داستان «''جنگ صلیبی پنهان»'' (The Secret Crusade)، جزئیات زندگی [[الطائر بن لا أحد|الطائر]] به عنوان یک اسیسیناساسین را شرح میدهد؛ با مرگ پدرش شروع میشود. الطیرالطائر اعدام شدن پدرش را میبیند؛ که برای یک مرگ اشتباه و غیرعمدی یک اصیل زاده اعدام شد. مدتی بعد شخصی از اسیسینهایاساسینهای پدرش را دید که برای احساس گناه و شرم از کشته شده پدر الطیرالطائر خودکشی کرد. کمی بعد الطیرالطائر توسط المعلم، رهبر انجمن اسیسینهااساسینها تعلیم میبیند. المعلم به او یادآور میشود که به اسیسیناساسین عباس چیزی دربارهٔ خود کشی پدرش نگوید. با این وجود الطیرالطائر به عباس میگوید و او بسیار ناراحت میشود. همین خبر باعث سبب مشکلاتی بین او و الطیرالطائر میشود.
پس از آن داستان به سالها بعد میرود؛ الطیر،الطائر، ماریا و پسرشان دریم (Darim) پس از ترور موفق [[چنگیز خان]] به ماصیف[[مصیاف]] بازمیگردند. در غیابشان عباس خودش را به عنوان «ارباب اسیسیناساسین ها» جارجا زده و شروع به حکومت استبدادی در مصیاف کرده است. الطیرالطائر با بی علاقگی به ملاقات او میرود. عباس میگوید پسرش، سف، (Sef) به [[الموت]] رفته؛ اما مشخص شد پسرش توسط ملک کشته شده بود. ملک زندانی شد اما اظهار بیگنهاهی کرد. الطیر او را از زندان آزاد کرد و میخواست آن را به عباس بدهد تا برای مقام «ارباب اساسین ها» تقاضا کند. اما زمانی که عباس ملک را کشت و آن را به گردن الطیرالطائر انداخت نقشه اش خنثی شد. الطیرالطائر از روی خشم از سیب عدن استفاده کرد تا قاتل سف را سر به نیست کند اما سهواً باعث مرگ ماریا شد و به [[مصیاف]] گریخت.{{سخ}}
سالها بعد الطیر؛الطائر؛ که پیرمردی هفتاد ساله بود، تاجری به نام مخلص (Muhklis) را از دست راه زنان صحرا نجات داد. مخلص الطیر زخمی را به خانهاش در مصیاف برد و قبول کرد که به الطیر کمک کند تا جایگاهش را اصلاح کند. آنها به امید پس گرفتن مصیاف با خون ریزی هر چه کمتر دست به کار شدند. آنها به چند مرد جوان پیوستند که با روشهای سنتی اسیسینهااساسینها علیه عباس مبارزه میکردند. آنها همراه مردم مصیاف به سمت قلعه عباس یورش بردند اما فقط در مواقع حساس دست به کشتار میزدند. الطیرالطائر برای آخرین بار با عباس رو به رو شد و با تپانچه اش او را از پا درآورد. عربازانسربازان با مرگ رهبرشان سلاحهای خود روی زمین گذاشتند و الطیرالطائر علناً به عنوان «رهبر قاتلین عسارتخسیاساسین ها» اعلام شد. فصلدر آخرقسمت های پایانی کتاب نشانمشخص میدهد،میشود که اتزیو آئودیتوره دا فرینتزه (دا فرینتزه به معنای اهل فرینتزه/[[فلورانس]] فلورانسمیباشد)، راوی داستان است و قایقاش به [[قسطنطنیه]] رسیده است.