احمد تفضلی: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
Rezabot (بحث | مشارکت‌ها)
جز ربات: حذف میان‌ویکی موجود در ویکی‌داده: en, sv
خط ۴۳:
 
== مرگ ==
تفضلی " یادداشت های [[دکتر اقبال]] را که، خط قرمزی بر سه هزارسال تاریخ [[زرتشتیان]] [[ایرا]]ن کشیـده بود را جمع آوری کرده بود؛ دکتر اقبال ثابت کرده بودکه [[زرتشت]] وجود نداشته وبر تمامی پندارهای سه هزارساله ی ایرانیان خط بطلان کشیده است!!". تفضلی همیشه ترس داشت"مبادا این حرف را جای دیگری به زبان آورد! که جان خودش و یکی از دوستان هم رازش را به خطر اندازد!". پس از این جریان، درسال 1370 خورشیدی بود، که احمد تفضلی عضو پیوسته "فرهنگستان زبان وادب فارسی" شده بود؛ شبی شاهزاده [[حمید رضا پهلوی]] نزد تفضلی آمد گفت : " 15 سال است کـتاب دکتر اقبال (نوشتـه شده در 1355ش) نزد تو به امانت مانده است! من هم بـر آن کلی حاشیه و تحقیق نوشته ام! می ترسم بمیرم و تو این اثر را به همراه تحقـیقات خودت که قـول داده بودی بر آن بنویـسی، به چاپ نرسانی و آخر نابود شود و یا به دست زرتشتی ها بیـفـتـد!گاهی من به تو هم شک می کنم و گمان میکنم که عمداً میخواهی این کتــاب نایاب را به فراموشی سپرده یا نابود کنی!". احمدتفضلی، به او گفت:" من امنیت ندارم؛وگرنه به خدا سوگند آنرا چاپ کرده بودم". ولی شاهزاده حمیدرضا اعتناء نکرد و رفت ... یک سال از این واقعه گذشت ، که ناگهان خبر فوت شاپورحمیدرضا (تیرماه 1371خورشیدی) براثرسکته ی قلبی، منتشر شـد. تفضلی از شنیدن این خبرخیلی اندوهگین شد و گفت:"حیف شد که دیگرنتوانستم دل او را به سوی خود بگـردانم و پیش از مردنش، او را شادمان سازم! اما هنوزهم دیر نشده ؛ برای این که روح او و روح دکتر منوچهراقبال و آن جوان از دست -رفته (یعنی شهریار شفیق) شاد شوند ، از همین امروز شروع می کنم و کتاب را به چاپ می سپارم"؛ " اگر زرتشتیان آن را ببینند، من را تکه تکه میکنند...". فردای آن روز به مدیرانتشارات... تلفن زد و پیشنهاد چاپ این کـتاب (سه هزارسال دروغ درتاریخ ایران) را داد؛ مدیر مذکور موافقت کرد،ولی چند روزبعد، به تفضلی زنگ زد و گفت: " برخی زرتشتیان به من تلفن زده و من را تهدید کرده اند؛ لذا شرمنده ام!" چند انتشاراتی دیگر نیز یا طفره رفتند و یا بهانه ی کمبود کاغذ آوردند و یا ترس داشتند از اینکه این کتاب را چاپ کنند!تا اینکه آذرسال 1375خورشیدی، یکی ازناشران معروف مقابل دانشگاه تهران پذیرفت که این اثر را توأم با پاورقی های تفضلی و حمید رضا و شفیق، با تیراژ 5000 جلد، به چاپ برساند. تفضلی خیلی شادمان بود، ومی گفت:"چنین اثر ارزشمندی تاکنون نوشته نشده است! ". اما همین که ما درپایان برنامه ی ویراستاری بودیم، شب23 دی ماه 1375 بود ؛ ساعت 3 نیمه شب ، تفضلی به یکی از دوستانش زنگ میزند. و باصدای لرزان و ترسان میگوید کاری فوری با تو دارم! و خود رابه در خانه ی دوستش می رسانـد و یک پوشه و ورقه های ضمیمه شده را درون یک پلاستیـک سفید به او میدهد و میگوید : " ما هم رفتنی شدیم! اگراز من بدی دیده ای من را ببخش وبرایم دعا کن! ". زرتشتیها مرا تهدید و به مـن گفـته اند : اگر به نیروی انتظامی خبر بدهـم، یک نفر از نزدیـکان مـن را زنده نخواهند گذاشت ! آنـهـا با خود مـن (=احمد تفضلی) کار دارند ؛ نمی خواهم دوسـتان یا نزدیکان من هــم درگـیر ایـن ماجرا شوند. ساعت 7 شامـگــاه 24 دی ماه،یعنی فردای آن روز، او از ظهر که از دانشگاه تهران به سوی خانه حرکت کرد ، ناپدید شد". ساعت 11شب بود که ازنیروی انتظامی به دوستش که به نیروی انتظامی مفقودی اش اطلاع داده شده بود تلفن شد و گفتنـد: جسد آشنای شما ساعت 9شب توسط مأمـوران پاسگاه باغ فیض،در کنار اتومبیل مقتول یافته شـده است.
 
تفضلی در ساعت ۱۲ و نیم روز ۲۴ دی ماه ۱۳۷۵ دفتر کارش را در دانشگاه تهران ترک کرد و راهی منزلش در [[شمیران]] شد اما هرگز به منزل نرسید.<ref>{{پک|آموزگار|ک=زندگی‌نامهٔ علمی احمد تفضلی|آبان و بهمن ۱۳۷۵|ص=۵۰۷}}</ref> او در همان روز به طرز مشکوکی در خیابان به قتل رسید.<ref>{{پک|شریفی|۱۳۸۷|ک=فرهنگ ادبیات فارسی‌|ص=۴۲۷}}</ref>