غزل غزل‌های سلیمان: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
Luckas-bot (بحث | مشارکت‌ها)
جز r2.7.1) (ربات افزودن: sk:Pieseň piesní
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱:
'''غزل غزل‌ها''' یا '''نشیدالأنشاد''' ([[عبری]]:שיר השירים ''شِر هاشِریم'' به معنی «بزرگ‌ترین غزل‌ها») یکی از بخش‌های [[تنخ]] [[عبری]] و [[عهد عتیق]] در [[انجیل]] است. نویسندگی کتاب به [[سلیمان]] پسر [[داوود]] نسبت داده شده‌است. در این کتاب چندین اشاره به [[سلیمان]]<ref>غزل غزل‌ها۱:۱؛۳:۷؛۸:۱۱</ref> و چند اشاره به داوود پادشاه<ref>غزل غزل‌ها ۱:۴؛۵:۷</ref> آمده‌است. تاریخ نگارش غزل غزل‌ها را قرن دهم قبل از میلاد و در زمان سلطنت سلیمان دانسته‌اند.
 
== سرود ها ==
=== سرود نخست ===
«- کاش مرا به بوسه‏هاى دهانش
ببوسد.
عشق ِ تو از هر نوشاک ِ مستى‏بخش
گواراتر است.
عطر ِ الاولین
نشاطى از بوى خوش ِ جان ِ توست
و نامت خود
حلاوتى دلنشین است
چنانوست که با کره‏گان‏ات دوست مى‏دارند.»
 
«- مرا از پس ِ چون عطرى که بریزد.
خود از این رخود مى‏کش تا بدویم،
که تو را
بر اثر بوى خوش ِ جان‏ات
تا خانه به دنبال خواهم آمد.»
 
«- اینک پادشاه ِ من است
که مرا به حجله‏ى پنهان خود اندر آورد!
سرا پا لرزان
اینک من‏ام
که از اشتیاق ِ او شکفته مى‏شوم!
آه! خوشا محبت ِ تو
که مرا لذت‏اش از هر نوشابه‏ى مستى‏بخش
گواراتر است!
تو را با حقیقت ِ عشق دوست مى‏دارند.»
 
«- اى دختران اورشلیم! شما را
به غزالان و ماده‏آهوان ِ دشت‏ها سوگند مى‏دهم:
دلارام ِ مرا که سخت خوش آرامیده بیدار مکنید
و جز به ساعتى که خود خواسته از خواب‏اش بر نه انگیزید!»
 
«- آواز ِ دهان ِ محبوب ِ من است این که به گوش مى‏شنوم!
اینک اوست که شتابان از شتاب ِ خویش
از کوه‏ها مى‏گذرد و از پشته‏ها بر مى‏جهد.
 
محبوب ِ جان ِ من آهو بچه‏یى نوسال است که شیر از پستان ِ ماده غزالان مى‏نوشد.
در پس ِ دیوار ِ ما ایستاده
از دریچه مى‏بیند، از پس ِ چفته‏ى تاک
و مرا مى‏خواند.»
 
«- برخیز – اى نازنین من! اى زیباى من! – و به سوى من بیا.
یکى ببین که زمستان گریخته، فصل ِ باران‏ها در راه‏گذر به پایان رسیده است و زمان ِ سرود و ترانه فراز آمده.
یکى در خرمن گل ببین که بر سراسر ِ خاک رُسته است.
بهار ِ نو باز آمده در سراسر ِ زمین ِ ما آواز ِ قمریکان است.
یکى در جوش ِ سرخ ِ میوه‏ى نو ببین که بر انجیربن نشسته،
یکى به خوشه‏هاى به گُل نشسته‏ى تاک ببین که خوش عطرى مى‏پراکند.
 
برخیز اى نازنین ِ من! اى زیباى من! و به سوى من بیا.
برخیز اى کبوتر ِ من که در شکاف ِ صخره‏ها لانه دارى، اى کبوتر ِ من که در جاى‏هاء ِ بلند مى‏نشینى!
بیا که مرا از دیدار ِ روى خود شادمان کنى و از شنیدن ِ آواز ِ خویش شکفته کنى
که صداى تو هوش‏ربا است
و روى تو هوش‏ربا است
در برترین ِ مقامى از هوش‏ربایى.»
 
