جمهور: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
برچسب: متن دارای ویکیمتن نامتناظر |
FreshmanBot (بحث | مشارکتها) جز اصلاح فاصله مجازی + اصلاح نویسه با استفاده از AWB |
||
خط ۳۹:
سقراط اما همچنان به سوالات خود ادامه میدهد تا آنکه بالاخره تراسیماخوس را وادار میکند تا تعریفی از عدالت نماید: «اشکال مختلفهٔ حکومت از دموکراسی و آریستوکراسی و حکومت مطلقه، به خاطر منافع خود وضع قوانین میکنند، در هر کشور حق و عدالت چیزی است که برای حکومت آن کشور سودمند باشد، و چون در همهٔ کشورها قدرت در دست حکومت است، از این رو اگر نیک بنگری خواهی دید که عدالت در همه جا یک چیز بیش نیست: چیزی که برای قوی سودمند باشد. من میگویم که حق در قدرت است و عدالت عبارت از نفع قویتر است… مقصود من از ظلم یا عدم عدالت معنای وسیع آن است و مقصود من کاملاً در ملاحظهٔ حال یک حاکم مطلقالعنان جبّار روشن میشود که با حیله و قدرت تمام اموال مردم را به دست میگیرد. حال اگر چنین کسی پس از گرفتن اموال مردم، خود آنان را نیز بنده و بردهٔ خود سازد به جای آنکه وی را متقلب و دزد بنامند؛ خوشبخت و سعادتمند مینامند. زیرا کسانی که از ظلم و ستم بد میگویند برای این است که از تحمل آن وحشت دارند؛ نه اینکه خود از ارتکاب آن میترسند.»<ref name="d"/>
تراسیماخوس میگوید نسبت زیردستان با حاکم مثل نسبت چوپان با گوسفندان است. چوپان به گوسفند خدمت میکند چون میخواهد به موقع از آن سود ببرد. سقراط میگوید چوپان از آن جهت که چوپان است جز منافع گله هیچ چیز را در نظر نمیگیرد و حکمران هم از آن حیث که حکمران واقعی است در ادارهٔ کشور هیچ چیز را نباید در نظر داشته باشد جز نفع کسانی که در تحت حکومت او قرار دارند. هیچ فنی از حیث اثر خاص همان فن چیزی عاید صاحب فن نمیکند، بلکه باید آن اثر را با اثر دیگر یعنی کسب مال که میان همهٔ فنون مشترک است، جمع کنیم: «در همهٔ فنون و هنرهای فردی، باید میان اثر خاصی که از هر کدام از
لذا شخص عادل به راحتی حکومت را نمیپذیرد، چون نه جاهطلب است و نه کیسهای دوختهاست و نه مزدور. پس باید به زور او را وادار به حکومت کرد؛ وگرنه محکوم کسانی بدتر از خود میشود. نیکمردان فقط برای رهایی از این کیفر، بار حکومت را به دوش میگیرند. در یک جامعهای که از مردان شریف تشکیل شدهاست، همه از حکمرانی فرار میکنند.
خط ۴۹:
کتاب دوم با سخنان گلاوکن آغاز میشود. او نظر عوامالناس راجع به عدل و ظلم را نقل میکند، و از طرف آنها وظیفهٔ دفاع از ظلم را عهدهدار میشود. نخست میگوید: همهٔ چیزهایی را که مردم میخواهند، میتوان بر سه دسته تقسیم کرد. بعضی چیزها، برای انسان فایدهای ندارد؛ اما وقتی انسان به آن میرسد، شاد و خوشحال میشود. بعضی چیزها هم برای انسان فایده دارد و هم باعث شادی میشود؛ مثل تندرستی؛ و بعضی چیزهای دیگر برای انسان فایده دارد، اما سبب رنج و سختی میشود؛ مثل ورزش و درمان دارویی. گلاوکن از سقراط سؤال میکند که عدالت جزء کدام یک از این سه دستهاست. سقراط میگوید از هر سهٔ آن برتر است.
