تقی بختیاری: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
Darya rastin (بحث | مشارکتها) بدون خلاصۀ ویرایش برچسب: نیازمند بازبینی |
ابرابزار |
||
خط ۱:
{{بهبود منبع}}
[[پرونده:Taqi bakhtyari.jpg|بندانگشتی|محمد جان تقی بختیاری]]
'''تقی بختیاری (محمد جان)''' متولد سال
تقی بختیاری در قریه سرخبیدگ از توابع ولایت [[غزنی]] دیده به جهان گشود. در مکتب ابتدایهٔ (کتهسنگ) جاغوری سواد آموخت، در لیسه عالی فیضیه صنف دوازده را به پایان رساند و سپس در دانشگاه بلخ شامل گردید و در رشته ژورنالیزم تحصیل کرد.
از تقی بختیاری چند داستان کوتاه بطور پراکنده در نشریات افغانی داخل و خارج از کشور چاپ شدهاست. وی مدتی مدیر مسئول هفته نامه
== بلوای خفتگان ==
[[بلوای خفتگان]] اولین رمان تقی بختیاری
== رمانها ==
[[بلوای خفتگان]]
خلاصه:
داستان با تحولاتی آغاز میشود که طی آن افغانستان حاکمیتهای متفاوت را از سر گذراند و با تجربه جنگهای پیهم وارد قرن بیست و یک شد.
سیدمردانشاه آخوند، از قریه
حاجی ملک فرد زمیندار و پرنفوذ، باور دارد که از مسجد بی ملا، درمسال هندو بهتر است و بنابرین مردم بازهم دست به دامن سیدمردانشاه آخوند میشوند. او هم از روی خیرخواهی و دوراندیشی سید مونس آخوند را در مسجد بلاقدره به ملایی میگمارد. نخستین عاشورایی که در مسجد بلاقدره برپا میشود با آمدن دو حواله دار حکومتی اخلال میگردد. حوالهدارها
زیور خواهر و یگانه بازمانده مراد برای تنها برادرش دلتنگی میکند.
قوماندان مراد که سالها در ارزگان و بامیان برای حزب شاااا جنگیده بود، با رهبر این حکومت که در ورس موقعیت دارد، اختلافنظر یافته و انشعاب میکند. مراد با افراد تحت امرش و پس از جنگهای فراوان در دره ترکمن، ناهور و غزنی سرانجام به بلاقدره میرسد. مراد در بلاقدره استقرار مییابد و خیلی زود قلمرو حاکمیتش را تا چندین دره دیگر وسعت میبخشد. بدلیل حاکمیت دولت مرکزی بر شاهراههای مواصلاتی، بلاقدره تنها راه عبور و مرور کاروانهای اکمالاتی و نقطه وصل شمال و جنوب کشور میگردد. تورگل یکی از همراهان دوران سربازی قوماندان مراد در بلاقدره از مشرقی به او ملحق میشود.
سالها قبل، حاجی بیگم (بیوه حاجی ملک) و زیور خواهر مراد که در خفا دل به قدم زوار سپرده بوده، هردو به دسیسه حاجی بنیادکربلایی و سید مونس آخوند گرفتار شده بودند. اولی بخاطر میراث شوهر اعدام شدهاش و دومی بخاطر تن دست نخوردهاش.
قدمزوار روزگاری از قول رادیو پیشگویی کرده بود که
کشمیرخان یک مجاهد تندرو و بنیادگرا که سالها قبل در منطقه اسمار کنر مراد و سیوپنج سرباز اسیر را به رگبار مسلسل بسته بود؛ در جنگ با قوماندان مراد در منطقه «دهراوود» کشته میشود.
مردان پنجاپی و عربی با قوارهها و ظواهر بسیار متفاوت ولی باطن سخت یکسان از گوشهوکنار عالم به بلاقدره میآیند. آنان به جنگ عشق میورزند، هرگز به ستارهای زل
وقتی نخستین شفاخانه در بلاق دره افتتاح میگردد، بخش نسایی ولادی آن سخت بیهوده به نظر میرسد زیرا دیگر در بلاقدره، هیچ زنی نیست تا زایمانی اتفاق بیافتد.
پس از سی سال، زمانی که بلاقدرهایها مصوبات اهل «حل و عقد» را
قدمزوار با سید مومنشاه (پسر سید مردان
خلاصه: یک مرد سرخورده از دین، محکوم به اعدام میشود اما او نه تنها به دین که به بیدینی خودش نیز مشکوک است.