«- دلدار ِ من از آن ِ من است به‏تمامى و من از آن ِ اویم به‏تمامى.
همچون شبان ِ جوانى که گله‏ى خود را در سوسن‏زاران به چرا مى‏برد
همچون‏روباهان‏جوان‏سال،که‏تاکستان‏هاى‏پُرگُل‏را تاراج مى‏کنند
( روبهکان را از براى من بگیرید! شبان جوان را بگیرید! )
دلدارم رمه‏ى بوسه‏هایش را خوش در سوسن‏زاران ِ من به گردش مى‏برد، خوش در تاکستان من به گردش مى‏برد.»
 
«- بدان ساعت که نسیم ِ مجمر گردان روز برخیزد،
بدان هنگام که سایه‏ها دراز، و آن‏گاه بى‏رنگ شود
زود به سوى من‏آ، اى دلدار ِ بى‏همتاى من!
زود به سوى من‏آ، اى شیرخواره‏ى ماده غزالان!
از دل ِ کوهساران درهم و آبکندهاى بِتِر، زود به سوى دلدار ِ خویش آى!»
 
=== سرود دوم ===
«- من گل ِ سرخ ِ شارون نرگس ِ خندان و سوسن ِ دره‏ام.» «- چون سوسن ِ دره در میان ِ خاربُنان، دلارام ِ من در صف ِ باکره‏گان هم از آن‏گونه است.» «- چون درخت ِ سیبى میان ِ درختان ِ جنگلى، دلدار ِ من در صف ِ همگنان، هم از آن‏گونه است. دوست مى‏دارم به سایه‏اش بنشینم و میوه‏اش در کام ِ من چه دل‏انگیز است! دلدار ِ من مرا به خانه‏ى سرمستى رهنمون شده و درفش ِ او بر سر ِ من محبت است. آه! اینک یکى منم از عشق نالان و درمانده… نیروهاى مرا به گرده‏هاى کشمش‏دار مایه دهید و جان ِ مرا به سیب ِ عطر آگین تازه کنید که من بیمار ِ عشق‏ام. اینک نوجوان ِ جمیلى که من‏اش دوست مى‏دارم! دست ِ چپ‏اش زیر ِ سر ِ من است و بازوى راست‏اش مرا تنگ در بر مى‏فشارد.» اى دختران اورشلیم! من سیه چرده‏ام اما جمیله مى‏خوانندم همچون خیمه‏هاى قیدار و شادروان سلیمان. در من به شگفتى مبینید که سیه چرده‏ام، که مرا آفتاب بریان کرده است، ازین دست که مى‏بینید. پسران ِ مادرم آرى به من بر آشفتند و مرا، در تف ِ آفتاب به نگه‏بانى ِ تاکستان‏هاى خویش گماشتند و بدین‏گونه، دریغا! از تاکستان ِ خویش مراقبت نتوانستم…» «- با من بگوى، اى که جان ِ من‏ات دوست مى‏دارد! به هنگام ِ خواب ِ نیمروزى کجا بودى؟ با ماده غزالان صحرایى ِ خویش کجا آرامیده بودى و تا به کِى آواره‏ى آغل‏هاى همراهان ِ تو بایدم بود؟» «- اى میان ِ تمامى ِ باکره‏گان به زیبایى سر! راستى را یاراى دریافتن‏ات نیست، یا مگر خود سر ِ دانستن ندارى؟ یا مگر خود از این مایه بى‏غش و ساده دلى؟- : رمه‏ى گوسپندان را پى بگیر و بزغاله‏گان‏ات را به چراگاه‏ها بران که از مسکن‏هاى شبانان دور نیست… تو خود این همه را مى‏دانى – اى دلارام ِ من اى مادیان ِ سرکش ِ من، میان ِ ارابه‏هاى فرعون! – که مرا دل‏فریبنده‏ئى، به واسطه‏ى دو رُخانت، با آرایه‏ها و پیرایه‏هاشان و به واسطه‏ى گلوگاه‏ات، با آویزه‏ها و سینه‏ریزهایش… هم امشب از براى تو خواهم آورد این بازو بندکان را که از زر ِ سرخ به دستان خود ساخته‏ام به راى تو، و این زینت‏هاى قلمکار را که از زر ِ سپید است.» «- دلدار ِ شاه‏وار ِ من بر مُخّده‏ى خویش از ضیافت ِ عشق ِ ما سرمست مى‏شود و از محبوبه‏ى خویش عطر ِ محرم ِ صحرا را مى‏بوید. از براى من او طبله‏ى مُرى است که میان ِ دو پستانم مى‏آرامد. محبوب من مرا خوشه‏ى عطر افشان ِ سنبل است خرمنى از گل‏هاى حناست خوشه‏ئى از انگور ِ شیرین ِ بان است در تاکستان‏هائى که از چشمه‏ساران جدى سیراب مى‏شود.» «- چه زیبائى تو! اى یار، چه زیبائى! و چشمانت دو کبوترند. چه نیکویى تو اى دلدار، و از حلاوت چه سرشارى! نگاه کن که سرسبزى ِ چمن چه‏گونه به آرامیدن‏مان مى‏خواند! آنک چمن: که زفاف ِ ما را بستر خواهد شد؛ و درختان ِ سدر: سایبان و بامى که پناه‏مان دهد، و این سروها که به چشم زیباست ستون‏هاى خانه‏ى ما خواهد شد.»
 
