می‌مانند. ناگهان صدای فریادی از جنگل شنیده می‌شود. اسحاق کوچک تفنگ به خیال اینکه گوزن از پا درآمده‌است تفنگ به دست به کنار پنجره می‌آید. اما گوزن با وقار و شکوه خاصی به سمت اسحاق و سام فادرز می‌آید، نگاهی بزرگوارانه به آنها می‌اندازد و می‌گذرد. آنها به او شلیک نمی‌کنند و سام فادرز اورا «پدربزرگ» می‌نامد.
شب هنگام زمانی که اسحاق و مکازلین ادموندز در کلبه دراز کشیده‌اند اسحاق راجع به آنچه دیده‌است با مکازلین صحبت می‌کند اما حس می‌کند که مکازلین حرف‌های اورا باور نکرده‌است و فکر می‌کند که او تنها یک روح دیده‌است! مکازلین اما با لحنی همزادپندارانه می‌گوید که او نیز در همان کلبه و زمانی که نخستین گوزنش را شکار کرده همان گوزن را به جشم دیده‌است...
در این داستان «پدربزرگ» به نوعی نمادی از یک انرژی ناشناخته‌است. قدرتی خدایی که به صورت موقت به دست طبیعت و هرانچه دراوست سپرده شده‌است بگونه‌ای که انسان حق هیچ گونه دخل و تصرفی را در آن نمی‌یابد.