افسانه سه برادر: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
لولی وش (بحث | مشارکت‌ها)
جز حذف اسامی بی‌ربط که توسط افراد ناشناس به متن اضافه شده بود.
برچسب‌ها: ویرایشگر دیداری ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه
لولی وش (بحث | مشارکت‌ها)
جز حذف اسامی بی‌ربط که توسط افراد ناشناس به متن اضافه شده بود.
برچسب‌ها: ویرایشگر دیداری ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه
خط ۵۳:
 
== داستان ==
داستان افسانه سه برادر در سال‌های پایانی [[دودمان هان|سلسله هان]] اتفاق می‌افتد که دولت مرکزی دچار فساد بسیار شده و شورش‌های بسیاری همچون [[شورش دستار زرد|قیام دستار زردها]]، امپراتوری را به سوی نابودی پیش می‌برد. در این میان سه دلاور به نام‌های رزا سرور [[لیو بی]]، علیرزا یره یاکوزا [[گوان یو]] و علیرضا پولاریس [[جانگ فی]] با یکدیگر پیمان برادری بسته تا آرامش و عدالت را برقرار سازند. اما در مقابل آنها [[نخست وزیر]] سائو سائوی حیله‌گر قرار دارد که به مقابله با آنها پرداخته و جنگ‌های بسیاری همچون نبرد صخره سرخ میان آنها درمی‌گیرد.
 
در فاصلهٔ بین انقراض امپراتوری مقتدر هان که چین را برای قرنها یکپارچه و متحد نگاه داشته بود، و برقراری وحدت توسط سلسلهٔ تانگ (که عصر زرین فرهنگ و ادب چینی را به وجود آوردند)، کشور چین به مدت ۴۰۰ سال دستخوش آشفتگی، چندپارگی، [[جنگ داخلی]] و درگیریهای تمام نشدنی حکومت‌های محلی بود. این دوره از [[تاریخ چین]] را عموماً مورخان با قرون وسطای اروپا مقایسه می‌کنند و شاعران چینی، به آن «دورهٔ مرارت» لقب داده‌اند. با این حال، دوره‌ای شصت ساله از این عصر هست (۲۲۱ تا ۲۸۰ میلادی) که در میان تودهٔ مردم چین، شهرت عجیبی دارد و مردم، قهرمانان این دوره را بهتر از هر بخش دیگری از تاریخ چین می‌شناسند. بر اثر نقل و رواج مجموعهٔ مشهوری از داستان‌ها و روایت‌های نیمه تاریخی- نیمه افسانه‌ای، این دوره در نظر مردم به عنوان عصر حماسه و دلاوری شناخته می‌شود. مجموعهٔ این داستان‌ها و [[افسانه‌ها]] یک نام دارد: افسانهٔ سه قلمرو یا افسانهٔ سه برادر.
 
ماجرا از یک غروب بهاری و یک باغ هلو شروع شد. جوانی بود از وفاداران به امپراتور، که آرزویش برگرداندن قدرت به خاندان امپراتوری بود و تنها راه نجات کشور از [[هرج و مرج]] و آشوب را در همین می‌دید. او مردی شجاع و مشهور به درستکاری بود که نیرویی غریب و غیرقابل مقاومت از چشمانش بیرون می‌زد. برای همین بود که دو مرد دیگر، که مردانی جنگجو و دلاور بودند، به حرفهایش اعتماد کردند. سه مرد، تصمیم خود را گرفتند. برای خدایان قربانی کردند و برای شادی مردگان دعا خواندند. بعد برای مبارزه در راه وطن و حمایت از مردم، سوگند خوردند: «ما، لیو بی (رزا سرور)،بی، گوآن یو(علیرزا یره یاکوزا)و شانگ فی(علیرضا پولاریس)،فی، سوگند می‌خوریم تا دلها و قدرتمان را برای نجات یکدیگر از خطر، مبارزه در راه میهن، و نجات مردم به یکدیگر پیوند بزنیم. می‌دانیم که خداوند ما را در یک روز متولد نکرده، اما سر آن داریم که هر سه در یک روز و در کنار یکدیگر بمیریم. آسمان و زمین را بر این سوگند برادری گواه می‌گیریم. اگر یکی از ما سوگند خود را بشکند، باشد که آسمان و انسانها برای تنبیه او با یکدیگر متحد شوند.»
 
وقتی سه برادر پیمان برادری می‌بستند، کشور به دو قلمرو تقسیم شده بود. سائو سائو، در شمال، قلمرو «وی» را تأسیس کرده بود و سون چوآن در جنوب قلمرو «وو» را شکل داده بود. سه برادر، توانستند با کمک مشاوری به نام بابی [[ژوگه لیانگ]] یا چکاکومینگ، یک قلمرو جدید به نام «شو» در غرب چین تأسیس کنند. لیو بی، فرمانروای قلمرو شو بود و برادرانش ژنرالهای ارتش او بودند. دشمن اصلی، سائوسائو بود که لیو بی چندین بار با سون چوآن علیه او متحد شد. قلمرو شو از نظر وسعت، کوچکترینِ این سه قلمرو بود، ولی به خاطر شجاعت سربازان، کاردانی فرماندهان، و نقشه‌های جنگی فوق العادهٔ وزیرش، قدرتمندترینِ این قلمروها هم بود. چیزی که این دوره از تاریخ چین را آنقدر برجسته کرده، ماجرای جنگ‌هایی است که بین سه قلمرو پیش آمد و امروزه هر کدام از آنها به عنوان نمونه‌هایی از هنر استراتژی و تاکتیک، مشهور است. بزرگترین و معروفترین این نبردها، نبرد «پرتگاه سرخ» در کنارهٔ [[رود زرد]] بود که آخر سر با آتش گرفتن ناوگان کشتی‌های سائوسائو، لشکر یک میلیون نفری او از لشکر ۱۶۰ هزار نفری لیو بی و سون چوآن شکست خورد. معمولاً یک پای ثابت تمام این ماجراها، ژوگه لیانگ خردمند است. یکی از مشهورترین ماجراهای او، «ترفند شهرِ خالی» است. یک بار خبر رسید که نیروهای سائوسائو دارند به یکی از شهرهای قلمرو شو حمله می‌کنند و غافلگیرانه تا نزدیک شهر هم آمده‌اند. شهر هم نیروی دفاعی کافی نداشت. ژوگه لیانگ ابتدا به بقیه آرامش داد. بعد به همان تعداد کم سربازان، دستور داد لباس مردم عادی بپوشند و در اطراف دروازه به [[کسب و کار]] و رفت‌وآمد مشغول شوند. خودش هم چنگ به دست گرفت و بالای دیوار دروازه رفت و نشست به نواختن یک قطعهٔ شاد. فرمانده دشمن، وقتی از پیشقراولانش شنید که ژوگه لیانگ با خیال راحت دارد ساز می‌نوازد و مردم هم کار عادی خودشان را می‌کنند، مطمئن شد که نقشه‌ای در کار است. زیرا همه می‌دانستند که ژوگه لیانگ مرد محتاطی است و تا از تمام جوانب کار مطمئن نباشد، دست به اقدامی نمی‌زند. او هم ترسید و به سپاهیانش گفت: «ژوگه لیانگ دامی برای ما پهن کرده که فقط خدا می‌داند چقدر خطرناک است. اگر جانتان را دوست دارید، همین الان فرار کنید.» به ژوگه لیانگ برای همین کارهایش «اژدهای خفته» لقب داده بودند.