برخیز ای موسی: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
جز ربات: انتقال 3 پیوند میانویکی به d:q2065524 در ویکیداده |
جز ربات ردهٔ همسنگ (۲۴) +املا+مرتب+تمیز (۶.۰): + رده:کتابهای راندوم هوس |
||
خط ۳۰:
== درونمایه ==
عنوان کتاب ''برخیز ای موسی'' ماخوذ از یکی از سرودهای مذهبی سیاهپوستان با همین نام است. درونمایه این سرود نمایانگر آرزوهای رویاگونه سیاهپوستان برای حضور منجی است که به قدرت بازوی او ظلم و ستمهای وارد بر سیاهپوستان از میان برداشته شود. این کتاب شامل هفت داستان به نامهای: ''بود''، ''آتش و اجاق''، ''دلقک داغدار''، ''پیران قوم''، ''خرس''، ''پاییز دلتا'' و ''برخیز ای موسی'' میباشد. وجود پیوستگی مضمونی و شخصیتی در بین داستانهای این کتاب، آن را از حالت مجموعهٔ داستانهای کوتاه بیرون آورده و به آن حالتی رمان گونه بخشیدهاست. شخصیت محوری داستانهای این کتاب ''اسحاق مکازلین'' است که فاکنر از زبان او به بیان آنچه که میخواهد در باب سیاهپوستان و نژادپرستی بگوید میپردازد. اسحاق مکازلین نقل، به مضمون کتاب ''پدر هیچکس و عموی همگان'' نامیده میشود. ''عمو اسو'' چه آن هنگام که کودکی ده سالهاست و چه آن هنگام که پیرمردی هشتاد ساله، در باب جهان پیرامون خویش میاندیشد و سعی میکند تصمیماتش را برای پیشبرد زندگی بر اساس آنچه خود درست میپندارد اتخاذ کند نه بر اساس آنچه تا کنون بوده و از این به بعد هم باید باشد. حق مالکیت زمین، حق بردهداری و حقوقی از این قبیل که در نظر سرمایهداران آن روز آمریکا عادی تلقی میشد در ذهن اسحاق جنبه سوال پیدا میکند و باعث میشود که اسحاق ارث جد بزرگش کاروترز مکازلین را حق خود نداند. مجموع این رویدادها ''برخیز ای موسی'' را روحانیترین و مذهبیترین کتاب فاکنر معرفی میکند.
== داستانها ==
=== بود ===
داستان در زمان کودکی ''مکازلین ادموندز'' رخ میدهد. فاکنر او را در این داستان به اختصار ((پسرک)) مینامد. در حدود سال ۱۸۵۹ ''کاس ادموندز'' به همراه داییهایش ''آمودئوس مکازلین(عمو بادی)'' و ''تئوفیلوس مکازلین(عمو باک)'' در مزرعه پدری زندگی میکنند که اتفاقی تکراری اما ناخوشآیند باز هم آنان را از زندگی عادی روزمره خارج میکند. بردهٔ آنها ''تامیزترل'' بار دیگر به خاطر علاقه اش به ''تنی'' - کنیز سیاهپوست آقای ''هوبرت بوچام'' که همراه خواهرش ''میس سوفونسوبیا'' در همسایگی مزرعه آنها زندگی میکند- به مزرعه آقای هوبرت گریختهاست. بدین ترتیب عمو باک و پسرک به منظور بازگرداندن تامیزترل آماده رفتن به مزرعهٔ همسایه میشوند. از طرفی گویا سوفونسوبیا هم عاشق عمو باک است اما عموباک تا کنون اظهار نظر متقابلی دراین زمینه نکردهاست. پس از ناکامی در دستگیر کردن تامیزترل، عموباک و پسرک مجبور به سپری کردن شب در مزرعه هوبرت میشوند. شب هنگام، زمانی که از وقت خواب گذشتهاست عموباک و پسرک با خیال اینکه وارد
=== آتش و اجاق ===
سطر ۴۹ ⟵ ۴۸:
=== دلقک داغدار ===
در سومین داستان ِ رمان برخیز ای موسی، فاکنر کمی خود را از خاندان بزرگ مکازلین دور میکند و شرح حالی از سیاه پوستی به نام ''رایدر'' – که بر روی مزرعه روت ادموندز مشغول کار است- ارائه میدهد. رایدر سیاه پوستی قوی هیکل و چهارشانهاست که بر اثر مرگ نابه هنگام همسرش دچار شوک روحی شدهاست. در روز خاکسپاری، رایدر بیل را از دست کارگران میگیرد و مجنون وار و با سرعت خیره کنندهای گودال قبر همسرش را میکند. شب هنگام رایدر شبهی از همسرش را میبیند.