مردم میگویند ظلم فی نفسه خوب است و تحمل ظلم فی نفسه بد؛ و بدی تحمل ظلم بیش از خوبی ارتکاب ظلم است. وقتی مردم هم ظلم کردند و هم متحمل ظلم شدند، کسانی از
دربارهٔ اینکه آیا زندگی عادل بیشتر قابل تأیید است، یا زندگی ظالم؛ گلاوکن وضعیتی را تصور میکند که در آن همگان انسانی عادل را ناعادل بهشمار میآورند، او را شکنجه میدهند و گردن میزنند: به نظر میرسد که در تأیید زندگی او چیزی نمیتوان گفت. سپس این وضعیت را مقایسه میکند با زندگی انسانی فریبکار و شرور که هرگاه بتواند از مجازات اعمالش در امان بماند، اوضاع را طوری ترتیب میدهد که فردی عادل در نظر آید حال آن که سرتاپا انسانی اخلاقنشناس و بیوجدان است. او خوشبخت زندگی میکند و با این که در پس نقابی که به چهره دارد سیمای راستینش به شرارت آمیختهاست، اسوهٔ آبرومندی بهشمار میرود. به عقیدهٔ گلاوکن این امر حاکی از آن است که عدالت سودی ندارد یا دستکم همواره قرین فایده نیست.<ref name="w"/>
در اینجا آدیمانتوس میگوید که اشعار شاعرانی مثل هومر که مردم آنها را سخنگویان خدایان میدانند؛ پر است از مطالبی که انسان را تشویق به ظلم میکنند و از رنج و بدبختی انسان عادل سخن میگویند. وقتی کودک دبستانی چنین اشعاری را میخواند، واقعاً در روح او چه تأثیری خواهد کرد؟ او میگوید اگر خدایان نباشند یا باشند و کاری به ما نداشته باشند، زندگی انسان ظالم که یک عمر حکومت کرد، و به لذت و شادی عمر خود را به پایان رساند، بهترین زندگی است. اما اگر خدایان باشند و ما بهناچار در جهانی دیگر با
اما پس چرا برخی کسان همچنان از عدل به نیکی یاد میکنند؟ به عقیدهٔ آدیمانتوس آنها یا دارای استعدادی هستند که عامهٔ مردم ندارند یا در پرتو دانش به چنین مقامی رسیدهاند، که این هم کار عامهٔ مردم نیست ویا «انگیزهای جز ترسویی یا ناتوانی یا ضعف پیری ندارند و چون قادر به ستم کردن نیستند ستمکاری را نکوهش میکنند. بهترین دلیل راستی این سخن این است که همین که یکی از آنان به قدرت برسد بیدرنگ دست به ستمکاری میگشایند و در این راه از آنچه از دستش بر آید دریغ نمیورزد.» آدیمانتوس معتقد است که علت این بد فهمیها یکی به خاطر این است که سقراط و کسانی مانند او به خود عدل و خود ظلم نمیپردازند و همیشه به فواید و نیکی و پاداش… میپردازند که در پرتو یکی بدست میآید و در پرتو دیگری از بین میرود. گفته نمیشود که خود عدل و خود ظلم با [[روح انسان]] چه میکند.. لذا خطاب به سقراط میگوید: «ثابت کن که عدل به خودی خود، برای کسی که از آن بهرهمند باشد سودمند است؛ و ظلم به خودی خود زیان آور.»
خط ۸۲:
جامعه باید پزشک داشته باشد و حتی پزشک انواع بیماریها را در تن خود آزموده باشد و با انواع انسانهای بیمار سروکار داشته باشد تا بتواند بهتر معالجه کند. اما قاضی بر عکس باید دارای روحی پاک باشد. قاضی خوب چنان کسی است که در نتیجهٔ دقت و تفحص در روح دیگران توانسته باشد بیدادگری و پلیدی را بشناسد؛ نه به علت کشف آن در درون خود.