=== سرود سوم ===
«- شب همه شب تنها در فرش ِ خواب ِ خویش
بى‏خود از خویش هواى زیبارویى را به سر داشتم که جانم از او سوزان است.
اما او را نیافتم.
 
پس خانه را وانهاده سرگشته‏ى سوق‏ها و گذرها در شهر پریشان شدم.
به هواى آن که جانم از او سوزان است.
به هر جائى جُستم‏اش، به هر جائى پرسیدم‏اش
اما بازش نیافتم، بازش نیافتم.
 
چون در گروه ِ گزمگان درآمدم که گشت ِ شبانه را گِرد ِ شهر مى‏گشتند با ایشان گفتم:
- اى مردان نیکدل! آیا آن را که دلم از او بى‏خویش است ندیده‏اید؟»
لیکن ایشان راه خود گرفتند و مرا پاسخى نگفتند.
«بارى. هنوز از ایشان‏چندان بر نگذشته بودم که آن‏را که دلم از او بى‏خویش است باز یافتم
و او را گرفته رهانکردم، تا به خانه‏ى مادر ِ خود بردم‏اش،
به حجله‏ى پنهان ِ زنى که مرا در سینه‏ى خویش حمل کرده است. -
و او مرا شد
و من او را شدم به‏تمامى.»
 
«- اى دختران اورشلیم! شما را
به غزالان و ماده آهوان ِ دشت‏ها سوگند مى‏دهم
دلارام ِ مرا که سخت خوش آرامیده است بیدار مکنید
و جز به ساعتى که خود خواسته از خواب‏اش بر نه انگیزید!»
 
«- به غریو و هلهله‏ى عبور ِ این موکب از حاشیه‏ى بیابان از خواب برآمده‏ام.
راستى را این موکب از آن ِ کیست؟
مانا ستونى از دود است، از عطر مُر و بخور آکنده
چنان که گوئى همه کالاى سوق ِ عطاران را یک جا بر آتش نهاده‏اند.
اینک تخت ِ روان ِ شاه سلیمان است با شصت جنگاور ِ گزیده از تمامى ِ یلان ِ اسرائیل به گرد اندرش.
نگه‏بانانى نبرد آزموده با شمشیرهاى بلند
که گام برمى‏دارند و سلاح‏ها بر گرده‏هاى زره‏بند ِ ایشان صدا مى‏کند.
و در برابر ِ دام‏هاى ظلمت، پا تا به سر غرقه در سلاح‏اند.
 
آرى، هودج زرینى است این
که به راى شاه سلیمان طرح افکنده‏اند از براى او.
 
از چوب مضاعف سدر ِ لبنان است.
ستون‏هایش یکپارچه از سیم ِ فشرده است، کرسى‏اش از ارغوان.
میان‏اش مُعَرق ِ لعل‏گون است و آسترش از شور ِ عشق به سرانگشت ِ دختران ِ اورشلیم چشمه‏دوزى شده است.
 
هان، شتاب کنید اى دختران ِ صهیون شتاب کنید!
شتابان از خانه‏هاى خویش به در آئید!
آه! به تحسین و تماشا آیید، نه شاه سلیمان را و کبکبه‏اش را
بل آن را که بسى نیکوتر از سلیمان است: پادشاه ِ محبت را به تماشا آیید، آراسته به تاجى که مادرش به روز ِ همایون ِ عروسى ِ ما بر سرِ او نهاد.
 
