در ابتدای این کتاب ادوارد و بلا به شرط تغییر بلا به یک خونآشام ازدواج میکنند،میکنندو آنهابه ماه عسل می روند.در ماه عسل خود متوجه میشوند که بلا باردار است احتمال بچه دار شدن یک خون آشام و یک انسان بسیار کم بوده برای همین همه شک می کنند اما آلیس خواهر ادوارد بچه دار شدن آنها را پیش بینی می کند. پس از بازگشت و بدنیا آمدن بچهی بلا که رنسمی نام میگیرد بلا تبدیل به [[خون آشام]] میشود و جیکوب نقش پذیر کودک نیمه انسان - نیمه خونآشام ادوارد و بلا میشود، پس از مدتی آلیس خواهر ادوارد متوجه میشود که لشکر ولتریها برای جنگ به دلیل خطر رنسمی (که فکر میکنند یک کودک خونآشام است و رشد نمیکند و بسیار خطرناک است) در راه آنجاست. آنها با خونآشامهای دیگر برای دفاع و شهادت بر نیمه انسان بودن رنسمی تماس برقرار میکنند، و بلا از طریق آنها متوجه میشود که میتواند یک سپر دفاعی بسازد و علاوه بر خودش افراد دیگری را نیز نسبت به قدرتهای وارد به ذهن خونآشامها مصون کند. ولتریها (که توسط ایرینا یکی از اعضای خانوادهی دنالی از وجود رنسمی باخبر شدند) به آنجا میرسند و قصد جنگ با کالنها و دیگر خونآشامهای همراهشان را دارند، آنها تظاهر به مشورت با یکدیگر میکنند تا کالنها و دیگر خونآشامها را از نظر ذهنی فلج کنند، اما به دلیل سپر حفاظتی بلا موفق نمیشوند و از آنجا میروند.