خسی در میقات: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
جز ابرابزار
Amin Es (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱:
'''خسی در میقات''' عنوان سفرنامهٔ [[جلال آل‌احمد]] از سفر [[حج]] است. جلال آل احمد در [[فروردین]] سال ۱۳۴۳رهسپار حج گردید و حاصل دیدهایش از این سفر پرمعنا را در غالبقالب کتابی با عنوان “خسی در میقات” به چاپ رساند.
 
==نمونه‌ای از متن کتاب==
 
<big>'''شنبه 9 فروردين'''</big>
'''مكه'''
چهار و نيم صبح مكه بوديم. ديشب هشت و نيم از مدينه راه افتاديم. ماشين يك اتوبوس بود كه سقفش را برداشته بودند. لباس احرام را از مدينه پوشيده بوديم. و مراسم مسجد و بعد سوار شدن و آمدن و آمدن. سقف آسمان بر سر و ستاره‌ها چه پايين، و آسمان عجب نزديك. و من هيچ شبي چنان بيدار نبوده‌ام و چنان هشيار به هيچي زير سقف آن آسمان و آن ابديت، هر چه شعر كه از برداشتم خواندم ـ به زمزمه‌اي براي خويش ـ و هر چه دقيق‌تر كه توانستم در خود نگريستم تا سپيده دميد. و ديدم كه تنها «خسي» است و به «ميقات» آمده است و نه «كسي» و به «ميعادي». و ديدم كه «وقت» ‌ابديت است، يعني اقيانوس زمان. و «ميقات» در هر لحظه‌اي. و هر جا. و تنها با خويش. چرا كه «ميعاد» جاي ديدار تست با ديگري. اما «ميقات» زمان همان ديدار است و تنها با «خويشتن». و دانستم كه آن زنديق ديگر ميهنه‌اي يا بسطامي چه خوش گفت وقتي به آن زائر خانه خدا در دروازه نيشابور گفت كه كيسه‌هاي پول را بگذار و به دور من طواف كن و برگرد. و ديدم كه سفر وسيله ديگري است براي خود را شناختن. اين كه «خود» را در آزمايشگاه اقليم‌هاي مختلف به ابزار واقعه‌ها و برخوردها سنجيدن و حدودش را به دست آوردن كه چه تنگ است و چه حقير است و چه پوچ و هيچ.
و هر چه دقيق‌تر كه توانستم در خود نگريستم تا سپيده دميد. و ديدم كه تنها «خسي» است و به «ميقات» آمده است و نه «كسي» و به «ميعادي». و ديدم كه «وقت» ‌ابديت است، يعني اقيانوس زمان. و «ميقات» در هر لحظه‌اي. و هر جا.
 
'''<big>همان روز</big>'''
'''در بيت الحرام'''
 
اين طور كه پيداست تا سال ديگر خود كعبه را هم از بتون خواهند كرد. نه تنها «مسعا»ي ميان «صفا» و «مروه» الان بدل شده است به يك راهرو عظيم و دو طبقه سيماني، بلكه دور تا دور خانه دارند از نو يك شبستان چهار گوش و دو طبقه مي‌سازند تا شبستان قبلي دوره عثماني را خراب كنند. الان يك طرف شبستان قبلي را برداشته‌اند. آن طرفي كه «مسعا» است.
لابد تا يكي دو سال ديگر اضلاع ديگر را هم خراب خواهند كرد. درست است كه پاگرد «مطاف» دور خانه گسترده خواهد شد و جماعت بزرگتري سه چهار برابر جماعت فعلي دور حرم طواف خواهد توانست كردن؛ اما تمام حرف بر سر اين تخته‌هاي سيمان است كه روي پايه‌هاي بتوني مي‌چسبانند و ده برو بالا... اين سنگ خاراي نجيب و زيبا دم دست افتاده. و آن وقت مدام سيمان و قالب سيماني.
