درگاه:ادبیات فارسی/داستان‌ها

ویرایش داستان‌ها ۱

درگاه:ادبیات فارسی/داستان‌ها/۱

نزاع چهار نفر بر سر انگور
چهار نفر، با هم دوست بودند، عرب، ترک، رومی و ایرانی، مردی به آنها یک دینار پول داد. ایرانی گفت: "انگور" بخریم و بخوریم. عرب گفت: نه! من "عنب" می‌خواهم، ترک گفت: بهتر است "اُزوُم" بخریم. رومی گفت: دعوا نکنید! استافیل می‌خریم، آنها به توافق نرسیدند. هر چند همه آنها یک میوه، یعنی انگور می‌خواستند. از نادانی مشت بر هم می‌زدند. زیرا راز و معنای نام‌ها را نمی‌دانستند. هر کدام به زبان خود انگور می‌خواست. اگر یک مرد دانای زبان‌دان آنجا بود، آنها را آشتی می‌داد و می‌گفت من با این یک دینار خواسته همهٔ شما را می‌خرم، یک دینار هر چهار خواسته شما را بر آورده می‌کند. شما دل به من بسپارید، خاموش باشید. سخن شما موجب نزاع و دعوا است، چون معنای نام‌ها را می‌دانم اختلاف شماها در نام است و در صورت، معنا و حقیقت یک چیز است.

داستان‌های مثنوی معنوی/دفتر دوم

ویرایش داستان‌ها ۲

درگاه:ادبیات فارسی/داستان‌ها/۲

کشتی‌رانی مگس
مگسی بر پرکاهی نشست که آن پرکاه بر ادرار خری روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر کشتی می‌راند و می‌گفت: من علم دریانوردی و کشتی‌رانی خوانده‌ام. در این کار بسیار تفکر کرده‌ام. ببینید این دریا و این کشتی را و مرا که چگونه کشتی می‌رانم. او در ذهن کوچک خود بر سر دریا کشتی می‌راند آن ادرار، دریای بی‌ساحل به نظرش می‌آمد و آن برگ کاه کشتی بزرگ، زیرا آگاهی و بینش او اندک بود. جهان هر کس به اندازة ذهن و بینش اوست. آدمِ مغرور و کج اندیش مانند این مگس است. و ذهنش به اندازه درک ادرار الاغ و برگ کاه

داستان‌های مثنوی معنوی/دفتر اول

ویرایش داستان‌ها ۳

درگاه:ادبیات فارسی/داستان‌ها/۳

وحدت در عشق
عاشقی به در خانه یارش رفت و در زد. معشوق گفت: کیست؟ عاشق گفت: "من" هستم. معشوق گفت: برو، هنوز زمان ورود خامان و ناپختگان عشق به این خانه نرسیده است. تو خام هستی. باید مدتی در آتش جدایی بسوزی تا پخته شوی، هنوز آمادگی عشق را نداری. عاشق بیچاره برگشت و یکسال در آتش دوری و جدایی سوخت، پس از یک سال دوباره به در خانه معشوق آمد و با ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بی‌ادبانه‌ای از دهانش بیرون نیاید. با کمال ادب ایستاد. معشوق گفت: کیست در می‌زند. عاشق گفت: ای دلبر دل ربا، تو خودت هستی. تویی، تو. معشوق در باز کرد و گفت اکنون تو و من یکی شدیم به درون خانه بیا. حالا یک "من" بیشتر نیست. دو "من" در خانه عشق جا نمی‌شود. مانند سر نخ که اگر دو شاخه باشد در سوزن نمی‌رود.

گفت اکنون چون منی ای من درآنیست گنجایی دو من را در سرا

داستان‌های مثنوی معنوی/دفتر اول

ویرایش داستان‌ها ۴

درگاه:ادبیات فارسی/داستان‌ها/۴

فیل در تاریکی
شهری بود که مردمش، اصلا فیل ندیده بودند، از هند فیلی آوردند و به خانه تاریکی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت کردند، مردم در آن تاریکی نمی‌توانستند فیل را با چشم ببینید. ناچار بودند با دست آن را لمس کنند. کسی که دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یک لوله بزرگ است. دیگری که گوش فیل را با دست گرفت؛ گفت: فیل مثل بادبزن است. یکی بر پای فیل دست کشید و گفت: فیل مثل ستون است. و کسی دیگر پشت فیل را با دست لمس کرد و فکر کرد که فیل مانند تخت خواب است. آنها وقتی نام فیل را می‌شنیدند هر کدام گمان می‌کردند که فیل همان است که تصور کرده‌اند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعی می‌بود. اختلاف سخنان آنان از بین می‌رفت. ادراک حسی مانند ادراک کف دست، ناقص و نارسا است. نمی‌توان همه چیز را با حس و عقل شناخت.