اما از میان پاسداران چه کسی باید برگزیده شود. کسی که «در همهٔ عمر هر خدمتی را که به صلاح جامعه بدانند با اشتیاق فراوان انجام میدهند و از هر کاری که به زیان جامعه باشد میپرهیزند.» اما چنین جوانانی را باید از کودکی تربیت کرد نخست باید تکالیفی برای آنان معین کنیم که آدمی در حین انجام دادن
توفیق کشور در گرو وفاداری به مرز و بوم خویش و به یکدیگر است. برای تضمین این وفاداری سقراط پیشنهاد میکند که همهٔ طبقات اجتماع باید به اسطورهای در باب منشأ خویش ایمان آورند.<ref name="w"/> «اسطوره عظیم»، «اسطوره فلزات» یا «دروغ برخاسته از بلندنظری»، بدین قرار است: همهٔ افراد در حالی از زمین زاده میشوند که به نحو تام و تمام صورت یافتهاند:خاطرات مربوط به پرورش و تعلیم و تربیت رؤیایی بیش نیست. در واقع، همهٔ شهروندان خواهران و برادران یکدیگرند زیرا آنها جمیعا فرزندان مام زمینم هستند. این امر باید ایشان را وادارد که هم به سرزمین خویش (مادر خویش) و هم به یکدیگر (خواهر و برادر خویش) وفادار باشند.<ref name="w"/>
خط ۸۸:
این اسطوره جنبهٔ دیگری هم دارد. خداوند آنگاه که به هر فردی نعمت وجود میبخشید، فلزی را به خمیره و سرشت او افزود. زر را در سرشت حاکمان گنجاند؛ نقره و سیم را در پشتیبانان؛ و مفرغ و آهن و برنج را در کارگران. سپس خداوند به حاکمان آموخت که آمیزهٔ فلزات را در شخصیت کودکان بررسی کنند.<ref name="w"/> بدین سان جامعه از سه طبقه تشکیل میشود. بچهای که از زر است باید در میان پاسداران قرار گیرد حتی اگر فرزند کشاورزان یعنی برنج و آهن باشد یا بر عکس اگر فرزند پاسداری از جنس برنج بود باید کشاورز شود.
مقر پاسداران باید درجایی باشد که به راحتی هم بتوانند همهٔ مردم شهر را زیر نظر بگیرند و هم از شهر در برابر حملهٔ دشمن دفاع کنند. پاسداران باید در میان پادگان و همه با هم زندگی
=== کتاب چهارم ===
دو چیز سبب فساد همهٔ حرفهها میگردد یکی توانگری و دیگری تنگدستی. «توانگری سستی و زیاده روی و بیکارگی بار میآورد، و تنگدستی سبب میشود که حاصل کارها بیارزش گردد و مردمان فرومایه و ناراضی شوند.» در ضمن کشوری که از توانگران و تهی دستان تشکیل یافتهاست یک کشور نیست بلکه دو کشور است و در میان هر یک باز کشورهای دیگر نیز هست اما کشوری که ما بنیاد نهادهایم تنها جامعهای است که یک کشور است و تا آن حد میتواند توسعه یابد که به وحدتش لطمهای وارد نیاید.
باید جلوی نوآوری در امور تربیتی را بگیریم کوچکترین نوآوری در امور تربیتی، مثلاً در موسیقی، در نهایت منجر به تغییر [[قانون اساسی]] خواهد شد. کسانی که در چنین جامعهای زندگی نمیکنند مجبور میشوند که هر روز قانونی تازه تصویب کنند
اگر جامعهای را خوب تأسیس کرده باشیم باید جامعهای باشد دانا و شجاع و خویشتن دار و عادل. از نشانههای دانایی حسن تدبیر در هر کاری است؛ و به این دانش عدهٔ بسیار کمی دست مییابند برخلاف کفشدوزی، و این دانش حقیقی است، خاص طبقهای که از همهٔ طبقات دیگر کوچکتر است. این دانش پاسداری است و صاحبان آن زمامدارانی هستند که به معنی راستین پاسدار هستند.
