محمد عوفی: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
بدون خلاصۀ ویرایش
برچسب: منبع حذف شده‌است.(AF)
جز ویرایش 93.126.11.121 (بحث) واگردانده شد به آخرین تغییری که Blueearth205 انجام داده بود
خط ۱:
'''نورالدین محمد عوفی بخاری'''، [[تاریخ‌نگار]]، [[مترجم]] و [[ادیب]] [[ایرانی]] که در اواخر [[سدهٔ]] ششم و اوایل سدهٔ هفتم هجری، می‌زیست. او به '''محمدبن محمد عوفی بخاری''' و '''سدیدالدین محمد عوفی''' نیز مشهور و ملقب است به سديدالدين يا نورالدين.
محمد عوفي، روايت گر حكايتها و حكايت گر روايتها
سديدالدين محمد عوفي بخارايي از نام آوران و بزرگان فرهنگ و ادب ايران زمين در گستره اي زماني به وسعت تمام تاريخ است. او در دهههاي مياني نيمه دوم سده ششم هجري در شهري كه شايد بتوان آن را با كمي اغراق و اندكي اغماض مهد تمدن پارسي ناميد، يعني شهر بخارا، گام به عرصه وجود نهاد. (فراموش نبايد كرد خاندان دانش دوست ساماني كه با حمايت روزافزون و بي دريغ شان از بزرگاني چون رودكي سمرقندي، ابوعلي بلعمي، دقيقي طوسي و... به گونه اي احياگر فرهنگ ايراني و زبان پارسي در دوران پس از استيلاي عرب بودند و به تعبير درست دكتر جواد هروي، نويسنده كتاب تاريخ سامانيان عصر طلايي ايران پس از اسلام، افتخار احياي مجدد زبان پارسي و فرهنگ ملي ايرانيان به نام آنان ثبت شده است از اين شهر برخاستند.)
محمد عوفي براساس آنچه كه در كتاب جوامع الحكايات و لوامع الروايات خويش آورده، نسب خود را از عوف گرفته است كه منسوب مي باشد به عبدالرحمن بن عوف يكي از صحابه پيامبر بزرگوار اسلام. درواقع، همانطور كه دكتر عزيزالله بيات، نويسنده كتاب ارزشمند شناسايي منابع و ماخذ تاريخ ايران، و ادوارد براون، مولف كتاب مشهور تاريخ ادبي ايران از فردوسي تا سعدي، بيان داشته اند او از اعقاب عبدالرحمن بن عوف بوده و به همين مناسبت خاندان وي به عوفي مشهور گشته اند.
آنچه روشن و هويدا است، اوان عمر عوفي بيشتر در خراسان و فرارود (ماورا»النهر) به ويژه شهر بخارا سپري شد. او مدتي از عمر خود را در بخارا به تحصيل دانش به ويژه علوم ادبي و عربي سپري كرد، سپس به نواحي فرارود، خوارزم، خراسان و سيستان مسافرت كرد و به هنگام اين سفرها با دانشمندان، انديشمندان، فضلا و ادباي مناطق نام برده شده آشنا گشت.
سديدالدين محمد عوفي تا اواخر دوران سلطنت سلطان محمد خوارزمشاه كه با ناداني و ناتواني خويش ايران زمين را گرفتار يورش سهمگين و تاراج دهشتناك مغولان خونخوار و تاتاران ددمنش نمود در خراسان و فرارود به سر برد، اما مقارن هجوم مغول روانه و رهسپار هندوستان شد و به دربار سلطان ناصرالدين قباجه پيوست. هنگامي كه ناصرالدين قباجه به سال 625 هجري قمري از شمس الدين ايلتتمش شكست خورد و دوره قدرت و همچنين زندگيش به سر آمد عوفي اين بار به امير پيروزمند پيوست و به سپري كردن ايام در سايه حمايتها و پشتيبانيهاي او و نظام الملك جنيدي وزير پرداخت. آنچه از منابع ادبي، حكمي و تاريخي و از جمله كتابهاي خود عوفي برمي آيد كتابهاي مشهور وي در همين روزگار يعني در دورهاي كه در ديار سند و سرزمين هندوستان مي زيسته است نگارش يافته اند.
 
 
از اعقاب [[عبدالرحمان‌بن عوف]] از [[صحابه]] [[پیامبر اسلام]] بود و بهمین سبب خاندان او به عوفی شهرت دارند.
 
