جمهور: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
جز تمیزکاری یادکردها (وظیفه ۱۹)
FreshmanBot (بحث | مشارکت‌ها)
جز اصلاح فاصله مجازی + اصلاح نویسه با ویرایشگر خودکار فارسی
خط ۷۶:
جوانان ما به هیچ عنوان نباید دروغ بگویند و دروغ فقط برای زمامدار و آنهم در حالتی خاص رواست. «اگر دروغ گفتن اصلاً روا باشد، باید آن را تنها برای زمامداران کشور مجاز شمرد که هر گاه خیر و صلاح جامعه ایجاب کند آن را خواه به منظور فریب دادن دشمنان و خواه به نفع مردم کشور بکار ببرند.»
 
موسیقی در تربیت کودکان نقشی بس مهم دارد؛ زیرا وزن و آهنگ آسانترآسان‌تر و سریع‌تر از هر چیز در اعماق روح آدمی راه می‌یابد. وقتی روح انسان زیبا شد، به زیبایی روی می‌آورد و از زشتی پرهیز می‌کند؛ و اوج درک زیبایی در عشق است. خویشتنداری با لذائذ مفرط جور در نمی‌آید؛ لذا کسی که عاشق معشوقی است «حق دارد چون پدری او را دوست بدارد و ببوسد و با او معاشر باشد. این دوستی فقط باید برای زیبایی معشوق باشد و روابط آن دو هرگز نباید از این حد تجاوز کند و گرنه عاشق متهم خواهد شد به اینکه از تربیت بویی نبرده و از درک زیبایی ناتوان است.» پس تنها کسانی که از تربیت روحی درست بهره‌مند هستند، می‌توانند خویشتن‌دار باشند. عاشق باید از جسم معشوق بگذرد؛ و عاشق روح زیبای او شود؛ لذا «کسی که روحش از زیبایی بی نصیب است، سزاوار عشق نیست؛ ولی اگر صاحب روح زیبا عیبی در بدن داشته باشد؛ می‌توان از آن عیب چشم پوشید و دوستش داشت.» اوج تربیت روحی دل بستن به زیبایی است.
 
همزمان با تربیت روح، جوانان باید از تربیت جسم هم برخوردار شوند. نه اینکه از انواع غذاها بخورند و چاق و بداندام شوند و هر روز به پزشک مراجعه کنند و عمری را در علیلی و مریضی زندگی کنند و فرزندان علیل به دنیا بیاورند. آسکلپیوس خدای دانش پزشکی «معالجهٔ بیمارانی را، که ادامهٔ زندگی نه برای خود آنان سودمند بود و نه برای جامعه، وظیفهٔ خود نمی‌دانست.»
خط ۱۴۶:
راست (از بالا به پایین): ایدهٔ «خوب»؛ [[ایده]]‌ها؛ موضوعات ریاضی؛ نور؛ موجودات و اشیاء؛ تصویر، [[تمثیل خورشید]] و [[تمثیل خط]].]]
 
