هیوم تجربه گرا بود. برای واضح فهمیدن این پرسش به گفتگوی فلسفی زیر توجه کنید:
سؤال:متافیزیک دقیقاً چیست؟
جواب:این کلمه نخست به برخی از آثار [[ارسطو]] اطلاق میشد که پس از اثر بزرگ او در طبیعیات (فیزیک) به کار میرفتند و به همین سبب آنها را «بعد از فیزیک» یا بعد از طبیعت نامیدند که معادل یونانی اش '''متافیزیک''' است. (معادل اسلامی آن مابعدالطبیعه است)
سؤال: اما هنوز نفهمیدم متافیزیک دقیقاً چه معنایی دارد؟
جواب: در این اثر [[ارسطو]] به علمی (فیلسوفان مدرن متافیزیک را به عنوان علم نپذیرفتهاند زیرا علم وابسته به تجربه و محاسبات است) میپرداخت که فراتر از موجودات طبیعی یا فیزیکیاند. بهطور خلاصه ارسطو میگفت اینها اصولی هستند که بر شناخت ما از جهان طبیعی حاکم اند و هر چه در طبیعت رخ میدهد ریشه اش به متافیزیک بر میگردد. مثلاً مفهومی چون خدا یا واجب الوجود، چیزی فراطبیعی است که بر طبیعت و هر آنچه که وجود دارد را اداره میکند و تمام مفهومهای وجودی، از او منشأ میگیرند. به همین خاطر اختیارها و توصیفاتی که از خدا در ذهن داریم، بر طبیعت حاکم هستند. این مثال از خدا فقط گوشه از جهان متافیزیک یا فراطبیعی هستند که به نظر بسیاری از فلاسفه اصول فلسفی یا دینی [[متافیزیک]] بر جهان طبیعی حاکم هستند بدین گونه که آن را اداره میکنند، چگونگی جهان طبیعت را تعیین میکنند که مثلاً قوانین طبیعت اینگونه باشند و البته بسیاری از موضوعات دیگر را هم شامل میشود که به لحاظ حجم و تنوع بسیار زیادند. تمام مسائل بالا اصولی واضح هستند که مورد قبول تمام فلاسفه متافیزیکی چه دینی و چه غیر دینی است. به عنوان مثال فلاسفه مسلمان همه رویدادهای طبیعی را که براساس [[علت و معلول]] کار میکردند را به جوهر یا [[واجب الوجود]] مربوط میدانستند به ویژه [[فارابی]] و [[ابن سینا]]. مسئله این جاست که وقتی میگوییم متافیزیک یا فرا طبیعی، باید تعریف و ذهنیتی از طبیعت داشته باشیم که بگویم دقیقاً متافیزیک چیست. در تاریخ فلسفه و علم، اول فیلسوفان درک کلی فلسفی ای از طبیعت داشتهاند که بعدش به تفکر در باب فراطبیعی دست زدهاند. اما سؤال آن است که طبیعت چیست؟ در اینجا اختلاف نظر بین فلاسفه به وجود میآید ولی سادهترین و خلاصهترین تعریفی که از طبیعت وجود دارد و در بین تمامی فلاسفه مشترک است و همه با آن موافق اند، طبیعت در بر گیرنده وجودیت است یا به عبارتی دیگر هر آنچه که وجود دارد جزئی از جهان یا طبیعت است. تمام آنچه که ما میفهمیم و در ذهن داریم ریشه در طبیعت دارد زیرا انسان از بدو تولد چیزی در ذهن ندارد و به مرور زمان از طریق تجربیات خود مانند تجربیات ساده چون دیدن تا تجربیات پیچیدهای چون ریاضیات و فلسفه، شناختش شکل میگیرد و از طرفی انسان چیزی که وجود دارد را میفهمد نه چیزی که وجود ندارد. شناختی که ما از جهان داریم و تمامی مسائلی که از جهان میفهمیم، نظامهای فلسفی که در هر جا و در هر زمان میسازیم ریشه در تجربه ما دارد. ما ذاتاً اطلاعاتی نداریم. مثلاً بشر علت و معلول را از طبیعت استنتاج میکند یا مسائلی دیگر را هم به همینطور. در اصل ذهن انسان از طریق حواس پنجگانه آرای ساده و پیچیده را دریافت میکند تا در ذهن خود دانش تولید کند. هیوم همانند فیلسوف تجربه گرای بزرگ ،[[جان لاک]] گفته ارسطو را تأیید میکرد که هر آنچه در ذهن است ابتدا در حواس بوده پس اول تجربه باید به عنوان ریشه تمام شناخت علمی و فلسفی در نظر گرفته شود؛ و تمامی تجربیات ما ریشه در طبیعت دارد زیرا طبیعت دربرگیرنده وجودیت است و انسان نمیتواند چیزی ورای وجودیت را تجربه و درک کند چه برسد به آن که تصور کند مانند انسان کوری که جهان را از اول ندیده پس نمیتواند ذهنیتی از رنگها در ذهن خود داشته باشد.
