| web =
}}
'''''در انتظار گودو''''' {{به انگلیسی|Waiting for Godot}} نمایشنامهای از [[ساموئل بکت]] است. این کتاب یکی از آثار مشهور ادبی جهان است.<ref>{{پک|اختریان|۱۳۸۴|ک=اطلاعات عمومی پیام|ص=۴۶۷}}</ref> استفاده از آرایه ها و صنایع ادبی در متن فرانسوی و متن انگلیسی در کنار طرح فلسفه زندگی و هزاران نظریه دیگر، از دیگر نقاط قوت نگارش این اثر است . در انتظار گودو در رتبه یک در رنکینگ جهانی در حوزه نمایشنامه قرار دارد .
== خلاصه داستان ==
غروب، در کنار راهی در خارج شهر با درخت بدون برگ. دو انسان به ظاهر ولگرد و فقیر به نامهای استرگوناستراگون (گوگو) و ولادیمیر (دیدی) با کسی به نام گودو که نمیدانند کیست، قرار ملاقات دارند، و چشمبهراه نشستهاند. انتظار آنها امیدی برای زیستن است.
استرگوناستراگون شب گذشته را در گودالی گذرانده و افراد ناشناسی بنا به دلیل نا معلومی انگار به او تعرضرا کرده اندکتک زدهاند. صحبت دربارهٔ تعرض،کتک خوردن، آنها را به یاد خشونت مردم میاندازد و تأسف میخورند که چرا در سال ۱۹۰۰، آنگاه که هنوز زیبا بودند و آب و رنگی داشتند خودشان را از بالای برج ایفل به زیر نینداختهاند. گوگو از کفشهای تنگش که پاهای او را به درد میآورند و دیدی از کلاهش که باعث خارش سرش میشود و همچنین بیماری شاید مثانه که در نمایش به پابیس اشاره شده ،مثانه، رنج میبرد. آنها نمیتوانند بروند چون منتظر گودو هستند و محکوماند که در این مکان بمانند، تا زمانی که گودو به قولش عمل کند. آنها نه هیچ اطمینانی به این قول و قرار دارند و نه به اینکه محل ملاقات آنها در این مکان و در زیر همین درخت باشد.
به راستی چه درخواستی از گودو خواهند داشت؟ از دعا و استغاثه و از توقعات بدون پاداش صحبت میکنند. بدون اینکه گودو هیچ تعهدی پذیرفته باشد؛ ولی امیدوارند به کمک او، شاید از همین امشب در رختخواب خشک و گرم و با شکمی سیر بخوابند. یک لحظه هر دو به فکر میافتند خودشان را بر درخت حلقآویز کنند اما پشیمان میشوند. گاهیوقتی صدای فریادی که هیچیاحتمالاً ازورود آنگودو مشخصرا نیستباید ،اعلام کند، میشنوند به وحشت میافتند و به هم میچسبند. سپس دوباره چشم به راه مینشینند. گوگو گرسنه است و دیدی شاید آخرین هویجش را که در جیب پنهان کرده، به او میدهد. بعد از این شاید جز شلغم چیزی نخواهد بود.
ورود یک ارباب (پوتزو) (pozzo نشستن دو zz کنار هم در زبان ایتالیایی تز خوانده می شود پوزو) با بردهاش (لاکی) زندگی آنها را از یکنواختی درمیآورد. پوتزوپوزو از اینکه به وسیله این دو ناشناس، شناخته نشده و او را به جای گودو، که او را هم نمیشناسد، اشتباه گرفتهاند و به خصوص از اینکه در روی زمینهای او که بلف می زند، منتظر گودو هستند تعجب کردهاست! لاکی ایستاده میماند و از خستگی شاید به خواب میرود. طناب گلویش را میفشارد، نفسنفس میزند و اعتراضی نمیکند.
