آبراهام مزلو: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
Rezabot (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱:
{{ویکی‌سازی}}
{{جعبه زندگینامه
|نام_شخص= آبراهام مازلومزلو
|نام_تصویر= Abraham Maslow.jpg
|عرض_تصویر= 200x
خط ۱۳:
|دوره=
|سال‌های فعالیت=
|محل زندگی=آمربکاآمریکا
|آرامگاه=
|مدفن=
خط ۳۵:
== زندگی نامه ==
{{حق تکثیر مشکوک}}
آبراهام مازلومزلو در اول آوریل ۱۹۰۸ در محله‌ای فقیرنشین در بروکلین، ایالت نیویورک، به دنیا آمد. پدرش ساموئل، یک یهودی روس بود. وقتی ساموئل مزلو، از کی‌اِف در اوکراین، به آمریکا رسید، چیز زیادی با خود نیاورد به‌جز توانایی حرف زدن به زبان‌های روسی و یِدیشی. یدیشی نوعی زبان مخصوص یهودیان اروپایی است که با عبری تفاوت دارد. ساموئل یک چلیک ساز (پیت ساز) بود که بعد از توفقیتوقفی کوتاه در فیلادلفیا، به خانهٔ اقوامش در نیویورک رفت و با آنها زندگی کرد. در آنجا بود که به دخترعموی خود، رُز، در کی‌اِف نامه نوشت و از او خواست تا به آمریکا آمده و با او ازدواج کند. دخترعمویش این کار را کرد، و آبراهام کوچک اولین فرزند از هفت فرزند آنها بود. خانوادهٔ آنها بسیار «خانه به دوش» بود. یعنی، هر چه کار و بار پدرش به کُندی بهتر می‌شد، آنها قادر می‌شدند از آپارتمان‌هاییآپارتمانهایی بدون آب گرم و بدون شوفاژ به خانه‌هایی اندکی بهتر بروند. تعداد این اسباب‌کشی‌هااسبابکشی‌ها بسیار زیاد بود.
 
تفاوت مزلو با فروید، احساس وی نسبت به مادرش بود. رابطهٔ آنها اصلاً نزدیک نبود. یک علت آن این بود که بچه‌ها با فواصل زمانی نسبتاً کوتاهی به دنیا می‌آمدند (هر دو سال)، و با تولد هر بچهٔ جدید، رُز علاقهٔ خود به قبلی را از دست می‌داد. رُز زنی خوش-زا (عاشق بچه) بود و به نوزادان خود خوب می‌رسید و ظاهراً فکر می‌کرد که بچه دار شدن برای سلامت زنان مفید است، اما احساسات مادری وی چندان رشد نیافته بودند. مزلو در این رابطه گفته‌است که او زنی زیبا اما بداخلاق بود. مادرش بیشتر از خانواده‌اش به یهودیت علاقه‌مند بود. او زنی نامهربان، بدجنس، خشکه مذهب، و خرافاتی بود که انگار وظیفه‌اش اذیت کردن آبراهام است. کوچکترین کار کودکانه‌ای که آبراهام می‌کرد با خشم مادرش مواجه می‌شد. مادرش می‌گفت که اگر مثلاً، به جای در، از پنچره بیرون برود، خدا او را سنگ خواهد کرد. اگر از شیشهٔ عسل، که پنهان کرده بود، بخورد، خدا زبان او را بند خواهد آورد. این تهدیدهای پی در پی از بابت انتقام خداوندی باعث شد تا نوعی حس کنجکاوی که در دانشمندان مشاهده می‌شود در آبراهام به وجود آید. او به جای در، از پنجره وارد خانه و از آن خارج می‌شد، و می‌دید که سنگ نشده‌است؛ یواشکی به سراغ شیشهٔ عسل می‌رفت و با هر انگشتی که از آن می‌خورد، اسم برادران و خواهرانش را تند تند تکرار می‌کرد و متوجه می‌شد که زبانش بند نمی‌آید. به همین دلیل، مزلو معتقد شد که افراد مذهبی که روشن فکرانه به مطالعهٔ مذهب نمی‌پردازند، خرافاتی می‌شوند.