داستان‌های مثنوی معنوی/دفتر سوم

ویرایش داستان‌ها ۵

درگاه:ادبیات فارسی/داستان‌ها/۵

دزد دهل زن
دزدی در نیمه شب، پای دیواری را با کلنگ می‌کند. تا سوراخ کند و وارد خانه شود. مردی که نیمه شب بیمار بود و خوابش نمی‌برد صدای تق تق کلنگ را می‌شنید. بالای بام رفت و به پایین نگاه کرد. دزدی را دید که دیوار را سوراخ می‌کند. گفت: ای مرد تو کیستی؟ دزد گفت من دُهُل زن هستم. گفت چه کار می‌کنی در این نیمه شب؟ دزد گفت: دُهُل می‌زنم. مرد گفت: پس کو صدای دُهُل؟ دزد گفت: فردا صدای آن را می‌شنوی. فردا از گلوی صاحبخانه صدای دُهُل من بیرون می‌آید.

داستان‌های مثنوی معنوی/دفتر سوم

ویرایش داستان‌ها ۶

درگاه:ادبیات فارسی/داستان‌ها/۶

استر و اشتر
استری و شتری با هم دوست بودند، روزی استر به شتر گفت: ای رفیق! من در هر فراز و نشیبی یا در راه هموار و در راه خشک یا تر همیشه به زمین می‌افتم ولی تو به راحتی می‌روی و به زمین نمی‌خوری. علت این امر چیست؟ بگو چه باید کرد. درست راه رفتن را به من هم یاد بده. شتر گفت: دو علت در این کار هست: اول اینکه چشم من از چشم تو دوربین‌تر است و دوم اینکه من قدم بلندتر است و از بلندی نگاه می‌کنم، وقتی بر سر کوه بلند می‌رسم از بلندی همه راه‌ها و گردنه‌ها را با هوشمندی می‌نگرم. من ازسر بینش گام بر می‌دارم و به همین دلیل نمی‌افتم و براحتی راه را طی می‌کنم. تو فقط تا دو سه قدم پیش پای خود را می‌بینی و در راه دوربین و دور اندیش نیستی.

داستان‌های مثنوی معنوی/دفتر سوم

ویرایش داستان‌ها ۷

درگاه:ادبیات فارسی/داستان‌ها/۷

رقص صوفی بر سفره خالی
یک صوفی، سفره‌ای دید که خالی است و از درخت آویزان است. صوفی شروع به رقص کرد و از عشق نان و غذای سفره شادی می‌کرد و جامه خود را می‌درید و شعر می‌خواند: "نان بی‌نان، سفره درد گرسنگی و قحطی را درمان می‌کند". شور و شادی او زیاد شد. صوفیان دیگر هم با او به رقص درآمدند هوهو می‌زدند و از شدت شور و شادی چند نفر مست و بیهوش افتادند. مردی پرسید. این چه کار است که شما می‌کنید؟ رقص و شادی برای سفره بی‌نان و غذا چه معنی دارد؟ صوفی گفت: مرد حق در فکر "هستی" نیست. عاشقان حق با بود و نبود کاری ندارند. آنان بی سرمایه، سود می‌برند. آنها ٬ "عشق به نان" را دوست دارند نه نان را. آنها مردانی هستند که بی‌بال دور جهان پرواز می‌کنند. عاشقان در عدم ساکن‌اند. و مانند عدم یک رنگ هستند و جان واحد دارند.