در کتاب هفتم، افلاطون مثال معروف [[تمثیل غار]] را بیان می‌کند. فرض کنیم که عده‌ای از انسان‌ها از اول دست و پایشان بسته و در درون [[غار]] بدون اینکه بتوانند به چپ و راست نگاه کنند نشسته هستند؛ پشت سر شان دیوار کوتاهی است و در بیرون غار آتش روشن است، افراد اشیایی را در لبه دیوار به این سو آن سو می‌برند، غارنشینان سایهٔ آن چیزها و سایهٔ خودشان را بر روی دیوار روبرویشان می‌بینند. صدای کسانی که در بیرون رفت آمد می‌کنند از دیوار غار منعکس می‌شود و آن‌ها خیال می‌کنند که سایه‌ها با همدیگر صحبت می‌کنند. غارنشینان همهٔ اینهااین‌ها را واقعیت می‌دانند، و گمان می‌برند که به معرفت دست یافته‌اند. اگر زنجیر پای یکی از آن‌ها را باز کنی و بیرون غار را به او نشان دهی چون نور بیرون غار چشم او را آزار می‌دهد و اگر در این هنگام اشیایی را به او نشان بدهی، او نمی‌تواند آن‌ها را ببیند لذا می‌خواهد هر چه سریعتر به داخل غار برگردد و همان سایه‌ها را حقیقی تر از اشیاء واقعی می‌داند؛ لذا باید او را به زور و به تدریج به بیرون غار بیاوری و نخست سایه و عکس اشیاء را در درون آب و بعد خود چیز هاو آدمیان را و سپس در شب آسمان و ستاره و در پایان خورشید را به او نشان دهی و در این هنگام به معرفت حقیقی دست می‌یابد و آنگه اگر به یاد زندگی ای که در غار داشته فکر کند می‌بیند به چه معرفتی دست یافته‌است. بعد از شناخت حقیقی در می‌یابد که زندگی درون غار چه قدر با زندگی حقیقی متفاوت است «دگرگونی شگفت‌انگیزی را که در زندگیش روی داده‌است سعادتی بزرگ خواهد شمرد و یاران زندان را به دیدهٔ ترحم خواهد نگریست.» اما او باید به درون غار بر گرددو با دیگر غارنشینان بنشیند و در تفسیر سایه‌ها با دیگران شرکت کند اما چون چشمش با تاریکی درون غار عادت ندارد مورد تمسخر غارنشینان واقع می‌شود و اگر بر تفسیر خود اصرار داشته باشد جانش را از دست می‌دهد. اساساً آدمی نمی‌خواهد به آنچه که خوگرفته‌است، روی برگرداند و «هیچ میل ندارد از نادانی رهایی اش دهند. به علت این رفتار انسانی، تربیت فقط با زور و اجبار صورت می‌تواند گرفت.»<ref>افلاطون، کارل بورمان، محمد حسن لطفی، ۹۳</ref>
 
افلاطون با تمثیل غار می‌خواهد بگوید که «اگر زندان غار را با عالم دیدنیها، و پرتو آتشی را که به درون غار می‌تابد با نیروی خورشید تطبیق کنی، و بیرون شدن از غار و تماشای اشیای گوناگون در روی زمین را سیر و صعود روح آدمی به عالم شناسایی بدانی، در این صورت عقیدهٔ مرا، که به شنیدنش آن‌همه اشتیاق داشتی، درست دریافته‌ای.»
خط ۱۷۲:
از صفات این‌گونه افراد بی‌وفایی و ستمگری به حد کمال است. صفت بارز چنین جامعه‌ای بردگی به حد اعلی است. دومین صفت چنین جامعه‌ای این است که کاری را که خود می‌خواهد نمی‌تواند انجام دهد. صفت سوم این که تهیدست است و صفت چهارم این که فرد در چنین جامعه‌ای همواره دچار ترس و نگرانی است و صفت پنجم این که ناله و شیون و اشک و اندوه بیش از هر جامعهٔ دیگری است.
 
روح آدمی دارای سه جزءاست. [[نفع‌طلب]]، [[جاه‌طلب]] و جزء دانش‌پژوه؛ و هر یک از این افراد نوع خاصی از لذت را می‌پسندد. برای دانش‌پژوه چه لذتی بالاتر از کسب [[دانش]]! پس این سه گونه آدم دربارهٔ لذت و «بطور کلی دربارهٔ ارزش کیفیت زندگی، با یکدیگر اختلاف نظر دارند» ملاک اینکه کدام یک از این سه نوع زندگی بهتر است چیست؟ تجربه، تفکر و استدلال خردمندانه. فیلسوف در ایام جوانی هر سه نوع زندگی را تجربه می‌کند، پس بهتر از هرکسی می‌تواند تشخیص دهد که کدام زندگی بهتر است. بعد جاه‌طلب است و بعد نفع‌پرست به عبارت دیگر ما در جامعه فیلسوف داریم و توانگر و سیاست‌مدار. «عالی‌ترین لذت‌ها، لذتی است که به جزء دانش‌پژوه روح آدمی دست می‌دهد، و لذیذترین زندگیها، زندگی آن کسی است که در وجودش زمام فرمانروایی به دست این جزء روح است.» پس نتیجه می‌گیریم که زندگی عادل بهتر از ظالم است. دلیل دیگری که افلاطون برای این امر می‌آورد این است که «چیزهایی که صرف تغذیهٔ بدن می‌شوند، از حقیقت و هستی راستین کمتر از چیزهایی بهره دارند که برای تغذیهٔ روح بکار می‌آیند.» روح چون از واقعیت بهرهٔ بیشتری دارد و از چیزهای واقعی تغذیه می‌کند لذتش نیز واقعی و حقیقی‌تر است. دو جزء دیگر روح یعنی جاه‌طلبی و نفع‌پرستی باید تحت فرمان خرد باشند. بنا بر اینبنابراین «اگر همهٔ اجزای سه گانهٔ روح به فرمان جزء دانش‌پژوه آن تن دردهند، و علیه آن قیام نکنند، نه تنها هر جز روح کاری را که خاص خود اوست به انجام می‌رساند و بدین‌سان مطابق عدالت عمل می‌کند، بلکه تمام روح از لذتی که با طبیعتش سازگار است، یعنی از لذت راستین، برخوردار می‌گردد.» اما اگر دو جزء دیگر حاکم شوند هم از لذت خرد محروم می‌شوند هم از لذت‌های خود؛ و در عرصهٔ اجتماع از استبداد و بی‌نظمی دفاع می‌کنند. «زندگی فرمانروای مستبد از حیث لذت فقیرترین زندگیهاست و زندگی پادشاه دانش‌پژوه غنی‌ترین آنها».
 