== زندگی ==
در نیمهٔ دوم سدهٔ ششم هجری در [[بخارا]] به‌دنیا آمد و در همان شهر تحصیل کرد و سپس به بسیاری از شهرهای [[ماوراءالنهر]] و [[خراسان]] و [[سیستان]] سفر کرد. او تا اواخر حکومت سلطان محمد [[خوارزم شاه]] در خراسان به سر می‌برد و ضمن دیدار و گفت‌وگو با بزرگان و مشاهیر هم‌عصرش به گردآوری اطلاعات تاریخی دست پیدا می‌کرد که در کتاب‌های‌اش ثبت شده است. در هنگام حملهٔ [[مغول]] رهسپار [[هندوستان]] شد و عمر را در دستگاه مملوک‌های [[غوریه]] در [[سند]] گذارند. از اواخر عمر او و چگونگی و تاریخ دقیق مرگش اطلاعی در دست نیست.<ref>دهخدا ۴۳۲</ref>
 
== آثار ==
محمدبن محمد عوفي بخاري ، ملقب به سديدالدين يا نورالدين . از دانشمندان و نويسندگان مشهور ايران در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم هجري است . وي از اعقاب عبدالرحمان بن عوف از صحابه رسول بود و بهمين سبب خاندان او به عوفي شهرت داشت . ولادتش در بخارا در اواسط نيمه دوم قرن ششم هجري اتفاق افتاد و تحصيلات او در همان شهر صورت گرفت و آنگاه به بسياري از بلاد ماوراءالنهر و خراسان و سيستان سفر کرد و به ديدار فضلاي مشهور آن بلاد توفيق يافت . عوفي تا اواخر دوره قدرت سلطان محمد خوارزمشاه درخراسان و ماوراءالنهر به سر ميبرد و در ضمن ملاقات با رجال به جمعآوري اطلاعات ذيقيمت خود که در کتابهاي خويش ثبت کرده است مشغول بود. و در اوان حمله مغول از ماوراءالنهر و خراسان گريخته به بلاد سند رفت . عوفي در مدت توقف يا سياحت در خراسان و ماوراءالنهر بخدمت امرا و علما تقرب حاصل کرد و مدتي از ملازمان دربارقلج طمغاج خان ابراهيم و پسرش قلج ارسلان خاقان نصرةالدين عثمان بن ابراهيم گشت . بعد از فرار به سند خدمت ناصرالدين قباجه (متوفي بسال 625 ه' . ق.) از مماليک غوريه را اختيار کرد و در همين مدت کتاب لباب الالباب را بنام وزير او عين الملک فخرالدين حسين بن شرف الملک تصنيف کرد، و نيز بفرمان همين پادشاه شروع بتاليف جوامعالحکايات نمود و پس از غرق شدن ناصرالدين قباجه بسال 625 عوفي بخدمت شمس الدين التتمش درآمد و علي الخصوص بخدمت وزير او نظام الملک قوام الدين محمدبن ابي سعدالجنيدي اختصاص و در دهلي اقامت يافت و کتاب «جوامعالحکايات و لوامعالروايات » را که در عهد ناصرالدين قباجه شروع نموده بود در حدود سال 630 بنام اين وزير تمام کرد، و بعد ازين تاريخ از زندگي او اطلاعي در دست نيست . براي اطلاع بيشتر به شرح احوال عوفي رجوع به مآخذ ذيل شود: تاريخ ادبيات در ايران تاليف صفا ج 2ص 1026، مقدمه محمد قزويني بر ج 1 از کتاب لباب الالباب چ ليدن ، مقدمه معين بر جوامعالحکايات چ تهران.
آثار معروف او:
 
* [[لباب‌الالباب]] (تأليف در حدود سال ۶۱۸ ق.)ف نخستین زندگی‌نامه مدون به زبان فارسی.[http://www.irib.ir/radio/farhang/NewsArchive.asp]
 
* [[جوامع الحکایات و لوامع الروایات]] (تأليف در حدود سال ۶۳۰)، کتابی حجیم شامل حکایات ادبی و تاریخی.
== آثار ==
* ''الفرج بعد الشده'' نوشتهٔ ''تنوخی'' را از [[عربی]] به [[فارسی]] برگرداند.<ref>عوفی، پشت جلد</ref>
 