خط ۱۱۸:
«زنان پاسدار باید متعلق به همهٔ مردان پاسدار باشند و هیچیک از آنان نباید با مردی تنها زندگی کند. کودکان نیز باید در میان آنان مشترک باشند. پدران نباید فرزندان خود را از دیگر کودکان تمیز دهند و کودکان نیز نباید پدران خود را بشناسند.» پس هر کس با هر کس نمیتواند در آمیزد، بلکه باید زنان پاسدار با مردان پاسدار و زنان طبقات دیگر با مردان همان طبقه ازدواج کنند؛ امّا باید طوری ترتیب داده شود که فقط زنان پاسدار بچهدار شوند تا نژاد مردم اصلاح شود.
مردانی که شجاعت بیشتری از خود نشان دادند، باید تشویق شوند تا با زنان بیشتری درآمیزند، تا فرزندان شجاع بیشتری به دنیا آیند؛ و وقتی کودک به دنیا آمد او را از پدر و مادر جدا میکنند و نیازی نیست که آنان همدیگر را بشناسند. پرستاران کودکان را نگهداری میکنند و مادران به کودکان شیر میدهند بدون اینکه بچهٔ خود را بشناسند. مردان از سن سی تا پنجاه و پنج و زنان از بیست تا [[چهل سالگی]] میتوانند [[بچه دار]] شوند. هیچ مردی حق ندارد با دختر یا مادر و فرزندان
افلاطون مدعی است چنین جامعهای هیچ وقت با این توصیف کامل تحقق نمیپذیرد ولی این جامعه مثل یک نقاشی از انسانی است که تمام جنبههای هنری و زیبایی در آن رعایت شده، اما هیچ وقت چنین انسانی در خارج یافت نمیشود. آن یک نمونهٔ ایدئال است که جوامع باید سعی کنند تا به آن نزدیک شوند و راهش هم این است با تغییرات تدریجی که در قانون اساسی ایجاد میکنند به آن جامعهٔ مطلوب نزدیک شوند.
اولین تغییری که باید صورت گیرد این است که در جامعهها فیلسوفان باید پادشاه شوند یا کسانی که پادشاه هستند فیلسوف. «اگر در جامعهها فیلسوفان پادشاه نشوند، یا کسانی که امروز عنوان شاه و زمامدار به خود بستهاند به راستی دل به فلسفه نسپارند، و اگر فلسفه و قدرت سیاسی با یکدیگر توأم نشوند، و همهٔ طبایع یک جانبهٔ امروزی، که یا تنها به این میگرایند یا به آن، از [[میان بر]] نخیزند، بدبختی جامعهها، و
فیلسوف کیست؟ فیلسوف کسی است که جویای تمام دانش است، کسی که اشتیاق به تماشای حقیقت دارد. کسی که میخواهد خود زیبایی، خود حقیقت را ببیند. افلاطون در اینجا مطرح میکند که شناسایی غیر از پندار است. متعلق شناسایی باشندهاست و متعلق پندار چیزی بین باشنده و نباشنده. پندار، نه دانایی است و نه نادانی. کسی که خود زیبایی را میشناسد فیلسوف و دانا است و شناسایی دارد. کسی که زیباییهای کثیر را قبول دارد دارای پندار است و جای آن میان [[هستی و نیستی]] است. «دانستن (یا شناختن) با موجود (=آنچه کاملاً هست) ارتباط دارد، ندانستن با معدوم (= آنچه به هیچ وجه نیست)، و عقیده (یا اعتقاد) با آنچه میان هستی و نیستی (= موجود و معدوم) قرار دارد همان گونه که خود عقیده (یا اعتقاد) نیز حد وسطی است میان دانستن و ندانستن. آنچه میان موجود و معدوم قرار دارد شونده (= شیء در حال صیرورت) است که هم موجود است وهم معدوم. فیلسوف میخواهد موجود حقیقی را بشناسد، از عقیده و شونده فراتر میرود»<ref>افلاطون، کارل بور مان، محمد حسن لطفی، ۱۹۵</ref>
خط ۱۳۱:
آدیمانتوس میگوید اگر فیلسوفان اینگونه باشند که تو میگویی چرا «در عمل میبینیم که بیشتر کسانی که زندگی خود را وقف فلسفه میکنند، و نه تنها در جوانی به منظور کسب معلومات عمومی به آن میپردازند بلکه پس از گذشتن از جوانی نیز از آن دست برنمیدارند، مردانی فاسد و بیکاره بار میآیند و حتی بهترین آنان که از استعدادی مادرزاد بهرهمندند در سایهٔ همین فلسفه، که تو اینهمه از آن جانبداری میکنی، از کارهای سیاسی ناتوان میگردند و عاطل و بیفایده میمانند.»