اى روز ِ زفاف، روز ِ شکوفائى ِ دل‏ها!…»
 
=== سرود چهرم ===
«- تو زیبائى اى عزیز ِ من
با چشم‏هایت این دو کبوتر، از پس ِ برقع ِ کوچک ِ خویش چه زیبائى!
موهایت، چون فرو افتد رمه‏ى بزغاله‏گان را مانَد بر دامنه‏هاى جلعاد که به زیر آیند.
دندان‏هایت رمه‏ى بره‏گان ِ سپید است که جُفتا جُفت، تنگ در تنگ از آبشخور به فراز آیند.
لبان‏ات مخملى است خیسانده به ارغوان
و دهانت لذت است.
گونه‏هایت از پس ِ روبند ِ نازک دو نیمه‏ى نارى را مانَد
و گلوگاهت زیبا و برکشیده از این دست، با سینه ریزها و آویزها برج داود را مانَد که غنیمت‏هاى یلان را از آن در آویخته باشند.
دو پستان ِ تو بر سینه‏ات آهو بچه‏گانى توأمانند که بى رها کردن ِ مادر ِ خویش، بر گستره‏ى سوسن‏زارى مى‏چرند.
چون نسیم ِ شبانگاهى برآید، سر ِ خود گرفته بخواهم رفت،
به ساعتى که سایه‏ها دراز شده رنگ وا مى‏نهد
به دامنه‏هاى مُر و خاک‏پشته‏هاى کندر گذر خواهم کرد
و از براى تو پیشکش‏هاى عطرآگین را به جست و جو خواهم رفت.
 
تمامى ِ تو زیباست اى دلارام
تو را در سراپاى تو از نقص نشانى نیست.
 
با من از لبنان بیا اى نوعروس من با من از لبنان بیا
از بلندى‏هاى امانه در من ببین، از قله‏هاى شنیر و فراز ِ حَرمون در من ببین اى جمیله‏ى من از بلندى‏هائى که کنام ِ شیران و دخمه‏ى پلنگان است در من ببین.
 
با من از لبنان بیا اى خواهرم اى همبستر ِ من!
اى که هم به یکى نگاه از نگاه‏هاى چشمانت جان ِ مرا شیدا کرده اى!
اى که هم به حلقه‏ئى از حلقه‏هاى گردن‏آویز ِ خویش بند بر دلِ من نهادى!
 
چه گواراست عشق ِ تو محبوب ِ من اى خواهرم!
محبت‏ات از شراب مستى بخش‏ترست.
محبت‏ات حیات‏بخش‏تر از تمامى ِ مرهم‏هاست.
لبانت اى نوعروس ِ من، سبوئى است که از آن عسل ِ ناب مى‏تراود.
و زیر زبانت خود عسلى دیگر است.
و عطر جامه‏هایت بوى خوش ِ بلسان ِ کوه لبنان است.
نوعروس ِ من، اى خواهر ِ من!
اى باغ ِ در بسته‏ى پریان اى سیبستان ِ قفل بر نهاده اى کاریز ِ سرپوشیده!
آن چشمه سارى تو که هرگز بنخشکد.
تو بهشت ِ نخستینى که عطرالاولین‏اش از بوى خوش ِ خویش سرمست است
و خوشه‏هاى یاس‏هاى ِ بنفش‏اش به سنبل‏الطیب پهلو مى‏زند.
ریحان‏اش عطر ِ کافور مى‏پراکند
و دارچین‏اش به زعفران مى‏خندد
و بوى خوش ِ بان‏اش عود ِ بویا را بى‏قدر مى‏کند
و مُرش به حجله‏ى کندر در مى‏آید
و ناربن‏اش
جادوئى میوه‏هاى خویش
به ناز مى‏جنبد
و جان
مفتون بوى‏هاء خوش
از خویش رها مى‏شود.
 
و تو آن چشمه‏سار جادوئى نیز
که در قلمرو ِ قدرت‏هاى خداداده مى‏جوشد.
و تو آن تنداب ِ پُر خروشى نیز
که از بلندى‏هاى لبنان کوه
جارى است.
 
و تو اى نسیم ِ مهربان شمالى! راز پوشانه برآى.
برخیز و بیا، با خواهر ِ دریائى ِ خویش
با هم از بَر ِ محبوب فراز آیید از جانب ِ بهشت ِ من وزان شوید
و عطر ِ خوش ِ مستس بخش را
به هواى پیرامون من اندر
بپراکنید!»
 
«- کاش محبوب ِ من به بهشت ِ خویش درآید!
کاش به تماشاى باغ ِ دل‏انگیز ِ خود بخرامد
و از باغ ِ دلداده‏ى با وفاى خویش
میوه‏هائى را که خاصه‏ى اوست، نوبر کند!»
 
