[[ابن اسحاق]] در مغازی روایت میکند که [[ابوجهل]] سنگی بزرگ بر سینه سمیّه میفشرد و میگفت بگو که لات و [[منات]] و [[عزی]] خدایان تواند. امّا سمیّه در همان حال به یگانگی [[خدا]] شهادت میداد و حاضر نشد خدایی لات و منات و عزّی را بپذیرد. ابوجهل سنگ را سختتر میفشرد و با تازیانه سمیّه را میزد. بر اساس [[مغازی]]، کنیزان ابوجهل نزد او رفتند و از او خواستند سمیّه را رها کند اما او نپذیرفت.
وقتی [[ابوبکر]] از مسلمان شدن سمیه آگاه شدشد، نزد [[ابوجهل]] و [[ابوحذیفه]] رفت و از ایشان خواست که سمیّه را به او بفروشند. به استناد [[مغازی]]، هر چقدر ابوبکر قیمت را بالا برد ابوجهل حاضر به فروش سمیّه نشد. ابوبکر حتّی حاضر شد خونبهای سمیّه را به ابوجهل بپردازد تا ابوجهل در مقابل سمیّه را آزاد کند امّا ابوجهل نپذیرفت. پس از این، ابوجهل فروش برده به ابوبکر را ممنوع اعلام کرد.[[ابن اسحاق]] مینویسد که وقتی محمّد از تلاش ابوبکر برای خرید سمیّه آگاه شد او را دعا کرد.
در نتیجهٔنتیجهی این پایداری و بردباری شگفتآور، شکنجههای [[ابوجهل]] بر آنها فزونی میگرفت؛ زرههای آهنین بر بدنشان میکرد و آنها را در آفتاب سوزان صحرای [[مکه]] نگاه میداشت؛ به نحوی که حرارت آفتاب و داغی آهن، بدنشان را میپخت و مغزشان را به جوش میآورد.<ref>ریاحین الشریعة، ج ۴، ص ۳۵۳؛ منتهی الآمال، ص ۱۶۱.</ref>
== به خاکسپاری ==
جوانان [[قریش]] که شاهد این صحنه بودند، با تمام وحدت منافعی که در کوبیدن [[اسلام]] داشتند، [[عمار]] را با تن مجروح و دل خسته از زیر شکنجهٔشکنجهی [[ابوجهل]] نجات دادند، تا بتواند جسد پدر و مادر خود را به خاک بسپارد.<ref name="ReferenceA"/>