دانائه: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۷:
دانائه،زیباترین دختران سرزمین خود بود،اما شاه آکریسیوس از این که فرزند ذکوری نداشت،خرسند نمی نمود.روزی شاه به معبد [[دلفی]] رفت تا از [[آپولو]] سوال کند که آیا ممکن است وی روزی صاحب پسر شود یا نه.کاهنه ی معبد به او گفت که هرگز چنین چیزی ممکن نیست و در ادامه ی سخن چیزی به او گفت اندوهبارتر و ناگوارتر از سخن پیشین:این که دخترش پسری از [[زئوس]] به دنیا می آورد که روزی جد خود را خواهد کشت.
 
یک راه خلاص شدن از این مشکل،کشتن دخترش بود،ولی آکریسیوس قصد نداشت این کار را بکند،بکند.دانائه بچه نداشت و شاه برای این که وی را همچنان بدون فرزند نگه دارد،در دخمه ای برنزی(مفرغی)در حیاط قصرش زندانی کرد و محافظانی برای مراقبت گماشت.
 
این اتاق در زمین فرورفته بود، ولی بخشی از سقف آن بازمانده بود و نور از همان جا به درون اتاق راه می یافت. زئوس از آن جا به شکل بارانی از طلا بر دانائه نزول کرد و او را حامله نمود و اتاق از طلا پر شد. بعد از اندک زمانی، فرزند آنها به دنیا آمد:پرسئوس. البته در هیچ داستانی گفته نشده است که دانائه چگونه فهمید که این باران طلا زئوس است که اینگونه به دیدارش آمده.
 
دانائه دیربازی زاده شدن این پسر را از پادشاه پنهان داشت. پادشاه فقط از یک چیز مطمئن بود و آن این که زنده ماندن این پسر