و اين مكه از بيت‌المقدس كوهپايه‌تر است. شهر، سنگي سنگي. و عجيب خارايي! و عرب جاهليت حق داشته كه «خانه را با مجسمه انباشته بوده.» بيت‌الحرام در گودي ميان كوه‌ها، در ته آبرفت آنها، نشسته. و آب زمزم نوعي ذخيره آب باران، كه از اين كوه‌هاي خارا سرازير مي‌شود و در آن آبرفت جمع مي‌شود. و خيابانهاي پست و بلند. و معمولاً به تبع دره‌ها. و خانه‌ها در دو طرف، بر سينه كوه بالا رفته و هر گوشه‌اي انشعاب ديگري در كوه. يعني محله ديگري و كوچه ديگري. و خيابانهاي نئون پوشيده، و نيمه آسمان خراش‌هاي سيماني و رنگارنگ كنار خيابانها؛ و رنگ آميزي تند در و پنجره‌هاي نو؛‌ و سبز چمني و سرخ جگري و اين قبيل... و سخت دهاتي. و بدجوري شهرها را از ريخت انداخته. و دور خيابانها پر از نئون. و گلدسته عظيم خانه خدا هم، و خود خانه خدا هم. وقتي خدا مي خواهد كه بر گوشه‌اي در بساط اين زمين خانه‌اي داشته باشد، بايد بداند كه آن زمين روزگاري به دست حكومت سعودي خواهد افتاد و به اجبار صدور نفت در و ديوارش پر از نئون خواهد شد. بحث در اين نيست كه چراغ‌موشي جاي نئون بگذارند. بلكه در اين است كه چرا نبايد براي چنان عظمتي، نوع خاصي و شكل خاصي، با طرحي خاص از لامپ، به همان كمپاني‌ها سفارش بدهند. و آخر تشخصي! و نه اين كه حتي خانه خدا يك مصرف كننده عادي پنسيلوانا! اين هست يعني عوالم غيب را به منافع كمپاني‌ها آلودن...
 
***
<big>'''همان روز شنبه'''</big>
'''مكه'''
 
اين سعي ميان «صفا» و «مروه» عجب كلافه ميكند آدم را. يكسره برت مي‌گرداند به هزار و چهار صد سال پيش. به ده هزار سال پيش. با “هروله”اش (كه لي لي كردن نيست، بلكه تنها تند رفتن است.) و با زمزمه بلند و بي‌اختيارش؛ و با زير دست و پا رفتن‌هايش؛ و بي“خود”ي مردم؛ و نعلين‌هاي رها شده؛ كه اگر يك لحظه دنبالش بگردي زير دست و پا له ميشوي؛ و با چشم‌هاي دودوزنان جماعت، كه دسته دسته بهم زنجير شده‌اند؛ و در حالتي نه چندان دور از مجذوبي ميدوند؛ و چرخهايي كه پيرها را ميبرد؛ و كجاوه‌هايي كه دو نفر از پس و پيش بدوش گرفته‌اند؛ و با اين گم شدن عظيم فرد در جمع. يعني آخرين هدف اين اجتماع؟ و اين سفر...؟ شايد ده هزار نفر، شايد بيست هزار نفر، در يك آن يك عمل را مي‌كردند. و مگر مي‌تواني ميان چنان بيخودي عظمايي به سي خودت باشي؟ و فرادا عمل كني؟ فشار جمع ميراندت. شده است كه ميان جماعتي وحشت زده، و در گريز از يك چيزي،‌ گير كرده باشي؟ بجاي وحشت “بيخودي” را بگذار، و بجاي گريز “سرگرداني” را؛ و پناه جستن را. در ميان چنان جمعي اصلا بي‌اختيار بي‌اختياري. و اصلا “نفر” كدام است؟ و فرق دو هزار و ده هزار چيست؟...
يمني‌ها چرك و آشفته موي و با چشم‌هاي گود نشسته، و طنابي به كمر بسته، هر كدام درست يك يوحناي تعميدي كه از گور برخاسته. و سياه‌ها درشت و بلند و شاخص، كف بر لب آورده و با تمام اعضاي بدن حركت‌كنان. و زني كفش‌ها را زير بغل زده بود و عين گم شده‌اي در بياباني، ناله‌كنان ميدويد. و انگار نه انگار كه اينها آدميانند و كمكي از دستشان برمي‌آيد.
و زني كفش‌ها را زير بغل زده بود و عين گم شده‌اي در بياباني، ناله‌كنان ميدويد. و انگار نه انگار كه اينها آدميانند و كمكي از دستشان برمي‌آيد.
