آناستازیا (فیلم ۱۹۹۷): تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
Darknessqueen (بحث | مشارکت‌ها)
افزودن بخش داستان
برچسب‌ها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه
Darknessqueen (بحث | مشارکت‌ها)
برچسب‌ها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه
خط ۳۲:
با محاصره شدن کاخ توسط انقلابیون، تنها آناستازیا و ماریا می توانند با کمک پسر ۱۰ ساله ای که راه مخفی فرار را به آنها نشان می دهد، فرار کنند. آنها به سمت یک قطار در حال حرکت می روند اما تنها ماریا سوار قطار می شود و آناستازیا زمین می خورد و از قطار جا می ماند و به دلیل ضربه وارده به سرش، فراموشی می گیرد.
ده سال بعد، ملکه ماریا که حالا در فرانسه به سر می برد، برای هرکس که آناستازیا را پیدا کند و به او برگرداند ۱۰ میلیون [[روبل]] جایزه تعیین می کند.
آناستازیا که تا آن موقع در یتیم خانه زندگی می کرده و نامش را "آنیا" گذاشته اند، سفرش را برای پیدا کردن خانواده اش شروع می کند. تنها نشانه ای که او از خانواده اش دارد گردنبندی است که رویش نوشته: با هم در پاریس.
پس تلاش می کند به پاریس برود اما ویزای پاریس را ندارد و کسی هم به او ویزا نمی دهد. در این بین، پیرزنی شخصی به نام دیمیتری را به او معرفی می کند و می گوید که او می تواند برایش ویزا تهیه کند.
دیمیتری، فردی حقه باز است که با کمک همکارش ولادیمیر، به دنبال دختری شبیه به آناستازیا می گردد تا او را بعنوان آناستازیای واقعی به ملکه معرفی کند و جایزه را بگیرد. وقتی آناستازیا از آنها کمک می خواهد، آنها او را بهترین گزینه برای معرفی به ملکه می بینند و برایش ویزای تقلبی می گیرند و باهم به سمت پاریس حرکت می کنند.
در بین راه، راسپوتین که از دور حرکات آناستازیا را به وسیله ظرف طلسم خود می بیند، موجوداتی کوچک و شیطانی را از ظرف بیرون می کشد تا آناستازیا را بکشند و انتقامش را به صورت کامل از خاندان رومانوف بگیرد. به این ترتیب دردسر هایی برای آناستازیا درست می شود مانند جدا شدن واگن های قطار از هم و کابوس های فریب انگیز در کشتی، که از هردو جان سالم به در می برد و به سفرش ادامه می دهد.
بالاخره، آناستازیا به پاریس می رسد و با دیمیتری و ولادیمیر به دیدن ملکه می روند. اما ملکه که از دیدن آناستازیا های تقلبی خسته شده، می گوید که نمی خواهد آنها را ببیند.
دخترعموی ملکه، سوفی، از آناستازیا سوالاتی می پرسد تا هویت او را مشخص کند. دیمیتری که قبلا همه اطلاعات را به آناستازیا داده، مطمئن است که می تواند از پس سوالات بر بیاید. اما سوفی ناگهان سوالی می پرسد که دیمیتری هرگز درباره اش به آناستازیا چیزی نگفته بود: در زمان انقلاب روسیه شما چطور فرار کردید؟
اما در کمال تعجب، آناستازیا جواب می دهد و با خاطرات کمرنگی که به یاد دارد، می گوید که پسر بچه ای دری مخفی را برایشان باز کرده است. دیمیتری که این را می شنود، می فهمد که آنیا واقعا خود پرنسس آناستازیاست چون کسی که در مخفی را برایشان باز کرده بود، دیمیتری بود.
سوفی صحبت با ملکه را بخاطر حال بد ملکه به تعویق می اندازد. دیمیتری که وضعیت را می بیند، خودش آناستازیا را آماده می کند که به دیدار ملکه بروند.
آناستازیا بیرون اتاق منتظر می ماند و دیمیتری وارد اتاق ملکه می شود. ملکه که او را می بیند، فرصت معرفی را به او نمی دهد و می گوید که می داند او واقعا کیست و دختران شبیه به آناستازیا را آموزش می دهد که جایزه را بگیرد.
آناستازیا که از بیرون حرف های ملکه را شنیده است، تصورش درباره دیمیتری عوض می شود و فکر می کند که خودش هم یک دختر فریب خورده به بهانه پرنسس بودن است. او با عصبانیت به اتاقش در هتل بر می گردد.
دیمیتری که هنوز می خواهد آناستازیا را به خانواده اش برساند، جای راننده شخصی ملکه در ماشین می نشیند و تا هتل آناستازیا رانندگی می کند و ملکه را به آنجا می برد. بعد جعبه موسیقی ای که ملکه قبلا به آناستازیا داده بود را نشانش می دهد و او را راضی می کند که آناستازیا را ببیند.(جعبه موسیقی موقع فرار آناستازیا و ملکه افتاد و دیمیتری آن را برداشته بود)
ملکه به دیدار آناستازیا می رود و گردنبند را هم در گردنش می بیند، با گردنبندش جعبه موسیقی را کوک می کند و می فهمد که آناستازیای واقعی را پیدا کرده است.