این رمان نیز مثل سایر آثار سیلونه در مورد [[فاشیسم]] و مبارزه با آن است.
== داستان ==
داستان در واقع از زندگی سه نسل از مردمان روستایی ایتالیایی صحبت می کند:
# پدر و مادر دانیله
# دانیله
# فرزندان دانیله
دانیله در خانه ای متمول بزرگ شده است ولی به سختی کار کرده و رنگ راحتی به خود ندیده است.پدرش یک ثروتمند است که خانواده اش را در مذهب و سنت زندانی کرده است. مادر دانیله بسیار کتاب می خواند ولی این کار را باید دور از چشم شوهر بکند. چرا که وی اعتقاد دارد«حتی خواندن زیباترین کتاب ها نیز اتلاف وقت است و یک زن یا مرد مسیحی خوب هرگز خود را درگیر سیاست،هنر،ادبیات و شعر و ... نمیکند به تخیلات خود بال و پر نمیدهد.» اما دانیله از مادرش تاثیر زیادی می گیرد و به وی علاقه زیادی دارد.
پس از مرگ مادر،دانیله خانه را ترک می کند و بعد از چند سال کار با دختری ازدواج می کند. او زندگی راحتی را برای همسرش فراهم آورده و در شهر مکانیک خودرو و دیگر ماشین آلات است. بعد از مدتی او بچه دار می شود ولی علیرغم بزرگ شدن بچه اش هیچ حرفی راجع به گذشته و پدرش نمیزند؛ اما وقتی دخترش نوجوان می شود بدون اینکه به کسی چیزی بگوید به پدربزرگش سر می زند. بچه دوم هم به دنیا می آید و دانیله از زندگی اش راضی تر می شود.
بعد از مرگ پدر خانه و زمین ها به او می رسد و وی به زادگاهش باز می گردد. در آنجا کمی طول می کشد با مردم اخت شود و مردم او را به راحتی قبول نمیکنند. بعد از مدتی یکی از دوستان مکانیکش از شهر می آید و در آن روستا زندگی می کند. دختر بزرگ دانیله به دوست پدر علاقهمند می شود و پسر هم علاقه خود را به دختر ابراز و او را از پدرش خواستگاری می کند. همه چیز خوب است تا اینکه فعالیت های ضد فاشیستی دانیله و جمعی از روستاییان افشا می شود و این موضوع با جشن قریبالوقوع گل ها کاملیا تداخل پیدا می کند.
در عین حال روباهی هم به مرغ و خروس های ده حمله می کند و دانیله هم برایش تله می گذارد و در نهایت موفق می شود که که روباه را با تبر تکه تکه کند.
پیرزنی از اهالی فلورانس که سالها در آن دیار خیاطی می کرده است توسط یکی از ماموران مخفی دولت فاشیستی مورد بازجویی قرار می گیرد اما با توجه به قراری که با دانیله و دوست مکانیکش گذاشته است به دروغ می گوید که این طرف ها خبری نیست و کمتر کسی در مورد سیاست صحبت می کند. جوان مکانیک که از دور مراقب پیرزن بود بعد از دور شدنش با مامور فاشیست درگیر می شود و هر دو زخمی می شوند. دانیله دوست مجروحش را به کمک دکتر روستا که همدست آنها در مبارزه بود به ییلاق می برد و چند روزی به خانه نمیروند. مکانیک در آنجا می ماند و وقتی دانیله به خانه می رود متوجه می شود که جوان فاشیست خود را به خانه آنها رسانده و همسر و دخترانش از وی پرستاری کرده اند. در ضمن متوجه می شود که پسر از یک خانواده خوب و پرهیزکار کاتولیک است و دخترش نیز به او می گوید که به مکانیک فقط علاقه داشته ولی عاشق این جوان فاشیست شده است.
بار دیگری که جوان به آن روستا می رود با دختر صحبت می کند و بعد از ساعتی که در خانه آنها مهمان است به اتاق کار دانیله می رود و در آنجا کتاب های ضد فاشیست،روزنامه های کمونیستی و سوسیالیستی و البته رمز ها و نامه های رمزنگاری شده او را می یابد. پسر که گیج شده به سرعت از خانه آنها می رود. روز بعد جسد پسر را در رودخانه یخ زده شهر می یابند که به خاطر تضاد ذهنی اش و مغایرت تعهدات فاشیستی و علاقه اش به آن دختر خود را کشته است.
== نقد ها ==
این کتاب به گونه ای نوشته شده که قهرمان پردازی بیهوده ای ندارد و مخاطب را با اتفاقات پیچیده و غیر منتظره ای رو به رو نمیکند بلکه او را با واقعیت ها مواجه کرده و از خیال پردازی های نا به جا خودداری می کند.
سیلونه در این کتاب شخصیت ها را به طور قهرمانانه ای نمیکشد یا متولد نمیکند و تلاش می کند که تصویری واقعی از زندگی روستاییان در دهه 1930 در ایتالیا ارائه بدهد.
== عبارات معروف و زیبا ==
* نه، نه، نه، تو اصلاً دانیله را نفهمیدهای، وضع او غیر از تصور تو و حتی خیلی بدتر از آن است. قیام او قیام جسمانی نیست، یک قیام روانی است.
* بشر حتی اگر سرش فقط به کار خودش مشغول باشد باز هم گرفتار است. حتی اگر انسان درست و شریفی باشد.
* هیچچیز بدتر از این نیست که کسی احساسات شخصی خود را با سیاست مخلوط کند.
* در زمان من، برای تعریف از یک پارچه، نمیگفتند قشنگ است، بلکه میگفتند بادوام است.
* دریاچه، شبیه یک ملافه بزرگ خاکستری رنگ بود که جابهجا با رنگ سیاه، پاره شده بود. دور تا دور دریاچه لکههای سبز مایل به قهوهای رنگ، درختان بید و تبریزی به چشم میخورد. اولین نشانههای فصل بهار، در هوا، بیشتر احساس میشد. از زمین بذرافشانی شده ماه مارس، از ساقههای خشک سوخته، از اولین جوانههای سمغ، از اولین دانههایی که داشتند از خاک بیرون میآمدند، عطر لطیفی بلند میشد.
* بیشرف بودن، زیر لوای یک دیکتاتوری، کار بسیار سادهای است.
* -حتی یک قطره اشک هم نمیریزد. مادر با تعجب گفت: -یا مریم مقدس، کاش لااقل گریه میکرد. دخترک با اعتراض گفت: -اشک ریختن به چه درد میخورد؟ مادر گفت: -وقتی فاجعهای رخ میدهد، فقط باید اشک ریخت و بس.
* شرافت، مردانگی، غرور. متأسفانه باید بگویم که بدون این چیزها زندگی برایش مفهومی ندارد.
* دارد گریه میکند اما میدانم اشک، مردگان را به ما بازنمیگرداند. ولی جز این چه میتوان کرد.
== منابع ==
|