پس تاکنون دو مطلب مفصل توضیح داده شد:
# به عبارت دیگر متافیزیک به فرای جهان فیزیکی که ما تجربه میکنیم میپردازد.
# انسان نمیتواند چیزی ورای وجودیت را تجربه کند و درک کند چه برسد به آن که تصور کند.
سؤال: اما چگونه میدانیم که چیزی که ورا جهان طبیعی که تجربه کردهایم وجود دارد؟
جواب: نمیدانیم به همین خاطر فیلسوفان مدرن متافیزیک را نپذیرفتهاند و باور دارند که متافیزیک یک سوءتفاهم است.<ref>آشنایی با کانت(kant in 90 minutes) ترجمه شهرام حمزهای نویسنده:پل استراترن (از استادان ریاضی یکی از دانشگاه بریتانیا)، چاپ علامه حلی، چاپ1390</ref> متافیزیک شامل متافیزیکهای آلمانی همانند کانت، [[گئورگ ویلهلم فریدریش هگل|هگل]]، [[فریدریش نیچه|نیچه]] و [[آرتور شوپنهاور|شوپنهاور]] و [[اسپینوزا]] تا [[ادیان ابراهیمی]] و سنتی [[مصر باستان]] و… میشوند که همه غلطاند. در اصل اینها به توضیح مواردی پرداختند که توانایی بررسی آن را نداشتند. دلیل تفاوت ادیان در تقاط مختلف جهان همین است. در خاورمیانه بنا بر استدلالهای درست کرده خوشان به اسلام میرسند و در هند به خدای شش دست آبی رنگ، این تفکرات اصلاً مبنا ندارند.
هیوم در این باره میگوید:
تمام مفهومهای دینی متافیزیکی در ذهنهای عامه در اصل مخلوطی از فیزیک اند زیرا دین در مورد چیزی اظهار نظر میکند که توانایی بررسی آن را ندارد چون فهم انسانی توانایی بررسی آن را ندارد. مثلاً فرشته در اذهان عمومی مخلوطی از انسان و بال است و این همان فیزیک است که افراد آن را به متافیزیک منسوب میکنند. این مطلب در داستانهای مذهبی چون داستان گفتگوی موسی با خدا که در غالب درخت آتشین ظاهر شده بود.
از طرفی هم مفهوم [[خدا]] در نظر فلاسفه و افراد خاص که متفکر هستند مثل فلاسفه [[اسلام]]ی، [[یهود]]ی ،[[مسیح]]ی، یونانی، ایرانی و… در تاریخ نیز، وجود واقعی ندارد و درباه آن مفصل توضیح داده شد. . مثلاً جوهر یا خدا در نزد فلاسفه اسلامی، قائم بذات است و چون قائم بذات است، قائم به تصور هم است پس کسی نمیتواند جوهر را تصور کند و به همین دلیل است فلاسفه اسلامی معتقد اند کسی نمیتواند خدا را بشناسد حتی پیامبر اسلام زیرا با وجود مقام بالا، بازهم انسان است.<ref>اخلاق نوشته باروخ اسپینوزا ترجمه محسن جهانگیری، نشر دانشگاهی، فصل اول، ص2</ref> ولی از منظر فلسفه هیوم با فرض قبول نظر فلاسفه اسلامی، اگر کسی نمیتواند خدا را تصور کند پس از کجا بفهمیم وجود دارد، به عبارتی دیگر تعریف جوهر، دقیقاً تعریف چیزی است که وجود ندارد! ممکن است فلاسفه اسلامی بگویند درست است که ما جوهر را تجربه نکرده یم ولی به لحاظ منطقی به آن رسیدهایم ولی پاسخ فیلسوفان غربی همان است که [[جان لاک]] گفته:
هر آنچه در ذهن است ابتدا در حواس بوده؛ بنابراین به کار بردن واژههایی چون خدا، جوهر، ابدیت در واقع سوءاستفاده از عقل است زیرا اینها را در تجربه در نیافتهایم. اگر اینطور باشد میشود نظامهای خوش ساخته فلسفی ساخت که در ظاهر هوشمندانهاند ولی در واقع خیال پردازی و توهماند.<ref>https://www.youtube.com/watch?v=uzEj3uRHux0</ref>