داستان‌های مثنوی معنوی/دفتر سوم

ویرایش داستان‌ها ۸

درگاه:ادبیات فارسی/داستان‌ها/۸

خرگوش پیامبر ماه
گله‌ای از فیلان گاه گاه بر سر چشمه زلالی جمع می‌شدند و آنجا می‌خوابیدند. حیوانات دیگر از ترس فرار می‌کردند و مدت‌ها تشنه می‌ماندند. روزی خرگوش زیرکی چاره اندیشی کرد و حیله‌ای بکار بست. برخاست و پیش فیل‌ها رفت. فریاد کشید که: ای شاه فیلان! من فرستاده و پیامبر ماه تابانم. ماه به شما پیغام داد که این چشمه مال من است و شما حق ندارید بر سر چشمه جمع شوید. اگر از این به بعد کنار چشمه جمع شوید شما را به مجازات سختی گرفتار خواهم کرد. نشان راستی گفتارم این است که اگر خرطوم خود را در آب چشمه بزنید ماه آشفته خواهد شد. و بدانید که این نشانه درست در شب چهاردهم ماه پدیدار خواهد شد. پادشاه فیلان در شب چهاردهم ماه با گروه زیادی از فیلان بر سر چشمه حاضر شدند تا ببینند حرف خرگوش درست است یا نه؟ همین که پادشاه خرطوم خود را به آب زد تصویر ماه در آب به لرزش در آمد و آشفته شد. شاه پیلان فهمید که حرفهای خرگوش درست است. از ترس پا پس کشید و بقیه فیل‌ها به دنبال او از چشمه دور شدند.

داستان‌های مثنوی معنوی/دفتر چهارم

ویرایش داستان‌ها ۹

درگاه:ادبیات فارسی/داستان‌ها/۹

مور و قلم
مورچه‌ای کوچک دید که قلمی روی کاغذ حرکت می‌کند و نقش‌های زیبا رسم می‌کند. به مور دیگری گفت این قلم نقش‌های زیبا و عجیبی رسم می‌کند. نقش‌هایی که مانند گل یاسمن و سوسن است. آن مور گفت: این کار قلم نیست، فاعل اصلی انگشتان هستند که قلم را به نگارش وا می‌دارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلی انگشت نیست؛ بلکه بازو است. زیرا انگشت از نیروی بازو کمک می‌گیرد. مورچه‌ها همچنان بحث و گفتگو می‌کردند و بحث به بالا و بالاتر کشیده شد. هر مورچه نظر عالمانه‌تری می‌داد تا اینکه مسأله به بزرگ مورچگان رسید. او بسیار دانا و باهوش بود گفت: این هنر از عالم مادی صورت و ظاهر نیست. این کار عقل است. تن مادی انسان با آمدن خواب و مرگ بی هوش و بی‌خبر می‌شود. تن لباس است. این نقش‌ها را عقل آن مرد رسم می‌کند.

داستان‌های مثنوی معنوی/دفتر چهارم

ویرایش داستان‌ها ۱۰

درگاه:ادبیات فارسی/داستان‌ها/۱۰

روز با چراغ گرد شهر
راهبی چراغ به دست داشت و در روز روشن در کوچه‌ها و خیابان‌های شهر دنبال چیزی می‌گشت. کسی از او پرسید: با این دقت و جدیت دنبال چه می‌گردی، چرا در روز روشن چراغ به دست گرفته‌ای؟ راهب گفت: دنبال آدم می‌گردم. مرد گفت این کوچه و بازار پر از آدم است. گفت: بله، ولی من دنبال کسی می‌گردم که از روح خدایی زنده باشد. انسانی که در هنگام خشم و حرص و شهوت خود را آرام نگه‌دارد. من دنبال چنین آدمی می‌گردم. مرد گفت: دنبال چیزی می‌گردی که یافت نمی‌شود.

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

داستان‌های مثنوی معنوی/دفتر پنجم

ویرایش داستان‌ها ۱۱

درگاه:ادبیات فارسی/داستان‌ها/۱۱

لیلی و مجنون
مجنون در عشق لیلی می‌سوخت. دوستان و آشنایان نادان او که از عشق چیزی نمی‌دانستند گفتند لیلی خیلی زیبا نیست. در شهر ما دختران زیباتر از و زیادند، دخترانی مانند ماه، تو چرا اینقدر ناز لیلی را می‌کشی؟ بیا و از این دختران زیبا یکی را انتخاب کن. مجنون گفت: صورت و بدن لیلی مانند کوزه است، من از این کوزه شراب زیبایی می‌نوشم. خدا از این صورت به من شراب مست کننده زیبایی می‌دهد. شما به ظاهر کوزه دل نگاه می‌کنید. کوزه مهم نیست، شراب کوزه مهم است که مست کننده است. خداوند از کوزه لیلی به شما سرکه داد، اما به من شراب داد. شما عاشق نیستید. خداوند از یک کوزه به یکی زهر می‌دهد به دیگری شراب و عسل. شما کوزه صورت را می‌بینید و آن شراب ناب با چشم ناپاک شما دیده نمی‌شود. مانند دریا که برای مرغ آبی مثل خانه است اما برای کلاغ باعث مرگ و نابودی است.