و جوانكي قبراق و خندان تنه ميزد و ميرفت. انگار ابلهي در بازار آشفته‌اي. و پيرمردي هن هن كنان در ميماند و تنه مي‌خورد و به پيش رانده ميشد. و ديدم كه نميتوانم نعش او را زير پاي خلق افتاده ببينم. دستش را گرفتم و بر دست‌انداز ميان “مسعي” نشاندم؛ كه آيندگان را از روندگان جدا مي‌كند. يك دسته از زنها (10ـ15 نفري بودند) بر سفيدي لباس احرام، پس گردنشان نشان گذاشته بودند. نقش رنگي بنفشه‌اي گلدوزي شده را. و هر يك احرام ديگري را از كمر گرفته؛ بخط يك دنبال مطوف ميرفتند.
نهايت اين بيخودي را در دو انتهاي مسعي مي‌بيني؛ كه اندكي سر بالاست و بايد دور بزني و برگردي. و يمني‌ها هر بار كه ميرسند جستي ميزنند و چرخي، و سلامي بخانه، و از نو...كه ديدم نمي‌توانم. گريه‌ام گرفت و گريختم. و ديدم چه اشتباه كرده است آن زنديق ميهنه‌اي يا بسطامي كه نيامده است تا خود را زير پاي چنين جماعتي بيفكند. يا دست كم خودخواهي خود را...حتي طواف، چنين حالي را نمي‌انگيزد. در طواف بدور خانه، دوش بدوش ديگران بيك سمت ميروي. و بدور يك چيز مي‌گردي. و مي‌گرديد. يعني هدف هست و نظمي. و تو ذره‌اي از شعاعي هستي بدور مركزي. پس متصلي. و نه رها شده. و مهمتر اينكه در آنجا مواجهه‌اي در كار نيست. دوش بدوش ديگراني. نه روبرو. و بيخودي را تنها در رفتار تند تنه‌هاي آدمي مي‌بيني. يا از آنچه بزبانشان مي‌آيد مي‌شنوي.
يك حاجي در حال “سعي” يك جفت پاي دونده است يا تند رونده، و يك جفت چشم بي‌“خود”. يا از “خود” جسته. يا از “خود” بدر رفته. و اصلا چشمها، نه چشم. بلكه وجدان‌هاي برهنه.يا وجدانهايي در آستانه چشمخانه‌ها نشسته و بانتظار فرمان كه بگريزند.
اما در سعي، ميروي و برميگردي. بهمان سرگرداني كه “هاجر” داشت. هدفي در كار نيست. و درين رفتن و آمدن آنچه براستي مي‌آزاردت مقابله مداوم با چشم‌ها است. يك حاجي در حال “سعي” يك جفت پاي دونده است يا تند رونده، و يك جفت چشم بي‌“خود”. يا از “خود” جسته. يا از “خود” بدر رفته. و اصلا چشمها، نه چشم. بلكه وجدان‌هاي برهنه. يا وجدانهايي در آستانه چشمخانه‌ها نشسته و بانتظار فرمان كه بگريزند. و مگر مي‌تواني بيش از يك لحظه باين چشم‌ها بنگري؟ تا امروز گمان مي‌كردم فقط در چشم خورشيد است كه نمي‌توان نگريست. اما امروز ديدم كه باين درياي چشم هم نمي‌توان...كه گريختم. فقط پس از دو بار رفتن و آمدن. براحتي مي‌بيني كه از چه سفري چه بي‌نهايتي را در آن جمع مي‌سازي. واين وقتي است كه خوش بيني.
و تازه شروع كرده‌اي. و گرنه مي‌بيني كه در مقابل چنان بي‌نهايتي چه از صفر هم كمتري. عيناُ خسي بر دريايي. ـ نه؛ در دريايي از آدم. بل كه ذره خاشاكي، و در هوا. بصراحت بگويم، ديدم دارم ديوانه ميشوم. چنان هوس كرده بودم كه سرم را به اولين ستون سيماني بزنم و بتركانم... مگر كور باشي و “سعي” كني.