مهمترين آثار سديدالدين محمد عوفي به شرح ذيل است:
1- تذكره لباب الالباب: اين كتاب كه به عين الملك حسين اشعري، وزير سلطان ناصرالدين قباجه، تقديم شده است شرح حال چكامه سرايان، پارسي سرايان و ادباي ايران از ابتداي شعر پارسي تا به روزگار مولف را در بردارد. لباب الالباب در دو جلد نگاشته شده است كه در نخستين مجلد آن وزيران، علما و دانشمندان شناسانده شده اند. در دومين جلد نيز شعراي پارسي زباني كه در گذر تاريخ ساكن فرارود، عراق، آذربايجان، خراسان و سيستان بوده اند معرفي گشته اند.
لباب الالباب ديرينه ترين كتاب نگارش يافته به زبان پارسي در شرح حال شاعران پارسي سرا و به تعبير ناتانيل بلند، ايران شناس غربي، قديمي ترين تذكره شعراي پارسي است كه امروزه در دست مي باشد، زيرا كتابهايي از اين دست كه در روزگاران پيشتر نگارش يافته بودند در گذر زمان و در جريان حوادث دهر از ميان رفته اند. اين كتاب به سبب قدمت و فزوني شمار زندگي نامههاي داده شده از شاعراني كه در غير اين صورت همچنان ناشناخته و گمنام مي ماندند واجد اهميت فراوان است، چنانكه در آن از حدود سيصد شاعر پارسي گوي كه در دوران پيش از ظهور سعدي شيرازي مي زيسته اند ياد شده است. هرچند كه نام بزرگاني چون عمر خيام و ناصر خسرو در ميان آن همه شاعر نيامده و اين موجب شده است برخي ادب پژوهان و كاوشگران پهنه فرهنگ و از جمله ادوارد براون ، ايران شناس نامدار انگليسي، آن را واجد كاستي و نارساييهايي نيز بدانند.
از ديگر سوي، براساس برخي تجزيه و تحليلها از بسياري جهات اين كتاب مايه ياس و نوميدي نيز مي باشد، زيرا در آن زندگي نامه بسياري از پارسي سرايان، فاقد تواريخ دقيق يا جزئيات مهم است و به جاي آن مشحون است به عبارت پردازي ها و لفاظيهاي بي معني. ظاهرا بايد تعبير دكتر عزيزالله بيات را درست پنداشت كه در كتاب خويش بيان داشته است «متاسفانه عوفي هم» خود را در تاليف اين كتاب بيشتر صرف لفاظي و عبارتپردازي كرده و كمتر توجه به رويدادهاي تاريخي داشته است.
2- ترجمه كتاب الفرج بعد الشده: مولف اصلي اين كتاب، قاضي محسن بن علي تنوخي بوده است. محمد عوفي پس از تاليف تذكره لباب الالباب اين كتاب را به نام ناصرالدين قباجه به پارسي برگرداند. آنچه روشن و هويدا است، اين كتاب مشتمل بر مجموعه اخبار از مردمي بوده كه پس از تحمل دشواريهاي فراوان و سختيهاي افزون براي آنها گشايشي پيدا شده است و نكات تاريخي و آموزههاي اجتماعي بسيار مفيدي را در بر دارد.
3- جوامع الحكايات و لوامع الروايات: اين كتاب مجموعهاي ارزشمند و عظيم از حكايات و روايات ادبي و تاريخي به زبان پارسي است و به چهار بخش تقسيم شده و هر بخش نيز مشتمل بر بيست و پنج قسمت است. مطالب چهارگانه جوامع الحكايات كه از سبكي روان و ساده برخوردار است و از اين حيث تضاد چشمگير و روشني با لباب الالباب دارد به شرح زير است:
الف: در معرفت كردگار
ب: در اخلاق حميده
ج: در اخلاق مذمومه
د: در اقوال عباد و عجايب بحار و بلاد و طبايع حيوانات
نظر به اينكه عوفي مطالب و مضامين اين كتاب را از ماخذي به دست آورده است كه بيشينه آنها از ميان رفته اند مي توان از لحاظ ادبي و تاريخي اهميت افزون و ارزش بسياري براي اين اثر قائل شد. درحقيقت، به همين جهت بوده است كه اين كتاب در روزگاران آتي از سوي شمار زيادي از نام آوران عرصه فرهنگ و ادب همچون منهاج سراج جوزجاني، نويسنده كتاب طبقات ناصري، زكريا بن محمود قزويني، نگارنده كتاب آثارالبلاد و اخبارالعباد و حمدالله مستوفي قزويني، مولف كتاب هاي تاريخ گزيده و نزهت القلوب، مورد كاربرد قرار گرفت.
به عنوان حسن ختام و پاياني بر اين جستار كوتاه شايسته و بايسته است ياد شود كه از سالهاي پاياني زندگاني محمد عوفي و چگونگي مرگ اين بزرگمرد وادي ادب اطلاعي در دست نيست. تنها اين نكته مشخص و آشكار است كه او نامي ماندگار در تاريخ ادب و فرهنگ ايران از خود به يادگار نهاد.
 