صبح روز بعد رایدر ناتوان از کار، آسیاب را ترک میکند، بطری ویسکی بزرگی میخرد و پس از افراط در نوشیدن، بی هدف در خیابانها مشغول راه رفتن میشود. سپس به آسیاب باز میگردد و به
رایدر دستگیر و زندانی میشود. اما او که به کلی دچار جنون شده در زندان هم در ِ سلولش را از جا میکند و با دیگر زندانیان به زد و خورد میپردازد. سرانجام رایدر را به کمک چوبه دار حلق آویز میکنند و این گونه زندگی دردمند او پایان مییابد.
در این داستان زندگی پر از درد و رنج یک سیاهپوست در قبال بی تفاوتی سفیدپوستان از وجود مشکلات این چنینی توسط فاکنر توصیف شدهاست.
سطر ۶۱ ⟵ ۶۰:
=== خرس ===
''خرس'' بلندترین داستان مجموعه ''برخیز ای موسی'' به شمار میرود که در آن فاکنر مجالی برای بیان پیام اصلی کتاب ''برخیز ای موسی'' یافتهاست. این داستان در ادامه داستان ''پیران قوم'' است. ''اسحاق مکازلین'' -که حالا بزرگتر هم شده است- از شکارچیان به نام و چیرهدست منطقه به شمار میرود و هرسال در برنامه شکار دستهجمعی حاضر میشود. در طی این سالها گروه به شدت درگیر شکار خرس عظیم و غول پیکری به نام ''اُلدبِن'' {{به انگلیسی|Old Ben}} است که در باعث رعب و وحشت و همچنین خرابکاری و ویرانی در جنگل شدهاست. تیرهای شکارچیان به او کارگر نمیافتد و تعداد کسانی حاضراند با او روبهرو شوند زیاد نیستند. ضمناً تله شکاری هم باعث شدهاست تا پای ''الدبن'' مجروح شود،
پس از چندی ''بون هوگنباک'' به ''لاین'' علاقهمند میشود و حتی سگ غولپیکر را پیش خود میخواباند.{{سخ}}
دسته شکارچیان به همراه ''لاین'' سگ غولپیکر بار دیگر برای شکار ''الدبن'' راهی جنگل میشوند. ''لاین'' با خصومتی مثال زدنی ''الدبن'' را دنبال میکند و ''بون هوگنباک'' در فاصلهای نزدیک از ''الدبن'' پنج تیر را به خطا میزند و پس از تعقیب کوتاهی ''جنرال کامپسن'' فقط موفق میشود ''الدبن'' را زخمی کند. [[خرس]] با ردی از خون به سمت جنگل فرار میکند و شکارچیان به کلبه باز میگردند. ذخیره [[ویسکی]] تمام شدهاست و هوا به شدت سرد است. ''جنرال کامپسن'' تصمیم میگیرد بون را برای آوردن ویسکی به ممفیس بفرستد و برای اینکه بون تا زمان بازگشت ته بشکههای ویسکی را بالا نیاورد اسحاق را به همراه او راهی میکند.
پس از بازگشت بون و اسحاق، گروه که بیش از سالهای پیش در جنگل اقامت کرده بار دیگر برای شکار ''الدبن'' تلاش میکند. ''جنرال کامپس'' دستور میدهد که ''اسحاق'' سوار ''کیِت''- تنها اسبی که از موجودات وحشی نمیترسد- بشود. در اعماق جنگل ''لاین'' با شجاعت هرچه تمامتر به سوی ''الدبن'' یورش میبرد و با او گلاویز میشود. در حالی که ''لاین'' گلوی ''الدبن'' را گرفتهاست خرس پنجههای تیزش را در شکم سگ فرو میکند. ناگهان ''بون هوگنباک'' خنجر میکشد و روی گردن خرس میپرد و خنجر را بارها در گلوی ''الدبن'' فرو میکند. خرس میمیرد و از پی آن ''لاین''، سگ شجاع هم از هستی ساقط میشود. ''سام فادرز'' پیر هم گویی به نهایت آرزویی که در زندگی دارد رسیده باشد بدرود حیات میگوید و بدین ترتیب اسحاق مجبور به خداحافظی با مربی بزرگش میشود.