سقراط در جواب میگوید چون جامعه مسیر درستی را نمیرود، فیلسوف تماشاگر کسانی است که جامعه را درست رهبری نمیکنند و چون قدرت ندارد، کاری جز تماشا کردن ندارد؛ لذا عاطل و بیکار به نظر میرسند. وظیفهٔ مردم است که به سوی
افلاطون در اینجا از سقراط در برابر انتقاداتی که در مورد [[آلکبیادس]] از سقراط میشد دفاع میکند و علت فاسد شدن آلکبیادس را توضیح میدهد. کسی که دارای روحی بلند، شجاعت، ثروت و زیبایی بود و سقراط امید فراوانی با او داشت؛ اما آلکبیادس نتوانست در مقابل وسوسههای قدرت دوام بیاورد. وضع فیلسوف مانند انسانی است که در قفس درندگان گرفتار آمدهاست نه میتواند مثل
فیلسوف باید زمام جامعه را بر عهده بگیرد و نخست طرح کلی قانون اساسی را بریزد و در هنگام ریختن این طرح به دو سو نگاه داشته باشد: «گاه به خود عدالت و خود زیبایی و خود خویشتنداری، و به عبارت دیگر، به ایدهٔ اصلی همهٔ قابلیتهای انسانی مینگرند، و گاه به تصویر این قابلیتها آنچنانکه در روح آدمی قابل تحقق است.»
[[ایده]] را افلاطون به خورشید تشبیه میکند. افلاطون برای بیان اندیشهٔ خود در بارهٔ ایده از سه [[تمثیل]] (قیاس) استفاده میکند [[تمثیل خط]] (یا تمثیل خطِ تقسیم شده)، [[تمثیل غار]] و [[تمثیل خورشید]] (یا [[استعارهٔ خورشید]]). اگر چشم ما بینا باشد و شیء رنگین نیز روبروی ما باشد، باید روشنایی هم باشد تا چشم ما آن شیء را ببیند. «خوب» خورشید را به صورت خود آفریدهاست تا تصویر او باشد «از این رو همین نقشی را که «خوب» در جهان اندیشه و تفکر در مورد خرد و آنچه به وسیلهٔ خرد دریافتنی است به عهده دارد، همان نقش را خورشید در جهان محسوسات در مورد حس بینایی و چیزهای دیدنی دارد. ما باید چیزها را در پرتو [[نور خورشید]] ببینیم نه در [[پرتو (نورشناسی)|پرتو]] شبانه. وضعیت روح ما نیز چنین است. اگر روح به چیزهایی توجه کند که در پرتو هستی راستین لایزال قرار دارند،
بعد از این افلاطون از [[تمثیل خط]] استفاده میکند تا [[سلسله مراتب]] هستی را نشان دهد. سخن از دو عالم در میان است: یکی عالم چیزهایی است که به چشم در میآیند. دیگری عالم چیزهایی که به وسیلهٔ خرد شناخته میشوند. «یعنی، یکی عالم محسوس و دیگری عالم معقول. هر یک از این دو عالم به دو قسم تقسیم میشوند. دو جزء عالمی که به چشم میآید، عالم محسوس، یکی عالم تصاویر و سایهها… است و دیگری عالم اشیاء و چیزها. دو جزء عالمی که شناختنیها هستند، عالم معقول، یکی عالمی است که مبتنی بر فرضهای اثبات نشدهاست و دیگری، روح آدمی از مفروضات به سوی اصل و مبدأ اولی، که دیگر به هیچ وجه بر مفروضات متکی نیست، بازمیگردد و بدون استمداد از تصاویر که در مورد نخستین جزء عالم شناختنیها به یاری گرفته بود، بلکه فقط به یاری ایدهها و مفهومهای [[مجرد]]، در راه پژوهش گام برمیدارد. مراد از دومین جزء عالم شناختنیها چیزهایی است که خرد، بی واسطه و به یاری [[دیالکتیک]] بدست میآورد؛ و فقط از مفاهیم مجرد