اسپینوزا تحت تأثیر فلسفهٔ [[دکارت]] بود. اما در تاملات متافیزیکی خود تلاش میکرد بر [[دوگانهانگاری]] دکارتی چیره گردد و خدا، روح و ماده را در پیوندی واحد به اندیشه درآورد.
دکارت دو جهان مختلف را قائل میشد:ذهن، ماده. اسپینوزا این را اشتباه یافت. دکارت نفس را در معنای قدرت فکر کردن، تنها مطلق به انسان میدانست و حیوانات را فاقد آن میپنداشت. ذهن را که قدرت تصمیمگیری داشت جدا از بدن تصور میکرد!میکرد؛ حتی طی یک اقدام علمی گفت که منشأ این روح در [[غده صنوبری]] مغز است زیرا حیوانات این را نداشتند. در اصل رنه [[دکارت]] اعتقاد داشت جایگاه [[خودآگاهی]] در غده صنوبری در مغز است زیرا خودآگاهی همان روح است. ایرادی که اسپینوزا گرفت آن بود که اگر ذهن جدا از بدن است پس چگونه به دست من فرمان حرکت میدهد؟ در اصل اندیشه ریشه در کارکرد فیزیکی مغز انسان دارد که در زمان دکارت مثل اکنون منشأ فیزیک مغز یک راز بود. این مسئلهای که دکارت مطرح کرد در اصل مشابه آن توسط [[افلاطون]] و در اسلام به صورت [[من ثابت]] مطرح شده بود. او معتقد بود من ثابت در اسلام که [[مسلمانان]] و [[فلاسفهٔ اسلامی]] فکر میکنند استدلال محکمی است در اصل ناشی از جهل علمی آن هاست. ریشه [[من ثابت]] روح [[متافیزیک]]ی نیست بلکه مغز انسان است که از طریق [[فیزیک]]ی میتواند پاسخ گوی کامل باشد. گرچه اسپینوزا در یکی از نامههایش ذهن را صرفاً از نظر فلسفی جدا از ماده میدانست ولی نمیگفت در واقعیت همچنین چیزی واقعیت دارد و بلکه بر [[یگانه انگاری]] تأکید میکرد.<ref>اخلاق ترجمه محسن جهانگیری، نشر دانشگاهی، بخش پانویس اصول متعارفه از فصل ۱</ref>