«- من به باغ ِ خویش درآمده‏ام اى هم‏بالین ِ من!
باغ ِ جان‏فزاى خود را سیاحت کرده نوبرهاى دست‏ناخورده‏ى خود را چشیده‏ام
کام خود را از شهد و عسل شیرین کرده از مستى ِ باده‏ى شهد آلودى که از عطر ِ جان‏ات مى‏تراود سرمست برآمده‏ام.
و آن را باغى در بسته یافتم، باغى در به مُهر که هدیت ِ عشق است.
 
آه! بیا که دیگر بار با هم از آبشخور ِ مستى بخش‏اش بنوشیم.
با یک‏دیگر بنوشیم اى هم‏بالین ِ من، و از مستى ِ عشق مست برآئیم.»
=== سرود پنجم ===
«- چرا دل ِ من، هنگامى که به خواب اندرم پریشان و ناآرام بیدارى مى‏کشد؟
 
سرانجام آواز ِ دهان ِ خوبروئى را که دوست مى‏دارم به گوش مى‏شنوم:
اوست اینک که بر در مى‏کوبد!»
 
«- در باز کن دلارام ِ من، خواهر ِ من،
در باز کن کبوتر ِ من اى یگانه‏ى من!
در باز کن اى بى‏آهوى من!
در ژاله بار شبانگاهى به سوى تو آمده‏ام و زلفان ِ مرا باد برآشفته است.»
«- تا بر عاشق ِ خویش در بگشایم فرش ِ خواب را شتابان ترک مى‏گویم اگر چند همه عریان باشم.
از باز آلودن ِ پایکان پاکیزه‏ى خویش پروا ندارم
اما دلم از شوق مى‏تپد و تمامى ِ جانم در برم مى‏لرزد.
به دستان ِ نکرده کار ِ خویش
آلوده‏ى روغن مُر و حنا
کلون از در برمى‏گیرم و در بر دلدار مى‏گشایم.
 
اما محبوب ِ خود را بازنیافتم، باز نیافتم
جان‏ام از تن برفت و چنان چون مرده‏گان ِ موت از پاى در افتادم.
 
پس به جست و جوى دلدار ِ خویش شتافتم
و شحنه که گشت ِ شبانه را به شهر اندر مى‏گشت مرا بدید.
و با من عتاب کرد و تندى آغاز نهاد
چرا که پاى تا به سر عریان بودم و هیأتى بس غم‏انگیز داشتم.
 
خدا را اى دختران اورشلیم!
شما را به جان‏تان و به جان ِ چشمان‏تان سوگند
چون محبوب ِ مرا ببینید از جانب ِ من با او به سخن درآیید
و با او بگوئید که من از درد ِ عشق در آستانه‏ى مرگم!»
 
«- مگر دلدار ِ تو کیست
و بر دلداران ِ دیگرش چه فضیلت است اى خوبروى‏ترین باکره گان که از این دست سوگندمان مى‏دهى؟
بگوى تا بدانیم و آن‏گاه پیغام ِ عشق ِ تو بگذاریم.»
«- محبوب ِ من سپیدروى و سرخ‏گونه است
از ده هزار نوجوان بازش توان شناخت.
سرش از زر ِ ابریزى نیکوتر است
مویش به نرمى چون شاخسار ِ نو رُسته‏ى نخل است
و به سیاهى پَر ِ غُراب را مانَد.
چشمانش دو جوجه قمرى را مانَد
که در جامى پُر شیر
شست‏وشو کنند
یا دو کبوتر ِ چاهى بر کناره‏ى کاریز
یا خود دو گوهر ِ سنگین بها
برنشانده به یکى قوطى ِ عاج.
رُخان‏اش چنان است که از بوته‏ى‏یاسمن چیده باشند.
لبانش دو گلبرگ ِ ارغوان است که از آن مُر ِ صافى همى‏تراود
و بَرَش دستکارى زرین است.
دستان‏اش را به چرخ ِ تراش برآورده‏اند
و ناخن‏هاى‏اش
میناى تُرسیسى‏ست.
شکم‏اش از عاج ِ بى‏نقص است.
ران‏هایش دو ستون ِ رُخام است
استوار بر دو پایه‏ى زرین.
درون ِ دهان‏اش دکه‏ى شکر ریزان است
و او خود – اگرش ببینید!- خدنگ، همچون یکى نهال ِ جوان ِ سدر است و
نیکو چون سراسر ِ خطه‏ى لبنان است
و سراپا چیزى دلکش است،
سازه‏ئى در نهایت ِ دلفریبى.
 
