داش آکل (داستان کوتاه): تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
Ebrambot (بحث | مشارکت‌ها)
جز ربات: حذف نویسهٔ زائد
Faridv (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱:
'''داش آکل''' داستانینام کوتاهیکی بهاز ده [[زبانداستان فارسیکوتاه]] ومجموعه‌ی یکی[[سه ازقطره شاهکارهایخون]]، نوشته‌ی [[صادق هدایت]] است که نخستین بار در سال [[۱۳۱۱]] منتشر شد.
 
== خلاصه داستان ==
{{خطر لوث شدن}}
"داش آکل" لوطی مشهور [[شیراز]]ی است که خصلت‌های جوانمردانه‌اش او را محبوب مردم ضعیف و بی‌پناه شهر کرده است. اما کاکارستم که گردن‌کلفتی ناجوانمرد است و به همین سبب، بارها ضرب شست داش آکل را چشیده، به شدت از او نفرت دارد و در پی فرصتی است تا زهرش را به داش آکل بریزد و از او انتقام بگیرد.
داستان با برخورد لفظی داش اکل، پهلوانی جوانمرد و کاکا رستم در یکی از قهوه خانه‌های [[شیراز]] اغاز می‌شود. یکدفعه پیشکار حاج صمد وارد می‌شود خبر مرگ او را به داش اکل می‌دهد و می‌گوید که حاج صمد او را وکیل وصی خودش کرده. داش اکل به خانه حاج صمد می‌رود و حین صحبت با همسر او به ناگاه چشمش به مرجان دختر او می افتد و عاشق او می‌شود.
 
بعد از ان داش اکل مشغول رسیدگی به کارهای حاج صمد می‌شود و عشق خود به مرجان را پنهان نگه می‌دارد. چون خود را زشت می پنداشته و همچنین انرا به دور از مردانگی می دیده با دختر کسی که او را وکیل و وصی خود کرده ازدواج کند.
در همین حین، حاجی صمد -از مالکان شیراز- می میرد، و داش آکل را وصی خود قرار می دهد. داش آکل، با اینکه آزادی خود را از همه چیز بیشتر دوست دارد، به ناچار این وظیفه دشوار را به گردن می‌گیرد. او با دیدن مرجان، دختر چهارده ساله‌ی حاجی صمد، به وی دل می‌بازد. اما اظهار عشق به مرجان را خلاف رویه‌ی جوانمردی و عمل به وظیفه‌ی خود می‌داند. در نتیجه، این راز را در دل نگه می‌دارد. در عوض، [[طوطی]]‌ای می‌خرد، و درد‌دلش را به او می‌گوید.
پس از هفت سال برای مرجان شوهری پیرتر و زشت تر از داش اکل پیدا می‌شود. شب عروسی مرجان، داش اکل با کاکا رستم درگیر می‌شود و برخلاف همیشه اینبار شکست می‌خورد و کشته می‌شود.
 
از آن پس، داش آکل، قرق کردن سرِ گذر و درگیری با سایر لوطی‌ها و اوباش را ترک می‌کند و اوقات خود را صرف رسیدگی به اموال حاجی و خانواده‌ی او می‌کند.
 
بر این منوال، هفت سال می گذرد تا این‌که برای مرجان، خواستگاری پیدا می شود. داش آکل به عنوان آخرین وظیفه‌ی خود، وسایل ازدواج مرجان را فراهم می‌کند و او را به خانه‌ی بخت می‌فرستد.
 
همان شب، در حال نشستن داش آکل در میدانگاهی محله -در حالی که مست است- کاکارستم سر می رسد. با داش آکل یکی به دو می‌کند و در نهایت با او گلاویز می‌شود؛ و سرانجام، با [[قمه]]، زخمی‌اش م‌ کند.
 
فردای آن روز، وقتی پسر بزرگ حاجی صمد بر بالین داش آکل می‌آید، او طوطی‌اش را به وی می سپارد و کمی بعد، می‌میرد.
 
عصر همان روز، مرجان قفس طوطی را جلوش گذاشته است و به آن نگاه می‌کند، که ناگهان طوطی با لحن داشی "خراشیده‌ای" می‌گوید: «مرجان... تو مرا کشتی... به که بگویم... مرجان... عشق تو... مرا کشت.»
{{پایان خطر لوث شدن}}
 