 
چند حکایت از جوامع الروایات و لوامع الروایات
 
قباد و دزدان جواهر
 
آورده اند که وقتی جواهر بسیار و مروارید بی شمار از خزانه قباد غایب شد غگم شدف و هیچ کس در نیافت که آن را که برده است، قباد از این خیانت متاثر شد و روی به تدارک آن آورد. پس یکی از شاگردان خزینه را بخواند و بفرمود تا کمر شمشیر غکمربندی که بر آن شمشیر می آویزندف مرصع، بی علم غبدون آگاهیف یاران از خزانه برون برد و در موضعی که نشان داده بود دفن کند؛ و با وی مواضعت نهادغقرار گذاشتف که "هر چند که تو را، مطالبت بیش کنم، تو برآن کار اصرار نمای و دل قوی دار که من حق تو بگزارم".
 
شاگرد خزانه مثال را امتثال نمود.غاطاعت کردنف بعد از آن قباد جشنی ساخت و خواص را بنواخت و بر سر جمع، کمر شمشیر بخواست. شاگردان به خزینه دویدند و چون کمر شمشیر ندیدند، بترسیدند و به یکدیگر در افتادند، و خصومتی میان ایشان قایم شد، و منازعت از حد بگذشت. قباد آن جماعت را پیش خواند و کمر شمشیر بطلبید؛ گفتند: "غایب شده است".
 
قباد سر فرود افکند، پس ساعتی تامل کرد، کمر شمشیر از آن شاگرد بطلبید، انکار کرد و بر آن اصرار نمود. قباد فرمود که "اگر کمر شمشیر ندهی، این ساعت بردارت کنم و اگر بدهی خلاص یابی". چون او را به زیردار آوردند و خواستند که حکم سیاست غتنبیهف بر وی برانند، گفت:"مرا پیش پادشاه برید". پیش پادشاه بردند. گفت:"اگر مرا به جان زنهار دهی، کمر شمشیر تسلیم کنم". چون خلعت امان در وی پوشیدغاو را امان دادف، کمر شمشیر باز داد، و شاگردان خزانه که گوهر برده بودند با خود گفتند:"چون پادشاه به قوت رای و فکر دزدیده می داند، مصلحت آن است که جواهر به جای خود باز بریم". پس گوهرها باز جای غبه جایف خود نهادند.
 
چون قباد را معلوم شد که جواهر باز آورده اند آن طایفه را معزول کرد و دیگر امینان گماشت، و بدین حیلت لطیف غرض خود حاصل کرد.
 
موش و مار غاصب
در اشارت کتب هند آورده اند که وقتی ماری بر دیواری می رفت، ناگاه خانه موشی دید که در آن دیوار مرتب کرده بود، ومنظر غسوراخ و منفذف آن خانه در باغ پادشاه نهاده و مداخل و مخارج غدرها و راه های ورود و خروجف آن را بر وجه حکمت پرداخته. مار را آن خانه خوش آمد؛ در کمین بنشست، چندان که موش از خانه برون آمد مار در سوراخ رفت و ساکن شد. موش چون برسید و دید که خصمی قوی در خانه او استیلا آورده، از رنج بیقرار شد، و چون امکان مقاومت نداشت، به ضرورت، بر مهتر موشان رفت و حال با وی بگفت. مهتر موشان گفت:"تو نشنیده ای که هر کس که در حصار باشد، او را پای شکسته باید؟ غهر کس که درون حصار جای داشته باشد، نباید پای از آن بیرون نهدف صواب آن بودی که از خانه نرفتی، و اکنون چون خانه گذاشتی و دشمن دست استیلا آورد، جز تسلیم چاره نبود؛ خانه دیگر باید ساخت و دل از اندیشه بپرداخت".
 