داستان از زبان
▲[[گم نامی ]]
روزی میرجان در مسجد با مولوی تورگل درگیر میشود. کار بجایی میرسد که او دیگر نمیتواند درکندلو زندگی کند. مندوخان به شکرانه شیر پستان دردانه و اینکه پسرش در قلعه شیروبیگ از دست مادراندرها نجات یافته بود، میرجان را بر اسپ خودش تا مالستان فراری میدهد. میرجان از مالستان به ایران میرود. او در اصفهان درس دین میخواند. اما نیمه شبی مدرس آیت الله حاج سید ابراهیم اصفهانی را میبیند که کنار او دراز به دراز افتیده وسعی دارد به او تجاوز کند. میرجان فریاد میکشد و آیت الله با آلت نعوذ کردهاش از حجره میبراید. میرجان شبهنگام از مدرسه بیرون میشود. او در تهران به کارگری میپردازد و پولهایش را کتاب میخرد. سالها بعد قصد وطن میکند اما محمدعلی ماما به او میگوید که مولوی تورگل دیگر قوماندان قدرتمندی شده و بر ارزگان حکومت میراند. میرجان ناگزیر بجای ارزگان به پشاور میرود. آنجا زبان خارجه میخواند و فقر را تجربه میکند. میرجان در پشاور کامل خان را میبیند که همچون پدرش لنگی بسته است و همچون استادش مولوی تورگل از فراز مینی بس فرسوده برای سه مرد گنهکار حکم شرع را ابلاغ میکند. میرجان میترسد و خود را به او نزدیک نمیتواند.
▲ گمنامی (رمان)
وقتی افغانستان از جنگهای تنظیمی و سیطره طالبان رهایی مییابد، میرجان برای اولین بار به کابل میرود. او
▲كابل، انتشارات تاک، چاپ اول، 1391، 1000 نسخه، 272 صفحه
در یک انفجار بزرگ در مرکز شهر بیست و هشت تن کشته میشوند. میرجان اگرچند جان سالم بدر میبرد اما بشدت دیگرگون میگردد زیرا در مییابد که کامل خان پسر مندوخان عامل اصلی این انفجار بوده است.
کار رسانهای دل میرجان را میزند. به کمک مرجان به شغل ترجمه میگراید. زمانی که نخستین مبلغ حقالترجمه را از دستان سپید مرجان دریافت میکند دیگر آشنایی آنان نه تنها به دوستی که به دلبستگی میانجامد. عشق مرجان او را بیشتر از پیش به تأمل در باره زنان وامیدارد. ازان به بعد هردو تمامی سوراخ سمبههای شهر را میگردند. به پغمان میروند و شبانگاه در بند قرغه آب تنی میکنند. مدتها میگذرد و طی آن مرجان همواره از میرجان میخواهد که برای او از ارزگان بگوید.
▲خلاصه: یک مرد سرخورده از دین، محکوم به اعدام میشود اما او نه تنها به دین که به بیدینی خودش نیز مشکوک است.
محرم فرا میرسد و مرجان از میرجان در باره دهه عاشورا میپرسد. میرجان پاسخ میدهد: در عاشورا اغلب مردم عقدههای شان را تخلیه
▲داستان از زبان "میرجان" یکی از شخصیتهای محوری رمان روایت میشود. میرجان در زندان است و با شنیدن حکم قطعی مرگ خویش به گذشتهاش میرود. او از زادگاهش "کُندلو" آغاز میکند. کندلو منطقهای دورافتاده در ارزگان جنوبی است. میرجان در "قلعه شیروبیگ" بدنیا آمده و به نو جوانی میرسد. قلعه شیروبیگ با چهار برج نیمه فروریختهاش درست در مقابل "قلعه پنج برجه مندوخان" موقعیت دارد. مندوخان یک ارباب زمیندار است. او شش زن گرفته است با این وجود "کامل خان" آخرین فرزندش با شیر پستان "دردانه" مادر اندر میرجان زنده میماند، زیرا آخرین زن مندوخان حین زایمان مرده است. میرجان و کامل خان در مدرسهای که توسط مولوی تورگل اداره میشود درس میخوانند. بعدها این مدرسه به شعبه ارزگان مدرسه حقانیه ارتقا مییابد. علیرغم آنکه مولوی تورگل اهل ارزگان نیست و از پشاور آمده است اما خیلی زود سررشته امور مردم را بدست میگیرد. او از فراز جابه سنگ قبرستان کندلو خطبه میخواند و زن شربت گل را در ملأ عام اعدام میکند. زیرا گوربز خان که سالها آب تن این زن را بوی کشیده بوده اخیرا توسط شربت گل شوهر این زن کشته شده است.
در زندان از لوحه سنگی که آیه قرآن برآن تحریف شده است تا سینه بند یک زن، شواهد کافی وجود دارد که ارتداد، کفر و فحشای او را ثابت کند. مولوی تورگل که اکنون از اراکین حکومت است برای کامل خان و میرجان حکم اعدام همزمان را ثابت میکند. میرجان در آخرین روز زندگیاش میفهمد که مرجان همان کتوری دختر مندوخان و عمه پیر او همان دردانه مادر اندر خودش بوده است. اکنون کار از کار گذشته است و میرجان لحظاتی پس از اعدام را مجسم میکند که دو زن دو تابوت را تحویل میگیرند. دردانه پسر رضاعیاش کامل خان و مرجان عشقش میرجان را.
