کوروش بزرگ: تفاوت میان نسخهها
[نسخهٔ بررسینشده] | [نسخهٔ بررسینشده] |
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
جزبدون خلاصۀ ویرایش برچسبها: ویرایشگر دیداری ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه ویرایش پیشرفتهٔ همراه |
جزبدون خلاصۀ ویرایش برچسبها: ویرایشگر دیداری ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه ویرایش پیشرفتهٔ همراه |
||
خط ۱۴۲:
چوپان کودک را به خانه برد. وقتی همسر چوپان به نام [[سپاکو|سِپاکو]] از موضوع باخبر شد، با ناله و زاری به شوهرش اصرار ورزید که از کشتن کودک خودداری کند و به جای او، فرزند خود را که تازه زاییده و مرده به دنیا آمده بود، در جنگل رها سازد. چوپان نظر همسرش را پذیرفت و جسد مردهٔ فرزندش را به مأموران هارپاگ سپرد و خود سرپرستی کوروش را به گردن گرفت. هارپاگ هم جسد پسر چوپان را با اسمی دیگر در مقبرهٔ شاهی دفن کرد.<ref>{{پک|پیرنیا|۱۳۶۹|ک=ایران باستان|ص=۲۳۴–۲۳۵}}</ref>
سالها بعد هنگامی که کوروش ده ساله شده بود وی را با نام مهرداد می شناختند.وی دریکی از مسابقه های تیر اندازی در کودکان شرکت نمود و مقام اول را کسب نمود و آن کودکان وی را به عنوان پادشاه برگزیدند. وی در میان بازی، دستور داد یکی از کودکان را تنبیه کنند. پدر آن پسر به نام آرتمبارس که مشاور مخصوص آستیاگ بود، نزد آستیاگ شکایت کرد و اظهار داشت که یکی از بردگان وی فرزند درباریان را چوب زدهاست. کوروش را نزد آستیاگ فرستادند تا تنبیه شود. شاه با مشاهدهٔ کوروش و شباهت وی با افراد خانواده، چنین سوءظن برد که مبادا او کوروش نوهٔ خودش باشد. شاه چوپان را تهدید کرد که اگر حقیقت را نگوید شکنجه خواهد شد و وی حقیقت را بیان داشت. پس از آن، شاه هارپاگ را احضار کرد و از وی پرسید: «طفل دخترم را که به تو سپرده بودم، چگونه کشتی؟» هارپاگ با دیدن چوپان پاسخ داد که: «پس از آنکه طفل را به خانه بردم، خواستم طوری رفتار کنم که امر تو اجرا شده باشد و قاتل پسر دخترت هم نباشم.» او گفت حالا که طفل زنده مانده، باید خدا را شکر کرد و ضیافتی داد و از هارپاگ خواست به این میهمانی بیاید و فرزندش را هم همراه بیاورد. پس از آن هارپاگ را به بی رحمانهترین شکل تنبیه کرد، بدین ترتیب که او را برای صرف شام دعوت نمود و بدون آنکه وی خبردار شود گوشت بدن فرزند هارپاگ را به عنوان غذا، به خورد پدر داد. یعنی به یک از غلامان لیدیایی اش به نام آشیل دستور داد در ازای سر فرزند هارپاگ،وی را آزاد خواهد کرد.آشیل پسر هارپاگ را کشت و پیش آستیاگ آورد و آستیاگ نیز آشیل را کشت تا کسی شاهد ماجرا نباشد،سپس بدن فرزند هارپاگ را به آشپز سپرد تا از آن خوراک تهیه کند. مدتی بعد آستیاگ بار دیگر به جادوگران و کاهنان روی آورد و از آنها سؤال کرد که آیا هنوز باید از آن خطر از جانب نوادهاش بترسد یا خیر؟ آنها پاسخ دادند که رؤیای شاه هماکنون تعبیر شدهاست برای آنکه کوروش هنگامی که با کودکان دیگر بازی میکرد به عنوان شاه انتخاب شد؛ بنابراین دیگر نیاز نیست از وی بترسد. پس از آن آستیاگ آرام گرفت و نوادهاش را به پارس نزد پدر و مادرش فرستاد.<ref>{{پک|داندامایف|۱۳۸۹|ک=تاریخ سیاسی هخامنشیان|ص=۱۶–۱۸}}</ref>اما [[شاپور آرین نژاد]] در کتاب فرزند سرنوشت اینگونه آورده است که آستیاگ دستور قتل ماندانا،کمبوجیه و کوروش را داده است.در همین حال کمبوجیه موفق به فرار می شود ولی ماندانا به بند می افتد.در همین حال آستیاگ به دو فرمانده ی خود مگابرن و تاسیس دستور می دهد کوروش را بی هوش کرده و به دست جلاد بسپرند.آنها کوروش و کمبوجیه را بیهوش کرده و در دست جلاد بسپارند.در راه کوروش به آنها پیشنهادی می دهد و آنها نیز قبول می کنند و آن چهار نفر برای نجات ماندانا اقدام می کنند تا به پاسارگاد بازگردند.در همین حال شخصی به نام مردوک که حامی کوروش بوده،ماندانا را نجات می دهد و با چهار نفر دیگر به سمت پاسارگاد حرکت می کنند.
تقریباً همهٔ جماعات متمدن از همان دورههای اولیه در اشعار و افسانهها، قهرمانانی از قبیل شاهان و بنیانگذاران مذاهب و سلسلههای سلطنتی و بطورکلی قهرمانان ملی خود را ستودهاند. شباهت بهتآور و گاه یکسان بودن این افسانهها در میان اقوام مختلف که اغلب از هم فاصلههای زیادی دارند، از دیر باز معلوم بوده و در سبک و روال این نوع افسانههای ولادت معمولاً شباهتهایی به چشم میخورد.<ref>{{پک|Rank|۲۰۰۸|ک=Myth of the Birth|ص=۲۸|زبان=en}}</ref> داستان هرودوت از تولد کوروش، نهتنها همانندهایی در داستانهای تولد شخصیتهای تاریخی دیگر مانند حکایت کودکی [[موسی]] و کودکی [[سارگن بزرگ]] (بنیانگذار بابل) دارد، بلکه دربارهٔ دودمانهای شاهی در تاریخ ایران نیز نظیر چنین داستانهایی موجود است که داستان کوروش اولین آنهاست. داستان زادن و جوانی [[اردشیر بابکان]] نخستین پادشاه دودمان [[ساسانی]] نیز همانند داستان کوروشاست.<ref>{{پک|فرای|۱۳۸۶|ک=میراث باستانی ایران|ص=۱۲۹}}</ref>
|