موش گفت:"اعتقاد من به سیاست و کیاست تو از این زیادت بود، و چندین سال است که ما تو را خدمت می کنیم و خراج به تو می گزاریم، و مقصود آن بوده است تا اگر ما راکاری افتد به یمن کفایت و شهامت تو انصاف خود از دشمن ستانیم، و بزرگان گفته اند مالیات به قدر حمایتی است که مردم از پادشاه می بینند: پادشاه را بر رعیت غباج وخراج گرفتنف به قدر حمایت متوجه شود. و اکنون چون از تو نومید شدم، من هرگز بدین و صمت غننگ ف تن در ندهم، و این عار را بر خود نکشم، و به حیلت مار را دفع کنم".پس منتظر بود تا مار از سوراخ برون آمد، و در باغ پادشاه رفت، و در زیر گلبنی بخفت. موش بیامد و گرد باغ برآمد، باغبان را بر لب حوض خفته دید، به قوت بر شکم وی جست، چنانکه باغبان از خواب درآمد ، و بر عقب موش می دوید. موش به طرف گلبن می دوید، چندان که نزدیک مار رسید، از پیش او برون شد. باغبان چون مار را بدید بیلی بر سر او زد و مار را بکشت، و موش به نشاط روی به خانه آورد، دشمن مقهور گشته و رنج دل از او دور شده.
 
و فایده این حکایت آن است که کارها تا به حیلت کفایت گردد به لشکر و خزانه پیش نباید رفت، و تا دشمن را به دشمن مالش توان دادغسرکوب کردف دوستان را زحمت نباید داد؛ چنان که گفته اند:"به دست کسان مار را باید گرفت".
در مذمّت اسراف و تبذیر
شك نیست كه اسراف، مُبذَّرِ كنوزِ اموال و مخرَّبِ قصورِ اعمار ست و مرد مسرف، از فایدة نعمت محروم بود و به وخامت عاقبت و ندامت، گرفتار. و نصّ قرآن، مر فرزندان آدم را در تناولِ طعام و محافظت غذا می‌فرماید: قوله- تعالی- "كُلُوا وَ اشَرُبوا وَ لا تُسِرفُو اِنَّهُ لا یُحِبُّ المُسرفین" و مصطفی- صلعم- فرموده است: "الاِقتصادُ نِصفُ العیش" و گفته‌اند: این حدیث در میانه گرفتن آن است كه دخل چنان گیری كه شاید و نتیجة دیگر آن است كه خرج چنان كنی كه باید.
و جماعتی كه آفریدگار- سبحانه و تعالی- مرایشان را نعمتی فاخر، و مالی وافر كرامت فرموده است، ایشان مر آن اموال را به اسراف و تبذیر بر باد دادند، و به عاقبت جامِ مذلّت چشیدند و از آن اسراف، هیچ فایده ندیدند، و درین باب حكایاتی چند ایراد خواهد افتاد تا برهانِ این معنی و صدقِ آن دعوی، به حقیقت انجامد. بتوفیق الله و مشیّته.
حكایت 1- آورده‌اند كه ندیمی از ندمای امیرالمؤمنین مأمون، شبی در خدمت او سمری می‌گفت و از نظم و نثر در پیش وی دری می‌سفت. پس در اثنایِ آن گفت كه: در همسایگیِ من مردی بود دیندارِ پرهیزگار، و كوتاه دستِ یزدان پرست. چون مدتِ حیاتش به آخر آمد، و اجل بر املِ او غالب شد، پسری جوان داشت و بی‌تجربه؛ او را پیش خود خواند و از هر نوعی او را وصیتها كرد و در اثنایِ آن گفت: ای جانِ پدر، آفریدگارِ عالم- جلّ جلاله- مرا مال و نعمتی داده است و من، آن را به رنج و سختی، حاصل كرده‌ام؛ و آسان آسان به تو می‌رسد؛ نمی‌باید كه قدرِ آن ندانی و به نادانی آن را به باد دهی. جهد كن تا از اسراف كردن، دور باشی و از حریفانِ پیاله و نواله كرانه كنی.
و من یقین دانم كه چنانكه من به عالم آخرت روم، جماعتی از ناهلان، گردِ تو در آیند و یارانِ بد، تو را به فسادها تحریض كنند و تمامت این مالِ تو تلف شود.
باری، از من قبول كن كه اگر این همه ضیاع و متاع بفروشی، زینهار تا این خانه نفروشی كه مردِ بی‌خانه چون سپری بود بی دسته. و اگر افلاسِ تو به نهایت رسد و نعمتِ تو سپری شود و دوست و رفیق، خصم شوند، زینهار تا خود را به سؤال بدنام نكنی؛ و در فلان خانه رسنی آویخته‌ام و كرسی نهاده، باید كه در آنجا روی و حلقِ خود را در آن طناب كنی، و كرسی از زیر پایِ خود برون اندازی. چه مردن به از زیستن به دشمنكامی.
پدر، جوان را این وصیّت بكرد و به دارِ آخرت، رحلت كرد. پسر، چون از تعزیت پدر باز پرداخت، روی به خرج ِاموال آورد، و در مدت اندك، تمامت آن مالها را تلف كرد و آنچه عروض و اقمشه بود جمله بفروخت، و جز خانه، مر وی را هیچ دیگر نماند. و كار فقرو فاقه و عُسرتِ او به درجه‌ای رسید كه چند شبانروز گرسنه بماند و هیچ كس او را طعامی نمی‌داد.
پس وصیّت پدرش، یاد آمد. برفت در آن خانه كه رسن آویخته بود و كرسی نهاده. بیجاره از غایتِ اضطرار به استقبالِ مرگ باز شد و در آن خانه شد و رسنی دید از سقف معلّق و كرسی در زیر آنه بنهاد و حیات را وداع كرد و بر كرسی شد و رسن را در حلقِ خود انداخت، و كرسی را به قوّت پای، دور انداخت. از گرانی جُثّة او، تیرِ آن خانه بشكست و ده هزار دینار سرخ از میان تیر بیرون افتاد.
چون جوان، آن زر بدید، بغایت شادمان شد، و دانست كه غرضَ پدر وی از آن وصیّت، آن بوده است كه بعد از آنكه جامِ مذّلت، تجرّع كرده باشد، چون زر بیابد، دانسته خرج كند.
پس، جوان دو ركعت نماز بگزارد و آن زرها به آهستگی در تصرّف آورد و اسبابِ نیكو بخرید و زندگانی میانه آغاز كرد و از آن واقعه، از خوابِ غفلت بیدار شد و بغایتی متنبّه گشت كه حكیمِ روزگار شد.و فایدة این حكایت آن است كه مرد مُسرِف، آنگه از خواب بیدار شود كه مال از دست بداده باشد و از پای در آمده بُود.(جوامع الحكایات و لوامع الروایات عوفی، مقابله و تصحیح دكتر امیربانو مصفا، دكتر مظاهر مصفا،
 