دلدار ِ من، از این‏گونه است،
دلدار ِ من
اى تمامى ِ دختران ِ اورشلیم!
چنین است.»
 
«- اکنون اى خواهر، فرمان ِ تو بر سر ِ ما و بر دیده‏گان ِ ماست.
تنها با ما بگوى
اى زیباتر از تمامى ِ زیبایان!
دلدار ِ تو از کدامین سوى رفته است.»
 
«- اما چه‏گونه پاسخ توانم گفت اى جمیله‏گان؟
دلدار ِ من، همچون عطر ِ فرو ریخته پریده است
به هنگامى که رمه‏ى بوسه‏هایش را در سوسن‏زاران ِ من همى‏چرانید.
 
کنار ِ خرمن ِ سوسن‏اش بجوئید!
در بر ِ یاسمن‏اش بجوئید اى خواهران من!
همه آن‏چه با شما در میان توانستمى نهاد همین است
در باب ِ نوجوانى که شادى ِ جان ِ من است.»
=== سرود ششم ===
«- تو زیبایى اى دلارام، همچون اورشلیم در ذروه‏ى شوکت ِ خویش و همچون ترسه به اسرائیل.
هیبت‏ات اى جنگجوى من، از سپاهى که جنگ را صف آراسته افزون است.
اما تو را به جان ِ تو سوگند که یک دم چشمان ِ ملامتگر ِ خویش از من بگردانى
چرا که بر غلبه‏ى چشمانت معترفم.
 
موهایت، چون فرو افتد، رمه‏ى بزغاله‏گان را مانَد بر دامنه‏ى جلعاد، که به زیر آید.
دندان‏هایت رمه‏ى بره‏گان ِ سپید است که جُفتا جُفت، تنگ در تنگ از آبشخور به فراز آیند.
لبان‏ات مخملى‏ست خیسانده به ارغوان
و دهانت لذت است.
گونه‏هایت از پس ِ روبند ِ نازک دو نیمه‏ى نارى را مانَد
و گلوگاهت زیبا و بر کشیده از این دست، با سینه ریزها و آویزهابرج داوود را ماند که غنیمت‏هاى یلان را از آن در آویخته باشند.
و دو پستان ِ تو بر سینه‏ات آهوبچه‏گانى توأمان‏اند که مادر ِ خود رها نمى‏کنند.
 
بگذار با تو بگویم که مرا در حرم ِ خویش
شصت دختر از تخمه‏ى پادشاهان است همه با نشان و علامت
و هشتاد مُتعه، و باکره‏گانى بیرون از حد ِ شمار.
اما یگانه‏ى جان ِ من از زمره‏ى آنان نیست:
 
او کبوتر ِ من، یار ِ بى‏آهوى من است.
آمیزه‏ى فضیلت‏ها، دردانه‏ى مادر ِ خویش، عزیز ِ جان ِ بانوئى‏ست که به دنیاش آورده.
چندان که زنان ِ حرم بازش بینند غریو بردارند:
 
«- اى نیکبخت! شادکامى ِ جاودانه از آن ِ تو باد!»
 
و پادشا زاده‏گان و کنیزکان بى آن که دمى از ستایش ِ او باز ایستند
فریاد برآرند:
 
«- هان! بنگرید، بنگرید،
چون چشم باز مى‏گشاید، سپیده‏دمان را مانَد.
بر زیبائى‏اش آفرین کنید
که نگاه‏اش دلفریبنده است
به زیبائى
ماه را ماند
به پاکیزه‏گى
چشمه‏ى خورشید را.
بر این باکره‏ى جنگاور به ستایش بنگرید
که هیبت‏اش از سپاهى که جنگ را صف آراسته بر مى‏گذرد
و همچون اختر ِ نرگال
هراس به دل مى‏نشاند.»
=== سرود هفتم ===
«- بامدادان گام‏زنان به باغ ِ خوش‏منظر ِ درختان ِ گردو درآمدم
و سرسبزى ِ دره را به تماشا ایستادم.
سر ِ آن داشتم که جوش ِ جوانه را بر چفته‏ى تاک‏ها نظاره کنم
و برافروختن ِ لاله‏هاى گل‏نار را بر ناربُنان.
اما ندانستم که روح ِ نا آرام ِ من چه‏گونه مرا به پیش راند
که بى‏خبر، کنار ِ ارابه‏هاى چار اسب ِ امیناداب
به میان ِ انبوه ملازمان ِ رکابم هدایت کرد.»
 
