فیلم از روی کتابی نوشتةنوشته اسکات تورسن نوشته شده که شرح رابطهای واقعی بین او و یکی از معروفترین پیانیستهای همجنسگرای دهةدهه هفتاد آمریکاست. داستان با اسکات شروع میشود و نویسنده، تنها با سه سکانس، برای او شخصیتپردازی میکند: در سکانس اول، او در یک کافةکافه متعلق به همجنسگرایان نشسته است و دوربین از پشت به او نزدیک میشود که اینگونه خیلی سریع متوجه غیرمعمول بودن تمایلات وی میشویم. در سکانس بعدی، او را در حالی میبینیم که در حال آماده کردن سگها برای بازی در یک صحنةصحنه فیلم است و به این شکل، شغل او که [[تربیت حیوانات]] است، برای بیننده روشن میشود و اتفاقاً همین موضوع، دلیلی میشود برای ادامةادامه رابطهاش با لیبراچی. چرا که لیبراچی سگ مریضی دارد که اسکات قول میدهد درمانی برایش پیدا کند. در سکانس سوم، او را بر سر میز غذا و همراه پیرمرد و پیرزنی میبینیم که معلوم است پدر و مادر واقعیاش نیستند و وقتی هم که از دیدار مادرش امتناع میکند، کاملاً در جریان روابط خانوادگیاش قرار میگیریم. سودربرگ با دوربینی سیال و تصاویری که برای تداعی کردن آن دوران آمریکا، کمی مه گرفته به نظر میرسند تا بسیار مسحورکننده تر جلوه کنند، داستانش را با شیرینی خاصی روایت میکند. سیر فراز و سپس نشیب در رابطةرابطه اسکات و لیبراچی بسیار خوب طراحی شده و شدیداً بیننده را درگیر میکند طوریکه تقریباً مدت زمان طولانی فیلم آنچنان حس نمیشود. در هر صحنه از فیلمنامه، تقریباً یک واقعیت از رابطةرابطه این دو شخص گفته میشود تا اینگونه، داستان، جذاب باقی بماند، پله به پله شکل بگیرد و بهایستگاهبه ایستگاه نهاییاش برسد؛ جایی که قرار است لیبراچی، همانطور که از ابتدا نشانههایی بر این موضوع در فیلم گنجانده شده بود، از رابطه اش با اسکات دست بردارد، مردان دیگری را وارد زندگیاش بکند و اسکات را مانند یک بیمار واگیردار از خانهاش بیرون بیندازد و چیزی از اموالش را هم به او ندهد؛ اما مشکل بزرگ کار در نامتمرکز بودن داستان است.
در مورد داستانِ فیلم باید گفت معلوم نیست بر روی چه چیزی تمرکز میکند. از یک سو، اسکات را داریم که با توجه به گفتههای خودش، در یتیمخانه بزرگ شده و دچار تمایلات همجنس خواهانه است (و جلوتر متوجه میشویم که او دوجنس خواه است؛ یعنی به زنها هم تمایل دارد) و از سوی دیگر لیبراچی را میبینیم که به رغم شهرت و ثروت فراوانی که دارد، تنها و بیپناه مینماید و به دنبال کسی است که حرفش را بفهمد و شنوندةشنونده واقعی حرفهای او باشد. او هم مثل هر هنرمند دیگری که دچار تناقضهایی در روح خود هستند، دچار تناقضهایی است که او را بیش از پیش دچار انزوا میکند. این دو وقتی به هم میرسند، انگار نیمةنیمه گم شدةشده خود را پیدا میکنند و مشکل اصلی فیلم هم از همینجا شروع میشود. در طول این رابطه، نویسنده و فیلمساز، روی هیچ چیز تمرکز نمیکنند و یک نخ تسبیح اصلی وجود ندارد.