از “مسعي” كه درآمدي بازار است. تنگ بهم چسبيده. گوشه‌اي نشستم و پشت بديوار “مسعي” ، داشتم با يكي ازين “كولا”ها رفع عطش مي‌كردم و بچيزي كه جايي ازيك فرنگي خوانده بودم؛ به قضيه “فرد” و “جماعت” مي‌انديشيدم. و باينكه هر چه جماعت دربرگيرنده “خود” عظيم‌تر، “خود” به صفر نزديك شونده‌تر.
مي‌ديدم “من” شرقي كه در چنين مساواتي در برابر عالم غيب، خود را فراموش مي‌كند و غم خود را؛ همان است كه در انفراد بحدّ تمايز رسيده خود در اعتكاف،‌ دعوي الوهيت مي‌كند. عين همان زنديق ميهنه‌اي يا بسطامي و ديگران. و جوكيان هند نيز. و مي‌ديدم كه اين “من” بهمان اندازه كه در اجتماع خود را “فدا مي‌كند” در انفراد “فدا مي‌شود”.
مي‌ديدم “من” شرقي كه در چنين مساواتي در برابر عالم غيب، خود را فراموش مي‌كند و غم خود را؛ همان است كه در انفراد بحدّ تمايز رسيده خود در اعتكاف،‌ دعوي الوهيت مي‌كند. عين همان زنديق ميهنه‌اي يا بسطامي و ديگران. و جوكيان هند نيز. و مي‌ديدم كه اين “من” بهمان اندازه كه در اجتماع خود را “فدا مي‌كند” در انفراد “فدا مي‌شود”.
يوگا در آخرين حد رياضت، بهچه چيز غير از اين ميرسد؟ ـ كه رضايت خاطري بدهد به رياضت كش، كه اگر در دنياي عمل و كشف خارج از اين تن، او را دستي نيست؛ نقش اراده خود را بر تن خود كه مي‌تواند بزند! و پس چه فرقي هست ميان اصالت فرد و اصالت جمع؟
در “سعي” از بند خويش مي‌گريزيم و عملي مي‌كنيم كه هدفش انتفاي “خويش” است. چه در ذهن و چه در وجود. و با “يوگا” در بند “خويش” ميمانيم. يعني چون در خارج از حوزه تن خويش قدرت عمل نداريم به حوزه كوچك و حقير اقتدار بر تن خويش اكتفا مي‌كنيم. در “سعي” سلطه جمع را مي‌پذيريم؛ اما فقط در برابر عالم غيب. و در “يوگا” سلطه جمع را بصفر مي‌رسانيم؛ اما باز در برابر عالم غيب. و اگر آمدي و ازين مجموعه، “عالم غيب” را گرفتي، آنوقت چه خواهد ماند؟... درين دستگاه كه ماييم، “فرد” و “جمع” هيچكدام اصالت ندارند.
اصالت در عالم غيب است كه ببازار چسبيده. و اكنون زير پاي كمپاني افتاده. و فرد و جمع دو صورت‌اند گذرا، در مقابل يك معني‌دهنده ابدي؛ اما دو روي. تنها در چنين حوزه‌اي است كه “آيت‌الله” و “ظل‌الله” معني پيدا مي‌كند. ما چه فـُرادا و چه باجتماع، در دنياي كشف و عمل را بروي خود بسته‌ايم. و حال آنكه چه فرد و چه جمع وقتي معني پيدا مي‌كند كه از فرد به جمع، بقصد كشفي و عملي روانه شوي يا بعكس.
عين آن داعي قبادياني. و گرنه هزار و چهار صد سال است كه ما “سعي” مي‌كنيم. و هزاران سال است كه اعتكاف و انزوا و چله‌نشيني داريم. اما نه بقصد كشف. خود بسنده بودن طرف ديگر سكه خود فدا كردن است. و حال آنكه اين خود،‌ اگر نه بعنوان ذره‌اي كه جماعتي را ميسازد، حتي “خود” هم نيست. اصلا هيچ است. همان خسي يا خاشاكي، اما (و هزار اما...) در حوزه يك ايمان. يا يك ترس. و آنوقت همين، سازنده از “اهرام” تا ديوار چين. و خود چين. و اين يعني سراسر شرق. از هبوط آدم تا امروز...
== منبع ==
* نامهٔ کانون نویسندگان ایران. شماره اول، چاپ اول، تهران: موسسه انتشارات آگاه، ۱۳۵۸