خروس (داستان): تفاوت میان نسخهها
[نسخهٔ بررسیشده] | [نسخهٔ بررسیشده] |
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
آخرین تغییر متن رد شد (توسط Salarabdolmohamadian) و برگردانده شد به نسخهٔ 26597755 توسط Mardetanha: نیازی نیست. |
|||
خط ۴۵:
{{جعبه گفتاورد
|عنوان =
|گفتاورد = میدیدم حاجی از خروس خوشش نمیاید. بیکار بودم خواستم لجش بیندازم گفتم «خروس اینجوری غنیمته، حاجی.» گفت «وربپره! یا میپره رو مرغ، یا فضله میندازه، یا هی اذون میگه.» گفتم «خروس یعنی این.» گفت «ناکس بلد شده هی میپره بالای سردر.» گفتم «مؤذنای مسجدام میرن رو گلدسّه
|عرض= 220px
|حاشیه= 3px
خط ۵۹:
{{جعبه گفتاورد
|عنوان =
|گفتاورد = همراهم گفت «مخصوصاً اینکه اولش مراسمی هم هس
|عرض= 220px
|حاشیه= 3px
خط ۸۵:
'''۴'''. راوی از تشنگی بیدار میشود تا آب بخورد. دم خروسخوان است و خروسی در همسایگی میخواند و راوی به نبود خروس و ضرورت وجودش فکر میکند. راوی به بز بالای سردر نگاه میکند و سایهای میبیند که در تاریکی راه میرود. فکر میکند شمایل حاجی است در تاریکی که برای قضای حاجت از پشهبند درآمده است. راوی خوابآلوده است و بهدرستی نمیتواند ببیند چه کسی در تاریکی حرکت میکند. سایه چند بار میرود تا پله و برمیگردد و راوی همراه نسیم، احساس میکند بوی گند و کثافت میآید. بعد سایه را میبیند که میرود سمت سردر خانه و کنار بز. همچنان صدای خروسها از همه جا به گوش میرسد و راوی میبیند فردی که در تاریکی است انگار دارد با بز کاری میکند. بوی کثافت زیادتر میشود و بوی نفت بهمشام میرسد تا ناگهان راوی شعلهای میبیند که از پشت خانه گُر میگیرد و بز در آتش میسوزد. راوی فریاد میزند و حاجی را صدا میکند اما صدایی از حاجی شنیده نمیشود. همراه راوی از خواب بیدار میشود و هنوز نمیداند چه اتفاقی افتادهاست. راوی لباسش را میپوشد و از پشهبند درمیآید و از فریادها کمکم تمام اهل خانه بیدار میشوند و میآیند توی حیاط و سعی میکنند بهنحوی آتش را، که به سردر خانه هم سرایت کرده، خاموش کنند.
بز میافتد توی حیاط و میسوزد و از حاجی خبری نیست. مردی میآید دم در و میگوید راننده است و برای بردن آقایان آمده است. راوی و همراه در مورد رفتن یا ماندن تا وقتی حاجی بیاید، بحث میکنند. راوی میگوید خلاف ادب است و همراه میگوید به گرما میخوریم و زودتر برویم بهتر است. در همین حین زنی جیغ میزند که حاجی را یافته است. مردان دوباره میروند روی بام و میبینند که حاجی را در پشهبند پیدا کردهاند. حاجی را دستبسته پیدا میکنند. علی دستهای حاجی را باز میکند و بالش را از روی صورتش برمیدارد. میبینند که یک زیرپیراهن در دهانش فرو کردهاند. پارچه را درمیآورند و حاجی بالا میآورد. بعد، میبینند سرتاپای حاجی را با مدفوع پوشاندهاند؛ طوری که انگار حنا گذاشته باشد. اهل خانه شروع میکنند به تمیز کردن حاجی و مهمانها آماده رفتن میشوند. همراه دنبال مرد راهنما میگردد اما او را پیدا نمیکنند و اهل خانه که نبودش را میبینند، فکر میکنند خرابکاری، کار مرد راهنما بوده است. دنبال یکی از نوکرها به نام سلمان
== عناصر داستان ==
|