استمداد میجوید. روح یک بار از تصاویر به اشیاء صعود میکند و بعد به عالم مفروضات و بعد به خود ایده یا خوب یا نخستین اصل هستی میرسد و دو باره بر میگردد و در حالی که آن اصل را مد نظر دارد تا پلهٔ آخرین پایین میآید. افلاطون مرزی قائل میشود بین فلسفه و ریاضیات. در ریاضیات بر اساس بعضی مفروضات استدلال میشود اما در فلسفه با روش [[دیالکتیک]] به خود ایده میرسیم؛ لذا شناسایی به وسیلهٔ استدلال بین شناسایی به وسیلهٔ خرد و شناسایی پندار است. پس در برابر چهار جزء دنیای هستی، چهار نوع فعالیت روح آدمی وجود دارد.» شناسایی به وسیلهٔ خرد، خاص بالاترین جزء هاست. شناسایی به وسیلهٔ استدلال خاص جزء دوم است. برای جزء سوم عقیده را باید در نظر بگیری. جزء چهارم موضوع پندار است.»
خط ۱۴۶:
راست (از بالا به پایین): ایدهٔ «خوب»؛ [[ایده]]ها؛ موضوعات ریاضی؛ نور؛ موجودات و اشیاء؛ تصویر، [[تمثیل خورشید]] و [[تمثیل خط]].]]
در کتاب هفتم، افلاطون مثال معروف [[تمثیل غار]] را بیان میکند. فرض کنیم که عدهای از
افلاطون با تمثیل غار میخواهد بگوید که «اگر زندان غار را با عالم دیدنیها، و پرتو آتشی را که به درون غار میتابد با نیروی خورشید تطبیق کنی، و بیرون شدن از غار و تماشای اشیای گوناگون در روی زمین را سیر و صعود روح آدمی به عالم شناسایی بدانی، در این صورت عقیدهٔ مرا، که به شنیدنش آنهمه اشتیاق داشتی، درست دریافتهای.»
سپس افلاطون نتیجه میگیرد که از آنجایی که نیروی شناسایی از آغاز در روح هر آدمی هست، وظیفهٔ مربی این نیست که چیزی را که در روح وجود ندارد در آن بگذارد بلکه وظیفهٔ آن این است که آنچه را که در روح وجود دارد [[سمت و سو]] بدهد یعنی باید روح انسان را از عالم کون و فساد بگرداند تا به تدریج به مشاهدهٔ هستی حقیقی خو گیرد؛ لذا هنر تربیت و [[آموزش و پرورش]]، جهت دادن است. نتیجهٔ دیگری که بدست میآید این است که زمامداری جامعه حق کسانی نیست که تربیت نشدهاند و نه حق کسانی است که فقط به فکر تربیت خویشند. کسی که ایدهٔ «خوب» را دیدهاست حق ندارد در بیرون غار بماند بلکه باید به درون غار برگردد و دست و پای کسان دیگر
در پرتو کدام دانش میتوانیم چنین انسانی تربیت کنیم، و روح او را از عالم کون و فساد به عالم هستی راستین رهبری کنیم؟ قبلاً گفتیم که زمامداران باید از میان سپاهیان باشند. در کودکی باید به آنان ورزش و ادبیات و بعد دانش حساب و ریاضیات را بیاموزیم. «ریاضیات، روح آدمی را مجبور میسازد که به عالم بالا توجه کند و در پژوهش، با خود اعداد سروکار داشته باشد و اجازه نمیدهد که آدمی اعداد را نمایندهٔ اجسام و اشیا ی مرئی بداند.» دانش بعدی که باید سپاهیان بیاموزند، [[هندسه]] است؛ و درسی است مقدماتی برای دیدگان روح ما تا متوجه جهان حقیقت شوند؛ و بعد [[ستارهشناسی]] بخوانند، دانشی دربارهٔ [[مکانیک|حرکت اجسام]]. و سپس [[موسیقی]]. اثر دانشهای مقدماتی مانند زنجیر از پای برداشتن مردمان داخل غار است.