 
پادشاه وخدمتکار
پادشاهی بر سر سفره
نشسته بود و می خواست ناهار بخورد .خدمتکار او با سینی غذا وارد شد اما ناگهان پایش
به لبه فرش گرفت و دستش لرزید و مقداری آش روی سر پادشاه ریخت . پادشاه خشمگین شد و
خواست خدمتکار را مجازات کند. خدمتکار بی درنگ سینی را روی زمین گذاشت و کاسه آش را
بر داشت و همه را روی سر پادشاه خالی کرد .<BR>پادشاه از شدت خشم از جا پرید و
فریاد زد : این چه کاری بود که کردی احمق؟! خدمتکار با خونسردی پاسخ داد :<BR>ای
پادشاه تو به قدری بر مردم ستم کرده ای که از دست تو در عذاب هستند و از تو بدشان
می آید . اگر بخاطر ریخته شدن کمی آش بر سرت مرا مجازات کنی نفرت مردم از تو بیشتر
می شود چون تو بخاطر یک اشتباه به این کوچکی مرا مجازات می کنی! این است که به فکرم
رسید تا تمام آش را بر روی سرت بریزم تا گناه بزرگی بکنم و تو به خاطر چنین گناهی
مرا مجازات بکنی آن وقت اگر مردم بدانند این مجازت حق من بوده نفرت آن ها از تو
بیشتر نشود! پادشاه ستمگر از این حرف خدمتکار خوشش آمد و او را بخشید.</
== پانویس ==
{{پانویس}}‎