تو مو می‌بینی و من پیچش موتو ابرو من اشارت‌های ابرو

شعر از وحشی بافقی
داستان‌های مثنوی معنوی/دفتر پنجم

ویرایش داستان‌ها ۱۲

درگاه:ادبیات فارسی/داستان‌ها/۱۲

گوشت و گربه
مردی زن فریبکار و حیله‌گری داشت. مرد هرچه می‌خرید و به خانه می‌آورد، زن آن را می‌خورد یا خراب می‌کرد. مرد کاری نمی‌توانست بکند. روزی مهمان داشتند مرد دو کیلو گوشت خرید و به خانه آورد. زن پنهانی گوشت‌ها را کباب کرد و با شراب خورد. مهمانان آمدند. مرد به زن گفت: گوشت‌ها را کباب کن و برای مهمان‌ها بیاور. زن گفت: گربه خورد، گوشتی نیست. برو دوباره بخر. مرد به نوکرش گفت: آهای غلام! برو ترازو را بیاور تا گربه را وزن کنم و ببینم وزنش چقدر است. گربه را کشید، دو کیلو بود. مرد به زن گفت: زن! گوشت‌ها دو کیلو بود گربه هم دو کیلو است. اگر این گربه است پس گوشت‌ها کو؟ اگر این گوشت است پس گربه کجاست؟

داستان‌های مثنوی معنوی/دفتر پنجم

ویرایش داستان‌ها ۱۳

درگاه:ادبیات فارسی/داستان‌ها/۱۳

باغ خدا، دست خدا، چوب خدا
مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت تکان می‌داد و بر زمین می‌ریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را می‌کنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است. چرا بر سفره گسترده نعمت‌های خداوند حسادت می‌کنی؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محکم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می‌زد. دزد فریاد برآورد، از خدا شرم کن. چرا می‌زنی؟ مرا می‌کشی. صاحب باغ گفت: این بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت بنده خدا می‌زند. من اراده‌ای ندارم٬ کار کار خداست. دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک کردم تو راست می‌گویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاکم نیست بلکه اختیار است اختیار است اختیار.

داستان‌های مثنوی معنوی/دفتر پنجم

ویرایش داستان‌ها ۱۴

درگاه:ادبیات فارسی/داستان‌ها/۱۴

دستگیری خرها
مردی با ترس و رنگ و روی پریده به خانه‌ای پناه برد. صاحبخانه گفت: برادر از چه می‌ترسی؟ چرا فرار می‌کنی؟ مرد فراری جواب داد: ماموران بی‌رحم حکومت، خرهای مردم را به زور می‌گیرند و می‌برند. صاحبخانه گفت: خرها را می‌گیرند ولی تو چرا فرار می‌کنی؟ تو که خر نیستی؟ مرد فراری گفت: ماموران احمق‌اند و چنان با جدیت خر می‌گیرند که ممکن است مرا به جای خر بگیرند و ببرند.

داستان‌های مثنوی معنوی/دفتر پنجم

ویرایش داستان‌ها ۱۵

درگاه:ادبیات فارسی/داستان‌ها/۱۵

عاشق گردو باز
در روزگاران پیش عاشقی بود که به وفاداری در عشق مشهور بود. مدت‌ها در آرزوی رسیدن به یار گذرانده بود تا اینکه روزی معشوق به او گفت: امشب برایت لوبیا پخته‌ام. آهسته بیا و در فلان اتاق منتطرم بنشین تا بیایم. عاشق خدا را سپاس گفت و به شکر این خبر خوش به فقیران نان و غذا داد. هنگام شب به آن حجره رفت و به امید آمدن یار نشست. شب از نیمه گذشت و معشوق آمد. دید که جوان خوابش برده. مقداری از آستین جوان را پاره کرد به این معنی که من به قو‎ْلم وفا کردم. و چند گردو در جیب او گذاشت به این معنی که تو هنوز کودک هستی، عاشقی برای تو زود است، هنوز باید گردو بازی کنی. آنگاه یار رفت. سحرگاه که عاشق از خواب بیدار شد، دید آستینش پاره است و داخل جیبش چند گردو پیدا کرد. با خود گفت: یار ما یکپارچه صداقت و وفاداری است، هر بلایی که بر سر ما می‌آید از خود ماست.