خط ۴۱:
بی‌رحمی‌های مادر مزلو بسیار زیاد و متنوع بودند. سر میز غذا، او حتماً کاری می‌کرد که به آبراهام غذای کمتری برسد. او می‌خواست که آبراهام، به عنوان پسر بزرگ خانواده در برابر دیگران کوچک شود و مقام خود به عنوان برادر بزرگتر را از دست بدهد. در اینجا یک پیام ظریف نیز وجود داشت: اگر غذا دادن به معنای ابراز محبت بود، این کار نشان می‌داد که مادرش هیچ محبتی نسبت به وی ندارد. یک روز مزلو چند دیسک موسیقی ۷۸ دوری به خانه آورد که برایش بسیار عزیز بودند. او آنها را در هال روی زمین گذاشت و نوشته‌های روی جلد آنها را خواند و بررسی کرد. او از هال بیرون رفت در حالی که یادش رفته بود به دستور دائمی مادرش، ("همیشه آت آشغالهای خودتان را جمع کنید")، عمل کند. مزلو زمانی متوجه خطای خود شد که صدای جیغ و فریاد مادرش را شنید که می‌گفت، "چرا به حرف‌هایم گوش نمی‌دهید؟". وقتی به هال رسید، مادرش را دید که روی دیسک‌ها راه می‌رود و با پاشنهٔ کفش‌هایش آنها را می‌شکست. یک بار دیگر نیز مزلو دو بچه گربه را یواشکی به خانه آورد و آنها را در زیر زمین گذاشت. اما رُز صدای میو میوی آن‌ها را شنید و حسابی آبراهام را دعوا کرد. او چطور جرات کرده بود دو گربهٔ ولگرد را وارد خانهٔ وی کند و از ظروف آشپزخانهٔ وی به آنها غذا دهد؟ او در مقابل چشمان وحشت زدهٔ آبراهام کوچک، تک تک بچه گربه‌ها را گرفت و سر آنها را آنقدر به دیوار آجری زیرزمین کوبید تا مردند. مزلو، به رغم ناراحتی خواهران و برادران خود، در طول زندگی خویش نفرت از مادرش را به انظار عموم آورد. بعد از فوت رُز، او حتی سر مزارش حاضر نشد.
رابطهٔ مزلو با پدرش نیز جالب نبود. وقتی که ساموئل از کارش به طور کلی خسته و دلزده شد، تا آنجا که می‌توانست از خانه و خانواده دوری می‌کرد. بر خلاف مادرش، پدرش در هیچ کاری دخالت نمی‌کرد و اکثر اوقات در خانه پیدایش نمی‌شد. شاید به خاطر ناراضی بودن از زندگی زناشویی‌اش بود که صبح زود از خانه می‌رفت و تا دیر وقت بیرون می‌ماند و با دوستانش گپ می‌زد و هر بار نیز بهانه‌ای می‌تراشید. وقتی هم که به خانه می‌رسید، بچه‌ها خواب بودند. در دوران کودکی، مزلو هیچ رابطه‌ای با پدرش نداشت. مزلو پدرش را دوست داشت اما از او می‌ترسید. اما دوران نوجوانی وی مصادف شد با [[رکود اقتصادی]] بزرگ در آمریکا و کسب و کار پدرش با رکود مواجه شد. پدرش در خانه ماند و به این ترتیب، پدر و پسر با هم دوست شدند؛ بنابراین، مزلو نیز مثل آدلر، و برخلاف فروید یا سالیوان، پدرش را بیشتر از مادرش دوست داشت.
مانند جولیان راتر، مزلو ساعات زیادی را در کتابخانه‌های بروکلین می‌گذراند. اما زندگی در بروکلین برای یک پسر بچهٔ یهودی بسیار دشوار، و دسترسی به کتابخانه‌ها، از آن هم دشوارتر بود. در آن زمان در نیویورک، گنگ‌هاییگروههای گانگ‌ستری از پسران جوان خلافکار، با قومیت‌های مختلف، محله‌های مجاور را تحت کنترل خود داشتند. او یادگرفت که در محوطه محله‌های یهودی نشین بماند تا مبادا گیر این اراذل و اوباش بیفتد. وقتی که دل به دریا زده و برای به کتابخانه رفتن از محلهٔ خود بیرون می‌رفت، از مسیرهای خاصی رد می‌شد که راه‌های فرار از آنها را به خوبی می‌شناخت. او برای این که تحت حمایت قرار گیرد، از گنگ‌های پسران جوان گنگستر یهودی خواست تا او را به عضویت بپذیرند. آنها شرط عضویت را چنین اعلام کردند که او باید گربه‌های ولگرد را بکشد و به دخترها سنگ پرت کند. هیچ‌یک از این دو کار، و سایر کارهای خلاف، با طبیعت مزلو سازگار نبود. به همین دلیل از عضویت در گنگ‌هایگروههای گنگستر یهودی صرف نظر کرد. در عوض، مخفیانه و با احتیاط تمام به کتابخانه می‌رفت و خیلی زود کلّ کتابهای بخش کودکان کتابخانهٔ محل را به پایان رساند و به عنوان پاداش، کارت عضویت بزرگسالان را دریافت کرد.
