برخیز ای موسی: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
FreshmanBot (بحث | مشارکتها) جز اصلاح فاصله مجازی + اصلاح نویسه با ویرایشگر خودکار فارسی |
|||
خط ۲۷:
}}
'''''برخیز ای موسی''''' {{به انگلیسی|Go Down, Moses}} سیزدهمین رمان بلند [[ویلیام فاکنر]] - نویسندهٔ شهیر آمریکایی و برندهٔ [[جایزه نوبل ادبیات]]- است که در آن از موضوعات [[نژادپرستی]] در [[آمریکا]] و شرح احوال و رفتار متقابل سیاهپوستان و سفیدپوستان سخن رفته است. این رمان نخستین بار در سال [[۱۹۴۲ (میلادی)|۱۹۴۲]] در آمریکا منتشر
== درونمایه ==
خط ۳۴:
== داستانها ==
=== بود ===
داستان در زمان کودکی ''مکازلین ادموندز'' رخ میدهد. فاکنر او را در این داستان به اختصار «پسرک» مینامد. در حدود سال ۱۸۵۹ ''کاس ادموندز'' به همراه داییهایش ''آمودئوس مکازلین (عمو بادی)'' و ''تئوفیلوس مکازلین (عمو باک)'' در [[مزرعه پدری]] زندگی میکنند که اتفاقی تکراری اما ناخوشآیند باز هم آنان را از زندگی عادی روزمره خارج میکند. بردهٔ
=== آتش و اجاق ===
سالها پس از وقایع مزرعهٔ آقای هوبرت، ''لوکاس بوچام'' فرزند تامیزترل و تنی به دنیا میآید. پس از رشد و بلوغ، لوکاس به کار در مزرعه مکازلینها مشغول میشود. از سوی دیگر در خاندان بزرگ مکازلینها سالها پس از مرگ عمو باک و عمو بادی، کاروترز (کاس) ادموندر [[خواهر زاده]]
وقایع داستان این گونه پیش میرود که لوکاس سیاهپوست در زمینهای اطراف مزرعه یک [[سکه طلا]] پیدا میکند و بدین ترتیب به وجود گنجینه بزرگی از سکههای طلا در زیر خاک آن منطقه امیدوار میشود. از سوی دیگر ''نت''، دختر لوکاس بوچام علی رقم مخالفت پدرش مایل به ازدواج با جوان [[سیاه پوست]] و فقیری به نام ''جورج ویلکینز'' میباشد. لوکاس و جورج ویلکینز هر دو به صورت غیرقانونی مشغول تهیه آبجو هستند. بدین ترتیب لوکاس تصمیم میگیرد تا با لو دادن جورج ویلکینز او را رسوا نموده و از ازدواج او با دخترش جلوگیری کند. از آنجا که جورج ویلکینز در ملک روت ادموندز اقدام به این کار غیرقانونی کردهاست لوکاس تصمیم میگیرد تا روت را در جریان بگذارد. روت پلیس محلی را آگاه میکند اما
لوکاس، وامانده از همه جا شخصی را مییابد که ادعا میکند قادر است با دستگاه فلزیابش گنجینه سکههای طلا را پیدا کند. لوکاس با وعده دادن دستمزد او را برای چند روز اجیر میکند اما
''- این لوکاس از خدا هم شرم نمیکنه! خدا قهرش میگیره اگه لوکاس بخواد از دل زمین گنجینه بیرون بیاره!! زمین و هرچی که توش باشه فقط مال خداست!!''
فاکنر در اینجا اشارهای به باورهای مردم دین دار در قبال مالکیتِ خدا و تفاوت آن با مالکیتِ انسان میپردازد. این مقدمهای است برای خواننده کتاب تا خود را برای شنیدن عقاید دیندارانهٔ اسحاق مکازلین در داستانهای بعدی کتاب راجع به مالکیت زمین و حقوق انسانها آماده کند.
خط ۴۹:
=== دلقک داغدار ===
در سومین داستانِ رمان برخیز ای موسی، فاکنر کمی خود را از خاندان بزرگ مکازلین دور میکند و شرح حالی از [[سیاه پوستی]] به نام ''رایدر'' – که بر روی مزرعه روت ادموندز مشغول کار است- ارائه میدهد. رایدر سیاه پوستی قوی هیکل و چهارشانهاست که بر اثر مرگ نابه هنگام همسرش دچار شوک روحی شدهاست. در روز خاکسپاری، رایدر بیل را از دست کارگران میگیرد و مجنون وار و با سرعت خیره کنندهای گودال قبر همسرش را میکند. شب هنگام رایدر شبهی از همسرش را میبیند.
صبح روز بعد رایدر ناتوان از کار، آسیاب را ترک میکند، بطری ویسکی بزرگی میخرد و پس از افراط در نوشیدن، بی هدف در خیابانها مشغول [[راه رفتن]] میشود. سپس به آسیاب بازمیگردد و به اتاق ابزار آلات میرود. در آنجا با سفید پوستی به نام ''بردسانگ'' روبه رو میشود، سپس به یاد میآورد که بردسانگ
رایدر دستگیر و زندانی میشود. اما او که به کلی دچار جنون شده در زندان هم درِ سلولش را از جا میکند و با دیگر زندانیان به زد و خورد میپردازد. سرانجام رایدر را به کمک چوبه دار حلق آویز میکنند و این گونه زندگی دردمند او پایان مییابد.