داستان‌های مثنوی معنوی/دفتر ششم

ویرایش داستان‌ها ۱۶
ویرایش داستان‌ها ۱۷
ویرایش داستان‌ها ۱۸
ویرایش داستان‌ها ۱۹
ویرایش داستان‌ها ۲۰
ویرایش داستان‌ها ۲۱
ویرایش داستان‌ها ۲۲
ویرایش داستان‌ها ۲۳
ویرایش داستان‌ها ۲۴
ویرایش داستان‌ها ۲۵
ویرایش داستان‌ها ۲۶
ویرایش داستان‌ها ۲۷
ویرایش داستان‌ها ۲۸
ویرایش داستان‌ها ۲۹
ویرایش داستان‌ها ۳۰
ویرایش داستان‌ها ۳۱
ویرایش داستان‌ها ۳۲
ویرایش داستان‌ها ۳۳
ویرایش داستان‌ها ۳۴
ویرایش داستان‌ها ۳۵
ویرایش داستان‌ها ۳۶
ویرایش داستان‌ها ۳۷
ویرایش داستان‌ها ۳۸
ویرایش داستان‌ها ۳۹
ویرایش داستان‌ها ۴۰
ویرایش داستان‌ها ۴۱
ویرایش داستان‌ها ۴۲
ویرایش داستان‌ها ۴۳
ویرایش داستان‌ها ۴۴
ویرایش داستان‌ها ۴۵
ویرایش داستان‌ها ۴۶
ویرایش داستان‌ها ۴۷
ویرایش داستان‌ها ۴۸
ویرایش داستان‌ها ۴۹
ویرایش داستان‌ها ۵۰
ویرایش داستان‌ها ۵۱
ویرایش داستان‌ها ۵۲
ویرایش داستان‌ها ۵۳
ویرایش داستان‌ها ۵۴
ویرایش داستان‌ها ۵۵
ویرایش داستان‌ها ۵۶
ویرایش داستان‌ها ۵۷
ویرایش داستان‌ها ۵۸
ویرایش داستان‌ها ۵۹
ویرایش داستان‌ها ۶۰
ویرایش داستان‌ها ۶۱
ویرایش داستان‌ها ۶۲
ویرایش داستان‌ها ۶۳
ویرایش داستان‌ها ۶۴
ویرایش داستان‌ها ۶۵
ویرایش داستان‌ها ۶۶
ویرایش داستان‌ها ۶۷
ویرایش داستان‌ها ۶۸
ویرایش داستان‌ها ۶۹
ویرایش داستان‌ها ۷۰
ویرایش داستان‌ها ۷۱
ویرایش داستان‌ها ۷۲
ویرایش داستان‌ها ۷۳
ویرایش داستان‌ها ۷۴
ویرایش داستان‌ها ۷۵
ویرایش داستان‌ها ۷۶
ویرایش داستان‌ها ۷۷
ویرایش داستان‌ها ۷۸
ویرایش داستان‌ها ۷۹
ویرایش داستان‌ها ۸۰
ویرایش داستان‌ها ۸۱
ویرایش داستان‌ها ۸۲
ویرایش داستان‌ها ۸۳
ویرایش داستان‌ها ۸۴
ویرایش داستان‌ها ۸۵
ویرایش داستان‌ها ۸۶
ویرایش داستان‌ها ۸۷
ویرایش داستان‌ها ۸۸
ویرایش داستان‌ها ۸۹
ویرایش داستان‌ها ۹۰
ویرایش داستان‌ها ۹۱
ویرایش داستان‌ها ۹۲
ویرایش داستان‌ها ۹۳
ویرایش داستان‌ها ۹۴
ویرایش داستان‌ها ۹۵
ویرایش داستان‌ها ۹۶
ویرایش داستان‌ها ۹۷
ویرایش داستان‌ها ۹۸
ویرایش داستان‌ها ۹۹