▲روزی میرجان در مسجد با مولوی تورگل درگیر میشود. کار بجایی میرسد که او دیگر نمیتواند درکندلو زندگی کند. مندوخان به شکرانه شیر پستان دردانه و اینکه پسرش در قلعه شیروبیگ از دست مادراندرها نجات یافته بود، میرجان را بر اسپ خودش تا مالستان فراری میدهد. میرجان از مالستان به ایران میرود. او در اصفهان درس دین میخواند. اما نیمه شبی مدرس آیت الله حاج سید ابراهیم اصفهانی را میبیند که کنار او دراز به دراز افتیده وسعی دارد به او تجاوز کند. میرجان فریاد میکشد و آیت الله با آلت نعوذ کردهاش از حجره میبراید. میرجان شبهنگام از مدرسه بیرون میشود. او در تهران به کارگری میپردازد و پولهایش را کتاب میخرد. سالها بعد قصد وطن میکند اما محمدعلی ماما به او میگوید که مولوی تورگل دیگر قوماندان قدرتمندی شده و بر ارزگان حکومت میراند. میرجان ناگزیر بجای ارزگان به پشاور میرود. آنجا زبان خارجه میخواند و فقر را تجربه میکند. میرجان در پشاور کامل خان را میبیند که همچون پدرش لنگی بسته است و همچون استادش مولوی تورگل از فراز مینی بس فرسوده برای سه مرد گنهکار حکم شرع را ابلاغ میکند. میرجان میترسد و خود را به او نزدیک نمیتواند.
▲وقتی افغانستان از جنگهای تنظیمی و سیطره طالبان رهایی مییابد، میرجان برای اولین بار به کابل میرود. او برای یک آژانس خبری از نبرد انگلیسها در هلمند و تریاکرزارهای جنوبی گزارش تهیه میکند. در بهبوحه نخستین انتخابات در تاریخ کشور از ارزگان مینویسد: «تنها ولایتی که هیچ نامزد زن ندارد.» این گزارش باعث میشود با دختری بنام مرجان آشنا شود. مرجان تنها با عمه پیرش در عمارتی اعیانی زندگی میکند.
▲در یک انفجار بزرگ در مرکز شهر بیست و هشت تن کشته میشوند. میرجان اگرچند جان سالم بدر میبرد اما بشدت دیگرگون میگردد زیرا در مییابد که کامل خان پسر مندوخان عامل اصلی این انفجار بوده است. این رویداد او را بیشتر به یاد ارزگان میبرد و کشته شدن پدرش بدست مولوی قوماندان تورگل را به یاد میآورد.
▲کار رسانهای دل میرجان را میزند. به کمک مرجان به شغل ترجمه میگراید. زمانی که نخستین مبلغ حقالترجمه را از دستان سپید مرجان دریافت میکند دیگر آشنایی آنان نه تنها به دوستی که به دلبستگی میانجامد. عشق مرجان او را بیشتر از پیش به تأمل در باره زنان وامیدارد. ازان به بعد هردو تمامی سوراخ سمبههای شهر را میگردند. به پغمان میروند و شبانگاه در بند قرغه آب تنی میکنند. مدتها میگذرد و طی آن مرجان همواره از میرجان میخواهد که برای او از ارزگان بگوید. اما هربار که میرجان از قلعه پنج برجه و شش زن مندوخان قصه میکند، مرجان اشک میریزد و چیزی نمیگوید. میرجان چنان به زن علاقمند میشود که لوحه سنگی برای قبر شیروبیگ میخرد و این جمله را برآن حک میکند: »ما از زنان بودهایم و باید به سوی آنان بازگردیم.»
▲محرم فرا میرسد و مرجان از میرجان در باره دهه عاشورا میپرسد. میرجان پاسخ میدهد: در عاشورا اغلب مردم عقدههای شان را تخلیه میکنند. و از مرجان میخواهد که ما نیز ازین فرصت استفاده کنیم. به این ترتیب هردو در شام غریبان زمانی که شهر در تاریکی فرورفته و آواز نوحه و سینه زنی از هر طرف به گوش میرسد، آن دو نخستین رابطه جنسی شان را برقرار میکنند. مردم عزادار بالای آنان یورش میبرند. مرجان توسط مالک رستورانت نجات مییابد ولی میرجان پس از لت و کوب فراوان دستگیر و زندانی میشود.
▲در زندان از لوحه سنگی که آیه قرآن برآن تحریف شده است تا سینه بند یک زن، شواهد کافی وجود دارد که ارتداد، کفر و فحشای او را ثابت کند. مولوی تورگل که اکنون از اراکین حکومت است برای کامل خان و میرجان حکم اعدام همزمان را ثابت میکند. میرجان در آخرین روز زندگیاش میفهمد که مرجان همان کتوری دختر مندوخان و عمه پیر او همان دردانه مادر اندر خودش بوده است. اکنون کار از کار گذشته است و میرجان لحظاتی پس از اعدام را مجسم میکند که دو زن دو تابوت را تحویل میگیرند. دردانه پسر رضاعیاش کامل خان و مرجان عشقش میرجان را.
== مجموعه داستان ==
سطر ۵۳ ⟵ ۵۰:
{{پانویس}}
{{
[[رده:افراد زنده]]
[[رده:زادگان
[[رده:نویسندگان اهل افغانستان]]
|