پوتزو بدون توجه به آنها سخنرانی و فلسفه بافی میکند و مدام پیپ میکشد و اسپری برای تنگی نفسش می زند و پوزو قبل از عزیمت، به لاکی دستور میدهد برقصد و بلند بلند فکرسخنرانی کند. لاکیاو ماشینوار با جملاتی پراکنده سخن میگوید. برای خاموش کردن او باید کلاه را طبق گفته بکت از سرش بردارند. بعد از خروج پوتزوپوزو و لاکی،بردهاش، پسربچهای وارد میشود و اعلام میکند: «آقای گودو امشب نمیآید ولی فردا حتماً خواهد آمد.» و میرود. ماهگوگو درو انتهایدیدی صحنهآماده بالارفتن میآیدمیشوند. گوگویک ولحظه دیدیهر آمادهدو رفتنبه میشوندفکر میافتند خودشان را بر درخت حلقآویز کنند اما پشیمان میشوند. بیحرکت میمانند. ماه در انتهای صحنه بالا میآید.
فردای آن روز در همان ساعت و همان مکان، ولادیمیر تغییر منظره را به استرگوندوستش نشان میدهد: بر درخت چند برگ روئیده است، استرگوناستراگون هیچچیز به خاطرش نمیآید. نه درخت، نه پوتزّو،پوزّو، نه لاکی. فقط ضربه لگدی که دریافت کرده و استخوان مرغی را که به او داده بودند به یاد دارد.
استراگون به خواب میرود اما خوابش بیش از چند لحظه طول نمیکشد. ولادیمیر کلاه لاکیلوکی را روی صحنه مییابد، با آن بازی دست به دست کردن کلاه و به سر گذاشتن درمیآورند. بعد ادای پوتزّوپوزّو و لاکی را درمیآورند. پوتزّوپوزّو و لاکی وارد میشوند و روی زمین میافتند. استرگونیک دوبارهلحظه ،استراگون، پوتزّوپوزّو را به جای گودو میگیرد و اعلام میکند: «این گودو است.» و ولادیمیر میگوید: «به موقع رسید… بالاخره نجات یافتیم…»
پوتزوپوزو کمک میطلبد. دیدی و گوگو بر سر مقدار پولی که برای کمک باید بگیرند، بحث میکنند. در این لحظه احساس میکنند که بهعنوان نمایندگان کل بشریت چشم به راه گودو هستند، و در انتظار، وقت را به هر صورتی که میتوانند پر میکنند. پوتزوپوزو نابیناست و مفهوم زمان را از دست داده و لاکی گنگ و لال است.
بعد از خروج پوتزو،پوزو، استرگوناستراگون میخوابد، همان پسربچه پرده اول وارد میشود. ولادیمیر سعی میکند دربارهٔ گودو اطلاعات بیشتری به دست آورد و میفهمد که گودو مردی است که ریش سفید دارد ( که قبلا لاکی در سولیلوگش اشاره کرده بود ) . پسربچه اعلام میکند که «گودو امشب نمیآید ولی حتماً فردا خواهد آمد.» و می رود . شب فرامیرسد ماه در انتهای صحنه بالا میآید . گوگو پیشنهاد میکند که برای همیشه دست از انتظار بردارند یا خودکشی کنند. به درخت نزدیک میشوند، استرگوناستراگون طناب نازکی که به جای کمربند به کمرش بستهاست را درمیآورد. طناب به قدر کافی محکم نیست. ودو پارهمرد میتصمیم شودمیگیرند .بروند دیاما دیتکان ونمیخورند. گوگوشب تصمیمفرامیرسد، میگیرندماه برونددر اماانتهای تکانصحنه نمیخورندبالا میآید.»<ref>کامیابی مسک، احمد. بکت و چشم به راه گودو. ۱۳۸۶.</ref>
== به فارسی ==
''در انتظار گودو'' بارها به فارسی ترجمه شده. [[نجف دریابندری]] نامدارترین مترجم فارسی این نمایشنامه است. از دیگر موارد می توان به ترجمه ی علی اکبر علیزاد نیز اشاره کرد که توسط نشر بیدگل به چاپ رسیده است .
== منابع ==
|