خط ۱۵۶:
اما چرا [[فلسفه]] ما را به [[علم]] حقیقی میرساند نه علوم دیگر؟ چون علومی مثل [[ریاضیات]] با محسوسات شروع میکند و به مفروضات میرسد اما فلسفه کار خود را از نقطهای آغاز میکند که ریاضی به پایان رساندهاست. افلاطون در اینجا دوباره تقسیم خطی خود را بیان میکند. «نخستین و عالیترین فعالیت روح را «[[دانش]]» بنامیم، فعالیت دوم را «شناسائی از راه [[استدلال]]» فعالیت سوم را «[[اعتقاد]]» و فعالیت چهارم را «[[پندار]]». دو فعالیت اخیر را با هم، به نام «[[عقیده]]» میخوانیم و دو فعالیت نخستین را یک جا به نام «شناسایی» خردمندانه. موضوع عقیده، دنیای «شدن» است که همواره دستخوش دگرگونی است. موضوع شناسایی خردمندانه، هستی راستین است که هرگز دگرگون نمیشود.
[[آموزش]] را باید از زمان کودکی آغاز کرد. اندکی که بزرگ شدند باید یک مدتی
=== کتاب هشتم ===
خط ۱۸۱:
تقلید با جزء پست روح ما پیوند دارد، و بدین قرار گرایش دارد به این که هماهنگی روانی لازم برای عدالت را مختل سازد.<ref name="w"/> وقتی برای ما حادثهٔ ناگواری پیش میآید جزء خردمند روح ما را وامیدارد که خردمندانه با آن حادثه برخورد کنیم و نگذاریم آن جزء پست روح بر ما حکومت کند و ما را وادار به شیون و زاری نماید: «قانون فرمان میدهد که به هنگام سختی تا حد امکان آرام بمانیم و در برابر [[درد و رنج]] شکیبا باشیم؛ زیرا تشخیص اینکه آن درد سبب سعادت است یا مایهٔ سیهروزی، آسان نیست؛ با ناشکیبایی و شیون و فریاد نمیتوان آینده را دگرگون ساخت. گذشته از این، هیچیک از امور بشری چندان ارج ندارد که آدمی به خاطر آن خود را از دست بدهد. بهعلاوه، شیون و فریاد نمیگذارد آن نیروی معنوی که در روز سختی نیازمند آنیم به یاری ما شتابد.» پس کار درست این است که در هنگام ناملایمات راه صحیح را در پیش بگیریم.
اما شاعر تراژدینویس ما را به گریه و زاری دعوت میکند و آن جزء پست روح را بیدار میکند و شاعر کمدینویس هم همینطور. اشعار تقلیدی در شهوت و خشم و لذت و درد نیز همان اثر را دارند. فلسفه با خرد سرو کار دارد و شعر با جزء پست روح: «شعر و فلسفه از روزگاران کهن با یکدیگر در
افلاطون برای جاودانگی روح استدلال میکند و مدعی است که روح به سبب آفت طبیعی خود نابود نمیشود. چون آفت طبیعی روح ستمگری، ترسویی و نادانی است که هیچکدام از اینها روح را نابود نمیکند و آفتهای دیگر هم به روح نمیتوانند آسیب برساند. پس روح جاودانی است. «ولی مشاهدهٔ ذات حقیقی آن، در مصاحبت تن و در حالی که آلودگی به پلیدیها سیمای آن را دگرگون ساختهاست، میسر نیست. ماهیت راستین روح را فقط با دیدهٔ تفکر خردمندانه میتوان دید.» اگر ما میخواهیم روح را چنانکه براستی هست ببینیم، باید به سوی اشتیاقی که روح به دانش دارد توجه کنیم؛ و از همینجا میتوانیم خویشاوندی روح را با ذوات خدایی و جاودانی دریابیم؛ و عدالت برای روح بهترین چیزها خواهد بود.
|