«- باز آ، باز آ، اى بانوى شولمى!
خدا را خرامان باز آ
خوش مى‏خرام تا به تماشاى تو بنشینیم!
چرخى بزن تا در همه سویت ببینیم
و به تحسین‏ات زبان بگشائیم!
شما را چه افتاده است اى ملازمان، شما را چه افتاده است؟
براى چه مى‏خواهید در بانوى شولمى ببینید؟
براى چه مى‏خواهید خیره در بانوى شولمى بنگرید؟
مگر او رقاصه‏ى اردوگاه است
یا خود مگر از بازیگران ِ مه‏هه نائیم است؟
 
ترانه و آهنگ است بانوى شولمى:
سرشت ِ او همه رقص است و خرام است باکره‏ى شولم.
آه، ساق‏هاى تو در سندل‏هاى خویش چه زیبایند، اى شاهزاده بانوى من،
چه زیبایند ساق‏هاى تو در پوزارهایت اى دوشیزه که از تبارى محتشمى!
تراش ِ ساق‏ها و گِردى ِ ران‏ها و انحناى کمرگاه ِ تو بس شگفت‏انگیز است!
گِرد ِ تهى‏گاهت طوق ِ زرى‏ست، دستکار ِ هنرورى استاد.
حقه‏ى نافت ساغرى‏ست لبریز از معجونى دل‏انگیز.
شکمت به بى‏نقصى برگچه‏ى انجیرى را مانَد به سپیدى ِ گلبرگ ِ سوسنى،
پستان‏هایت
شیرخواره‏گان ِ توأمان ماده غزالى‏ست
گلوگاهت به زیبائى برج عاجى.
چشمانت دریاچه‏هاى دوگانه‏ى حشبون است که دختران ِ نو بالغِ دروازه‏ى بیت رَبیم دوست مى‏دارند خود را در آئینه‏ى زلالى‏اش نظاره کنند.
بینى‏ات غره و راست همچون برج ِ لبنان است که راست به نخوت در دمشق مى‏نگرد.
سرت زیبا چون ستیغ ِ کرمل است بر کناره‏ى دریا.
و موى سرخت بر شانه‏هاى تو همچون جبه‏ى شاهى‏ست
و پادشاهان را در حلقه‏هاى خویش به زنجیر مى‏کشد.
نوک ِ پستان‏هایت دو حبه‏ى انگور است،
و بالاى تو نرم
شاخ ِ پُر انعطاف ِ نخل را مانَد.
و تمامى ِ تو خوشى و دلکشى‏ست اى دلارام.
 
تو سرچشمه‏ى لذت‏هائى در مستى ِ خواهش‏ها
و به سبب ِ انگورکان ِ آن دو پستان است
که عطش را از میوه‏ى تمامى ِ تاکستان‏ها خوش‏تر فرومى‏نشانى.
سیب‏بُن از شوق ِ نفست به شکوفه مى‏نشیند
و نسیم ِ دهانت مشام ِ جان را عطرآگین مى‏کند.»
 
«- از این بیش درنگ مکن اى دلدار اى یگانه‏ى من!
بیا تا به باغ‏ها بیرون رویم
شب را در واحه‏ى نزدیک به سر آریم
سپیده‏دمان برخیزیم
و جوش ِ جوانه رابر چفته‏ى تاک‏ها بنگریم.
بنگریم که شکوفه بر تاک چگونه مى‏شکفد
و مردنگى‏هاى نارُبن چه‏گونه بر مى‏افروزد.
لبان ِ تو را آن‏جا از باده‏ى خویش تازه خواهم کرد
و تو را از داشته‏هاى نهان ِ خویش هدیه‏ها خواهم داد
و مهر گیاه
گرد بر گرد ِ ما
عطر ِ خوش خواهد افشاند
و میوه‏هاى خوش ِ فصل ِ نو و میوه‏هاى فصل ِ گذشته در دسترس ِ ما خواهد بود.
 