در این [[داستان زندگی]] پر از [[درد و رنج]] یک سیاهپوست در قبال بی تفاوتی سفیدپوستان از وجود مشکلات این چنینی توسط فاکنر توصیف شدهاست.
=== پیران قوم ===
از این داستان به بعد حضور اسحاق مکازلین در کتاب برخیز ای موسی پررنگ میشود. محور این داستان و داستان خرس بر اساس دنیای جنگل و شکار است. ''سام فادرز'' فرزند یک سرخپوست به نام ''ایکهموتوبه'' و یک کنیز سیاهپوست است. ایکهموتوبه در اقدامی باوردنکردنی پسر و همسرش را به عنوان برده به کاروترز مکازلین میفروشد. بدین ترتیب سام برده دودمان مکازلین محسوب میشود. اکنون که اسحاق کودکی بیش نیست به سام فادرز سپرده میشود تا مربی و نگهبان او در امر شکار باشد. در مراسم شکار سالیانه اسحاق با میجر دو اسپاین، جنرال کامپسن و عموزاده بزرگتراش مکازلین ادموندز همراه میگردد. اسحاق در نخستین تلاشاش برای شکار، گوزن نری را از پای درمیآورد (کشتن گوزنهای ماده کار نادرستی
پس از اینکه اسحاق گوزن نر را شکار میکند گروه شکارچیها قصد بازگشت میکند اما ''بون هوگنبک'' ادعا میکند زمانی که روی قاطراش نشسته بوده گوزن نر بزرگی را دیدهاست. بدین ترتیب گروه تصمیم میگیرد تا قبل از بازگشت گوزن را شکار کند. آنها در جنگل پراکنده میشوند و فقط اسحاق و سام فادرز در کلبه میمانند. ناگهان صدای فریادی از جنگل شنیده میشود. اسحاق کوچک به خیال اینکه گوزن از پا درآمدهاست تفنگ به دست به کنار پنجره میآید. اما گوزن با وقار و شکوه خاصی به سمت اسحاق و سام فادرز میآید، نگاهی بزرگوارانه به
شب هنگام زمانی که اسحاق و مکازلین ادموندز در کلبه دراز کشیدهاند اسحاق راجع به آنچه دیدهاست با مکازلین صحبت میکند اما حس میکند که مکازلین حرفهای
در این داستان «پدربزرگ» به نوعی نمادی از یک انرژی ناشناختهاست. قدرتی خدایی که به صورت موقت به دست طبیعت و هرانچه دراوست سپرده شدهاست بگونهای که انسان حق هیچ گونه دخل و تصرفی را در آن نمییابد.
=== خرس ===
''خرس'' بلندترین داستان مجموعه ''برخیز ای موسی''
پس از چندی ''بون هوگنباک'' به ''لاین'' علاقهمند میشود و حتی سگ غولپیکر را پیش خود میخواباند.{{سخ}}
دسته شکارچیان به همراه ''لاین'' سگ غولپیکر بار دیگر برای شکار ''الدبن'' راهی جنگل میشوند. ''لاین'' با خصومتی مثال زدنی ''الدبن'' را دنبال میکند و ''بون هوگنباک'' در فاصلهای نزدیک از ''الدبن'' پنج تیر را به خطا میزند و پس از تعقیب کوتاهی ''جنرال کامپسن'' فقط موفق میشود ''الدبن'' را زخمی کند. [[خرس]] با ردی از خون به سمت جنگل فرار میکند و شکارچیان به کلبه بازمیگردند. ذخیره [[ویسکی]] تمام شدهاست و هوا به شدت سرد است. ''جنرال کامپسن'' تصمیم میگیرد بون را برای آوردن ویسکی به ممفیس بفرستد و برای اینکه بون تا زمان بازگشت ته بشکههای ویسکی را بالا نیاورد اسحاق را به همراه او راهی میکند.{{سخ}}
خط ۶۹:
=== پاییز دلتا ===
این داستان دنبالهای از داستان ''خرس'' است.
صبح روز بعد که تمام افراد برای شکار راهی جنگل میشوند اسحاق در تخت باقی میماند. روت از فرصت استفاده میکند و بستهای حاوی نامه و مقادیر زیادی پول را به اسحاق میسپارد و میگوید که ممکن است در این روزها شخصی برای گرفتن آن به اینجا بیاید. روت ضمناً یادآوری میکند که اسحاق پاکت را به او تحویل بدهد و بگوید: ((روت به من گفت که از طرف او به شما بگم نه!)).{{سخ}}
اسحاق که سرما اذیتش میکند پاکت را میگیرد و پاهایش را بیشتر زیر پتو جمع میکند. مدت زیادی نمیگذرد و زنی با چشمان سیاه، بچه به بغل وارد چادر میشود. زن خود را از مسیر بالادست به کمک قایق به کمپ رساندهاست. اسحاق پاکت را به او میدهد و میگوید:((روت گفت بهت بگم نه!))
|