پس از پشت سر گذاشتن ماجرای پرهیجان خرس، اسحاق و عموزادهاش ''مکازلین ادموندز'' به مزرعه پدری در نزدیکی [[جفرسن]] بازمیگردند. وقت آن رسیدهاست که اسحاق ۲۱ ساله مدیریت املاک پدری را که تا کنون به خاطر خردسال بودن او در دست مکازلین ادموندز بود به دست بگیرد. اسحاق بر اساس اعتقادات عجیبی که دارد از این امر سرباز میزند و در طی بحث و گفتگویی طولانی برای ''مکازلین'' توضیح میدهد که چرا زمین از آن خداست و انسان قادر به تملک آن نیست. او همچنین توضیح میدهد که مالکیت نادرست انسانها و به خصوص سفیدپوستها بر زمین موجب به وجود آمدن عادتهای نادرستی همچون بردهداری شدهاست. ''مکازلین'' سعی بر قانع کردن او میکند اما ''اسحاق'' نمیپذیرد و آنگاه راه شهر را در پیش میگیرد و نجاری پیشه میکند. سپس در آنجا با زنی ازدواج میکند که او هم نمیتواند ''اسحاق'' را به برگشتن بر سر مایملک هنگفت اجدادی راضی کند. اسحاق سهم ارث فرزندان ''تامیزترل'' و ''تنی'' را میپردازد و حتی برای پول دادن به ''فونسوبیا'' راضی میشود راه طولانی تا [[آرکانزاس]] را طی کند. ''اسحاق'' روزهای زندگی را اینگونه میگذارند و البته جنگل، مربی و مامن او هرگز فراموشش نمیشود. زمان زیادی از عمر خویش را در جنگل صرف میکند و همچون دیگر عقایدش دیگران را امر میکند که از شکار گوزنهای ماده بپرهیزند.
سطر ۷۰ ⟵ ۶۹:
=== پاییز دلتا ===
این داستان دنبالهای از داستان ''خرس'' است. سالها گذشتهاست و اسحاق مکازلین پا به دوران پیری نهادهاست. او اینک به همراه روت ادموندز (داستان ''آتش و اجاق'') و دیگر رفقا راهی جنگلش شدهاند که این روزها به بزرگی سالیان پیش نیست. پس از طی مسیر با اتوموبیل گروه در کمپ مستقر میشود. شبهنگام اسحاق به این میاندیشد که به همراه جنگل در حال نیست و نابود شدن است. دنیا همان است که بود و اگر پسرفت نکرده باشد بهتر هم نشدهاست.
صبح روز بعد که تمام افراد برای شکار راهی جنگل میشوند اسحاق در تخت باقی میماند. روت از فرصت استفاده میکند و بستهای حاوی نامه و مقادیر زیادی پول را به اسحاق میسپارد و میگوید که ممکن است در این روزها شخصی برای گرفتن آن به اینجا بیاید. روت ضمناً یادآوری میکند که اسحاق پاکت را به او تحویل بدهد و بگوید: ((روت به من گفت که از طرف او به شما بگم نه!)).
اسحاق که سرما اذیتش میکند پاکت را میگیرد و پاهایش را بیشتر زیر پتو جمع میکند. مدت زیادی نمیگذرد و زنی با چشمان سیاه، بچه به بغل وارد چادر میشود. زن خود را از مسیر بالادست به کمک قایق به کمپ رساندهاست. اسحاق پاکت را به او میدهد و میگوید:((روت گفت بهت بگم نه!))
زن از پذیرفتن پاکت امتناع میکند و در عوض میگوید که روت او را ترک کردهاست. اسحاق هم اظهار تعجب میکند از اینکه چطور ممکن بوده روت او را ترک نکند! بدین ترتیب گفتگو میان اسحاق و زن ادامه مییابد. در خلال این گفتگو اسحاق به این میاندیشد که روزی میبایست نژادپرستی میان ابنای
بشر از بین برود. او سپس به دختر پیشنهاد میکند که با مردی از تبار خودش زندگی کند. دختر با میلی و بدون پذیرش بسته پول اسحاق را ترک میکند. نوعی احساس شرمگینی از خاندان به اسحاق دست میدهد.
در این حال یکی از رفقای روت به سرعت به درون چادر میپرد و به دنبال چاقو میگردد. معلوم میشود روت گوزن مادهای را شکار کردهاست و قصد دارد آثار شکار غیرقانونی اش را از بین ببرد. اسحاق از شنیدن این خبر بیش از پیش ناراحت میشود و ناتوان از هیچ عکسالعملی بیشتر و بیشتر و تنها و تنهاتر به زیر پتو فرو میرود.
سطر ۸۱ ⟵ ۸۰:
== شجرهنامه خانوادگی مکازلین ==
[[پرونده:McCaslin.jpg|750px]]
==
{{پانویس}}
* ''برخیز ای موسی''، ''ویلیام فاکنر''، ''انتشارات نیلوفر''، چاپ دوم
* ''ویکیپدیای انگلیسی''
خط ۹۰:
[[رده:رمانهای آمریکایی]]
[[رده:رمانهای ویلیام فاکنر]]
[[رده:کتابهای راندوم هوس]]
|