داستان شرایط استیونز را صصرفاًصرفاً به عنوان چیزی شخصی مطرح نمیکند. به وضوح اینطور به نظر میرسد که موقعیت استیونز به عنوان سرپیشخدمت به تدریج امکان داشتن یک زندگی عاطفی راضیکننده را از او گرفته است. پدرش میمیرد، و استیونز چنان نگران انجام بیعیب و نقض وظایف سرپیشخدمتی است که فرصت عزاداری ندارد (چیزی که بعداً با بسی افتخار از آن یاد میکند). همچنین استیونز ناتوان از بیان احساسات دربارهٔ مسایل شخصی است چرا که بیان چنین عواطفی تشخصش را در معرض خطر قرار میدهد.