در مدرسه نیز یهودی ستیزی مشکلی روزمره بود. یک بار، هنگامی که در مسابقهٔ دیکته برنده شد، معلم نژادپرست‌اش نتیجه را قبول نکرد و آنقدر کلمات مختلف به او داد تا سرانجام، یکی از آنها (کلمهٔ parallel) را غلط نوشت. بعد از این اشتباه، خانم معلم به بقیهٔ شاگردان گفت که او از اول می‌دانست که مزلو آنقدر هم زرنگ نیست. با این حال، او در مدرسه شاگرد خوبی بود، آنقدر خوب که به او لقب "یهودی زرنگه" داده بودند. یک مشکل دیگر مزلو، ظاهرش بود. او نیز مانند هورنای احساس می‌کرد زشت است. او دراز و لاغر بود و دماغ بزرگ و پت و پهنی داشت و به همین دلیل مورد تمسخر دیگران قرار می‌گرفت. حتی پدر خودش همیشه از بقیهٔ اعضای خانواده می‌پرسید: "تا به حال بچه به این زشتی دیده‌اید؟" مواردی از این قبیل باعث شدند مزلو شدیداً دچار عقدهٔ حقارت شود و کودکی خود را با عنوان "دوره‌ای با نهایت بدبختی" توصیف کند.
او به دبیرستانی مخصوص پسران باهوش (یا درس‌خوان) رفت و در آنجا در اکثر درس‌ها عملکرد بسیار خوبی داشت. بعد از دیپلم، از یک کالج به کالج دیگر رفت. ابتدا می‌خواست که به دانشگاه بسیار معتبر کورنل در ایتاکای نیویورک برود. این یکی از معدود دانشگاه‌هایی بود که برای ثبت نام یهودیان محدودیت قائل نمی‌شد. پسرعموی مزلو، ویل، که بهترین دوست وی نیز محسوب می‌شد، در آنجا پذیرفته شده بود، اما مزلو اعتماد به نفس کافی نداشت تا فرم تقاضای ثبت نام را بفرستد. به این ترتیب، در زمستان ۱۹۲۵ در سیتی کالج نیویورک ثبت نام کرد. در آنجا چند پیشامد خوب و بد برایش روی داد. یکی از منابع ناراحتی وی، هندسه بود. او آنقدر از هندسه متنفر بود که در بیشتر کلاسها غایب شد. به همین دلیل، و با این که در امتحانات قبول شده بود، آن ترم را ردّ شد. او بر خلاف بسیاری از ما، نمی‌توانست با تحمل مشقات، به هر قیمت که شده، از مشکلات زندگی خلاص شود. اگر نمی‌توانست چیزی را تحمل کند، از انجام آن صرف نظر می‌کرد، حتی اگر انجام آن واقعاً ضروری می‌بود.
خط ۶۱:
از آنجا که طبیعت بشر بد نیست، قرار نیست آن را سرکوب کنیم. در عوض باید آن را آزاد کرد و پرورش داد. اینگونه می‌توانیم یک زندگی توأم با رشد، شادی و باروری داشته باشیم.
نادیده گرفتن بخش طبیعی درونمان، دیر یا زود و آشکار و نهان به بیماری منجر می‌شود.
طبیعت درونی ما مثل طبیعت و غرایز حیوانات، پر قدرت و مهارناپدیرمهارناپذیر نیست بلکه به آسانی توسط فرهنگ، عادات و نگرش‌های غلط، مغلوب می‌گردد.
حتی وقتی ضعیف می‌شود به ندرت به طور کامل ناپدید می‌شود. در واقع همیشه در تکاپو برای شکوفایی خواهد بود. حتی در افراد بیمار این تکاپو وجود دارد.
این تلاش مداوم درون در پی اعتماد به نفس و حرمت نفس است. شخص، ایستادگی می‌کند تا شکست نخورد و خود را توانا احساس کند و این فقط برای مقابله با خطرات دنیای خارج نیست. این همچنین در مورد تلاش فرد برای کنترل تکانه‌ها و انگیزش‌های خود و نترسیدن از آنها صدق می‌کند.