داستان از زبان یک کارمند ساده و عیالوار نقل شده است. او بعد از سالهاسالها اجاره نشینیاجارهنشینی با قرض گرفتنقرضگرفتن پول موفق میشود زمینی در اطراف شهر بخرد و با وام بانکی خانهای بسازد. بعد از چند سال محله بسیار آباد میشود و خانههای بسیار زیبایی در آن محله بنا میشود. صاحبان خانههای جدید همسایه ساده خود را وصلهای ناجور در آن محله میبینند تا جایی که یکی از آنها سعی میکند او را به فروش خانهاش وادار کند. ولی صاحبخانه تن به این کار نمیدهد و تمامی آزارها را تحمل میکند. روزی می بیندمیبیند که بجهبچه یکی از همسایگان چمنهایهایچمنهای جلو خانهاش را زیرورو کرده استاست، به کلانتری شکایت میکند ولی همسایه او را کتک میزند و ماموران نیز او را به زندان برده بعد از بازجویی، به تشخیص کارشناسان به عنوان [[بیمار روانی]] به تیمارستان میفرستند.