بارى این همه از آن ِ تو تنهاست که دلم به دلکشى‏هاى تو مفتون است
اى که اشتیاق ِ خود را بر جان ِ من افکنده‏اى!»
=== سرود هشتم ===
«- دریغا دریغا که برادر ِ من نیستى از بطن ِ مادرم!
و رویاروى ِ همه عالم شیر از پستان‏هاى مادر ِ من نمکیده‏اى!
مى‏توانستم با تو به هر جاى در آیم
از یکدیگر بوسه گیریم و به یک‏دیگر بوسه دهیم
بى آن که زهرخند ِ حاسدان برانگیخته شود.
دست ِ تو را به دست گرفته تو را به خانه‏ى مادر ِ خود مى‏بردم
به حجره‏ئى که در آن پا به جهان نهاده‏ام،
و مادرم لحظات ِ عشق ِ ما را مراقبت مى‏کرد.
به دلاسوده‏گى شراب ِ خاص ِ مرا مى‏چشیدى و عصاره‏ى نارهاى مرا مى‏مکیدى:
دست ِ چپم را زیر ِ سر ِ تو مى‏نهادم و به بازوى راست
تو را تنگ در خود مى‏فشردم…»
«- اى دختران اورشلیم! شما را
به غزالان و ماده آهوان ِ دشت سوگند مى‏دهم
دلارام ِ مرا که خوش آرمیده است بیدار مکنید
و جز به ساعتى که از خود خواسته
از خواب‏اش بر نه‏انگیزید!»
 
به جست‏وجوى تو مى‏آیم اى دلارام ِ من
زیر درختى که به یکدیگر دل سپردیم
هم در آن جاى که شور ِ عشق‏ات از خواب بر آمد.»
 
«- اى دلدار! مرا تنگ در خود بفشار،
مرا مُهر وار بر دل خود بگذار
و همچون یاره‏یى بر ساعد ِ خویش در بند
چرا که فرزانه‏ئى گفته است:
«- عشق به زورمندى ِ مرگ است
و محنت‏اش همچون سرنوشت شکست نمى‏پذیرد.
همچون شائول
شعله‏ئى کاهش‏ناپذیر است.
پیکان ِ آتشین ِ یهوه‏ى سرمدى‏ست این.
لهیب ِ عشق را سیلاب‏ها و نهرها خاموش نمى‏تواند کرد.
اگر آدمى هر آن‏چه را که در تعلق ِ دست‏هاى اوست ببخشد
و هر آن‏چه را که در سراى اوست ایثار کند
به امید ِ آن که اندکى عشق به کف آرد،
تا خود به هیأت ِ عشق درنیاید این همه جهدى بى‏ثمر خواهد بود.»
نیز پیشینیان گفته‏اند:
« شاه سلیمان را در بَعلْ آمون تاکستانى بود
و آن را به اعتماد به ناتوران سپرده،
و ناتوران هر یکى
شاه سلیمان را
به عوض
هزار سکه‏ى سیم مى‏پرداختند.»
 
ناتوران را و سکه‏هاى سیم را به شاه سلیمان وا مى‏گذارم
و تاکستان ِ یگانه‏ى خود را، من
از براى دلدار ِ یگانه‏ى خویش نگه‏بانى مى‏کنم.
 
از آن سو پسران ِ مادرم با خود چنین مى‏گویند:
«- ما را خواهرکى نو جوان هست
که دیرى نیست تا به بلوغ رسیده شده
و پستان‏هایش تازه برآمده است.
یکى دغدغه‏ى خاطر ست و غم ِ جان!
بر ماست که هوشیار ِ کارش باشیم.»
 
مرا نیاز مباد! که محبت ِ دلدار ِ من، مرا خود حفاظى استوار است.
محبت ِ دلدار ِ من مرا به باروئى مبدل کرده تسخیرناپذیر.
از براى او، فواره‏ى شادى‏هایم من.»
«- تو سخت استوارى، آرى اى نگارین ِ من!
همچون حصارى با کنگره‏هاى سیمین
تزلزل ناپذیرى
و چونان دروازه‏ئى از چوب ِ سدر که به سیم و زر اندوده باشند پاى در جائى.
از براى دلدار ِ خویش سرچشمه‏ى همه لذت‏هائى، فواره‏ى همه شادى‏هایى.
آه، در باغستانى که شب به نشاط مى‏گذرد
آوازت را آهسته کن
تا همراهان ِ من بنشنوند!»
 
«- اکنون بگریز اى محبوب ِ من!
لیکن تیز بازآى!
از بلندى‏هاى عطرآگین به چالاکى ِ آهوان و غزالان ِ تند رفتار
شتابان به سوى من باز آى!»
 
== پانویس ==