== قسمت هایی از متن اصلی کتاب ==
* از طرف دیگر داش آکل را همههمه‌ی اهل شیراز دوست داشتند . چه او در همان حال که محله سردزک را قرق میکرد ،میکرد، کاری به کار زنهازن‌ها و بچه‌ها نداشت ،نداشت، بلکه بر عکس با مردم به مهربانی رفتار میکردمی‌کرد.
* داش آکل مردی سی و پنجساله ،پنج‌ساله، تنومند ولی بد سیمابدسیما بود . هر کس دفعهدفعه‌ی اولاوّل او را میدیدمی‌دید قیافه اشقیافه‌اش توی ذوق میزد ،می‌زد، اما اگر یک مجلس پای صحبت او می نشستندمی‌نشستند یا حکایت هائیهایی که از دورةدوره‌ی زندگی او وردوِرد زبانهازبان‌ها بود می‌شنیدند، آدم را شیفته او می‌کرد.
* ولی نصف شب، آنوقتی کهآن‌وقتی‌که شهر شیراز با کوچه‌های پر پیچ و خمخم؛ ،[[باغ]]‌های باغها ی دلگشادل‌گشا و شراب‌های[[شراب]]‌های ارغوانیش بخواب میرفت ،به‌خواب آنمی‌رفت؛ وقتیکهآن‌وقتی‌که ستاره‌ها[[ستاره]]‌ها آرام و مرموز بالای آسمان قیرقیرگون گون ب ه همبه‌هم چشمک میزدند . آنمی‌زدند؛ وقتیکهآن‌وقتی‌که مرجان با گونه‌های گلگونشگل‌گونش در رختخواب آهسته نفس میکشیدمی‌کشید و گذارش روزانه از جلوی چشمش میگذشتمی‌گذشت، ، همانوقتهمان‌وقت بود که داش آکل حقیقی ،حقیقی، داش آکل طبی عیطبیعی با تمام احساسات و هواهوی و هوس ،هوس، بدون رودر بایستیرودربایستی از تو قشری که آداب و رسوم جامعه بدوربه‌دور او بسته بود ،بود، از توی افکاری که از بچگیبچه‌گی باوبه‌او تلقین شده بود، بیرون میآمدمی‌آمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش می کشید ،می‌کشید، تپش آهسته قلبآهسته‌ی ،قلب، لبهایلب‌های آتشی و تن نرمش را حس میکردمی‌کرد و از روی گونه هایشگونه‌هایش بوسه میزد .می‌زد، ولی هنگامیکههنگامی‌که از خواب می پرید ،می‌پرید، بخودشبه‌خودش دشنام میداد ،می‌داد، به زندگی نفرین میفرستادمی‌فرستاد و مانند دیوانه‌ها در اطاقاتاق بدوربه‌دور خودش می گشت ،می‌گشت، زیر لب با خودش حرف میزدمی‌زد و باقی روز را هم برای این کهاین‌که فکر عشق را در خودش بکشد به دوندگی و رسیدگی بکارهایبه‌کارهای حاجی میگذرانید می‌گذرانید.
میشنیدند، آدم را شیفته او میکرد.
* ولی نصف شب، آنوقتی که شهر شیراز با کوچه‌های پر پیچ و خم ، باغها ی دلگشا و شراب‌های ارغوانیش بخواب میرفت ، آن وقتیکه ستاره‌ها آرام و مرموز بالای آسمان قیر گون ب ه هم چشمک میزدند . آن وقتیکه مرجان با گونه‌های گلگونش در رختخواب آهسته نفس میکشید و گذارش روزانه از جلوی چشمش میگذشت ، همانوقت بود که داش آکل حقیقی ، داش آکل طبی عی با تمام احساسات و هوا و هوس ، بدون رودر بایستی از تو قشری که آداب و رسوم جامعه بدور او بسته بود ، از توی افکاری که از بچگی باو تلقین شده بود، بیرون میآمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش می کشید ، تپش آهسته قلب ، لبهای آتشی و تن نرمش را حس میکرد و از روی گونه هایش بوسه میزد . ولی هنگامیکه از خواب می پرید ، بخودش دشنام میداد ، به زندگی نفرین میفرستاد و مانند دیوانه‌ها در اطاق بدور خودش می گشت ، زیر لب با خودش حرف میزد و باقی روز را هم برای این که فکر عشق را در خودش بکشد به دوندگی و رسیدگی بکارهای حاجی میگذرانید .
 
== فیلم ==
[[مسعود کیمیایی]] فیلم معروفی [[داش‌آکل (فیلم)|به همین نام]] از روی این داستان کوتاه ساخته است.
 
== نقد داستان ==
از نظر من طوطی در قفس خود داش اکل است که خود را در زندانی می‌داند که اگر ازدواج کند ازادیهیش گرفته خواهد شد
 
== جستارهای مربوط ==
سطر ۲۴ ⟵ ۳۰:
 
== منابع ==
* داش آکل,آکل، صادق هدایت,هدایت، انتشارات صادق هدایت
* نقد داستان داش آکل، سایت تبیان [http://www.tebyan.net/literary_criticism/2010/4/12/120381.html]
 
 
{{ادبیات-خرد}}
 
[[رده:داستان‌های ایرانی]]