[[لذت]] بر سه نوع است یک نوع حقیقی و دو نوع موهوم و چون فرمانروای مستبد از لذت خرد و قانون محروم است از مرز لذت‌های موهوم هم گذشته، و با لذت‌هایی مأنوس است که خاص فرومایگان است. افلاطون در پایان کتاب نهم تمثیلی برای سه جزء روح انسان می‌آورد: جزء نفع‌طلب را به هیولای چند سر و جزء جاه‌طلب را به شیر گرسنه و جزء خرد را همان گوهر الهی می‌داند؛ لذا کسی که شهوت را بر دو جزء دیگر حاکم می‌کند، آن هیولای هفت سر را بر انسان و شیر گرسنه حاکم کرده‌است و این پست‌ترین نحوهٔ زندگی است. اگر جزء جاه طلب را حاکم کند شیر گرسنه را حاکم کرده‌است ولی سعادت هر انسانی در این است که از روح الهی و خردمند پیروی کند.
خط ۱۸۳:
اما شاعر تراژدی‌نویس ما را به گریه و زاری دعوت می‌کند و آن جزء پست روح را بیدار می‌کند و شاعر کمدی‌نویس هم همین‌طور. اشعار تقلیدی در شهوت و خشم و لذت و درد نیز همان اثر را دارند. فلسفه با خرد سرو کار دارد و شعر با جزء پست روح: «شعر و فلسفه از روزگاران کهن با یکدیگر در جنگ‌اند.» تنها وقتی شاعران را به کشور خود راه می‌دهیم که با شعر خود خرد آدمی را بیدار کنند.
 
افلاطون برای جاودانگی روح استدلال می‌کند و مدعی است که روح به سبب آفت طبیعی خود نابود نمی‌شود. چون آفت طبیعی روح ستمگری، ترسویی و نادانی است که هیچ‌کدام از اینهااین‌ها روح را نابود نمی‌کند و آفت‌های دیگر هم به روح نمی‌توانند آسیب برساند. پس روح جاودانی است. «ولی مشاهدهٔ ذات حقیقی آن، در مصاحبت تن و در حالی که آلودگی به پلیدیها سیمای آن را دگرگون ساخته‌است، میسر نیست. ماهیت راستین روح را فقط با دیدهٔ تفکر خردمندانه می‌توان دید.» اگر ما می‌خواهیم روح را چنان‌که براستی هست ببینیم، باید به سوی اشتیاقی که روح به دانش دارد توجه کنیم؛ و از همین‌جا می‌توانیم خویشاوندی روح را با ذوات خدایی و جاودانی دریابیم؛ و عدالت برای روح بهترین چیزها خواهد بود.
 
انسان عادل از فواید ظاهری و نام نیک هم بهره‌مند می‌شود و خدایان او را تنها نمی‌گذارند. در پایان نیز افلاطون به [[اسطوره]] پناه می‌برد و تصویری از زندگی انسان‌های خوب و بد از زبان «ار» ارائه می‌دهد.