''' ابو الحسن علی بن یوسف بن ابراهیم قِفْطی '''معروف به القاضی الاکرم و از کاتبان مشهور در نظم و نثر. نسب وی به [[بکر بن وائل]] میرسدمیرسد. در ربیع الاول یا ربیع الثانی در سال ۵۶۸ در شهر [[قفط]] متولد شده و در [[قاهره]] پرورش یافت.
== پدر و مادر ==
پدرش دبیر بود و او را القاضی الاشرف میگفتندمیگفتند. مادرش زنی از بادیه عرب بود از قبیله بلیّ و از قضاعه. مادر این زن کنیزی حبشی بود. پدرش القاضی الاشرف به یکی از بادیههابادیهها رفت تا اسبی بخرد، در آنجا با زنی ازدواج کرد و او را به دیار خود آورد. زن صاحب فرزندی شد که او را علی نامید، هر گاه برای دیدار خویشاوندان بدوی خویش به بادیه میرفتمیرفت پسر را نیز همراه میبردمیبرد. زنی اهل نماز و عبادت بود و لهجهایلهجهای فصیح داشت.
== کودکی ==
قفطی گوید که در ایام کودکی از مصر به [[قفط]] آمدیم و من گربهایگربهای اصفهانی داشتم و آنسان که عادت کودکان است آن را دوست میداشتممیداشتم. گربه در خانه ما زایید و چند بچه آورد. گربه نر یک یا دو بچه را خورد و من سخت غمگین شدم و بر آن شدم که او را بکشم. پس دامی نهادم و گربه در دام افتاد. من با چوبی که در دست داشتم به قصد کشتنش فرا رفتم. در آن روزها دیوار میان سرای ما و همسایه خراب شده بود. حصیری میان دو خانه نصب کرده بودیم. در آن حیاط دو دختر بودند که در زیبایی همتایی نداشتند و در همه شهر به جمال شهره بودند. در این حال گوشه بوریا کنار رفت. چشمم بر آن دو چهره زیبا افتاد و من در اوایل جوانی بودم. به من اشارت میکردندمیکردند که گربه را رها کن. من گربه را رها کردم و، حیران، محو جمال ایشان ایستادم. مادرم بیمار و در خانه بود. گفت: چه شد که گربه را نکشتی، تو به عزم کشتن او رفته بودی. گفتم: گربه از آن دیگری بود و کشتن آن روا نبود. گفت: نه به این سبب بلکه به تو اشارت شد و تو این کار نکردی. گفتم: چه کسی به من اشارت کرد، معنی کلام تو را در نمییابمنمییابم. مادرم گفت، آری ای پسر بشنو که چه میگویممیگویم<ref>ترجمه: دو چیز است که راضی به بیحرمتیبیحرمتی و پردهدریپردهدری آنها نیستم. یکی همسر دوست و یکی همسایه پهلو به پهلو</ref>:
ثنتان لا ارضی انتهاکهما عرس الخلیل و جارة الجنب
بیت دیگر هم بود که من آن را فراموش کردهامکردهام. چون آبی بود که بر آتش من ریخته شد. از آن پس تا بودم قدم بر بام ننهادم و به غرفه بالا هم نرفتم. حتی گرمای تابستان را تحمل میکردممیکردم و بر بام نمیشدمنمیشدم.
== قفطی از زبان خودش ==
قاضی اکرم گوید که اولین بار که با پدرم به مصر آمدیم مرکب سواری نداشتیم زیرا با کشتی آمده بودیم. به پدرم گفتم، ناچار باید مرکبی حاصل کنیم. پدرم گفت: این کار برای من دشوار است. به بازار وردان رفتیم که ستور میفروختندمیفروختند. در آنجا خرهایی بود بهتر از استر. پدرم گفت: یکی از این خران را میخریممیخریم و به قاهره میرویممیرویم. من سر باز زدم و گفتم: محال است بر خر سوار شوم. پدرم گفت که ناچار باید به [[قاهره]] رویم، پس چگونه رویم. به پدرم گفتم: صبر میکنیممیکنیم شاید اسبی یا استری خریدیم. پدرم مرا سرزنش میکردمیکرد. در این حال مرد محتشمی پدیدار شد. پدرم نزد او رفت و گفت: برادر آیا القاضی الاشرف ابو الحجاج یوسف بن القاضی الامجد ابو اسحاق ابراهیم الشیبانی قفطی را میشناسی؟میشناسی؟ گفت: نمیشناسمنمیشناسم. پدرم گفت به امان خدا برو. از چند تن دیگر همین سؤال را کرد. آنها هم گفتند که نمیشناسندنمیشناسند. سپس رو به من کرد و گفت: در شهری که یک تن هم تو را نمیشناسدنمیشناسد این کبر و غرور برای چیست؟ پس بر خری سوار شدیم و به قاهره رفتیم.
همو گوید در سال ۶۰۸ به حج رفتم. پدرم نیز با من بود. در مکه جماعتی از اهل بلد خود را دیدم که مدتی بود آنها را ندیده بودم. به منزل من آمدند و شرط احترام و مودت به جای آوردند و به کاروان خود باز گشتند. اینان هر یک برای من چیزی به ارمغان آورد. یکی از آنها دو ظرف بزرگ آورد که در یکی روغن بود و در دیگری عسل، آن ظرفها را بر شتری بار کرده بود. غلامان بار بر گرفتند و ظرفها را به خیمه بردند. سپس به خوردن پرداختند. پس طواف کردیم و من به خیمه خود رفتم و بیاسودم. شب در خواب دیدم که طواف میکنم،میکنم، در این حال مردی سیه چرده و تند خوی بیامد و دست مرا گرفت و از حرم بیرون آورد و بر سر دو ظرف برد. پرسید: این ظرفها را میشناسی؟میشناسی؟ گفتم: آری، اینها را برای من هدیه آوردهاندآوردهاند. آن مرد سر ظرفها را با دست بفشرد از آنها آتش زبانه کشید آنسان که صورت من از حرارت آن بسوخت. من از وحشت از خواب جستم و دیگر تا بامداد خواب به چشمم نرفت. دیگر روز مردی را که هدیه آورده بود یافتم، نامش ابو شجاع بود. پرسیدم: آن روغن و عسل از کجا آورده است؟ ابو شجاع گفت: اینها را از خالص مال خود خریدهامخریدهام. پرسیدم آیا در مال تو شبههایشبههای هست؟ و خواب دوشین را حکایت کردم. گریه بر او افتاد و دست مرا به دست گرفت و گفت: سعی میکنممیکنم از عهده برآیم. آری مرا دو خواهر است که من در تقسیم ترکه پدرمان سهم آنها را ندادهامندادهام. اکنون عهد میکنممیکنم که آن دو را خشنود سازم. من از سخن او پند گرفتم و با خود عهد کردم هیچ طعامی را تا به حلال بودن آن یقین نکنم و ندانم که از کجا آمدهاست تناول نکنم. چنانکه در سرای ملک الرحیم اتابک طغرل ظاهری ضیافتی بود و بر سفره طعامهای شاهانه بود چون کباب و گوشت پخته و سنبوسک و انواع حلواها و چیزهای دیگر. با آنکه ظهر نزدیک بود من دست به طعام نبردم. اتابک سبب پرسید؟ گفتم: طبعم به آنها مایل نیست. غلامی را اشارت کرد، او به درون رفت و مرغی بریان آورد. اتابک گفت: این طعام را از جایی بر نگرفتهاند،نگرفتهاند، بلکه این مرغ در خانه ما پرورش یافته. آنگاه من دست فرا کردم و تناول نمودم.
== آثار ==
|