رامایانا: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
خط ۲۵:
 
== خلاصه داستان ==
یکی از پادشاهان خداترس، بر اثر فریب یکی از پادشاهانی که او از سلطنت خلع کرده بود، مورد نفرین برهمنان قرار گرفت و به خاطر همین در زندگی بعدی به صورت عفریتی آدمخوار به نام "«راوانا"» به جهان بازگشت. راوانا به سبب عبادت های زیاد مورد لطف خدایان قرار گرفت و از آن ها خواست که او را در برابر همه چیز بی مرگ کنند (حتی در برابر یاما ایزد مرگ) مگر انسان ها و میمون ها که چون خوراک او بودند، از آن ها بیمی نداشت. خدایان این عطیه را به او دادند و او بیدادهای خود را شروع کرد و حتی ایزدان را نیز به وحشت انداخت. خدایان از بیداد عفریت راوانا به برهما شکایت بردند. برهما خداوند را خواند و از او یاری طلبید. خداوند در قالب ایزد ویشنو، وعده داد که بر زمین تجلی (آواتار) کند و به شکل "رام" در آمده، راوانا را بکشد. پس در مراسم قربانی که یکی از راجه هاراجه‌ها ترتیب داده بود، از میان آتش پدیدار شد و شیربرنجی به راجه داد تا به همسرش بدهد و از آن شیربرنج، همسر راجه باردار شده، رام متولد شد.
 
از سوی دیگر، راوانای عفریت از همه مردم باج و خراج می گرفت. روزی سراغ عابدی رفت، عابد گفت: من مالی ندارم، خونم را بگیر! راوانا خون را گرفت و در خمره ای کرد. مدتی بعد از خمره صدای آدمیزاد آمد. درونش را نگاه کردند و دختری در نهایت زیبایی دیدند. راوانا خواست دختر را تصرف کند، اما پیشگویان گفتند: این دختر برای راوانا بدشگونی می آورد. پس او را در کنده چوبی مهر و موم کردند و به دریا انداختند. قضا را کنده چوب به ساحل گنگ افتاد و راجه ای آن را برگرفت و بزرگ کرد. آوازه زیبایی دختر در جهان افتاد و راوانا که نمی دانست این همان دختر است، به همراه رام به خواستگاری دختر شتافتند. شرط پدر آن بود که خواستگار باید بتواند کمان ایزد نابودی (شیوا) را بشکند. راوانا با هیئت مهیبش برخاست و پیش رفت، ولی نتوانست کمان را بشکند. رام با هیئت نحیفش به حرکتی کمان را شکست و از شکستن کمان، صدایی مانند رعد در آسمان و زمین افتاد. سیتا به رام رسید و راوانا از خشم بر افروخت.
 
چون راجه پدر رام خواست سلطنت هند را به او بدهد، نامادری او حسادت کرده، راجه را واداشت که سلطنت را به پسر او بدهد و رام و سیتا را چهارده سال به جنگل تبعید کند.
 
در سال چهاردهم، عفریت راوانا که هنوز عشق سیتا و نفرت رام را در دل داشت، به واسطه خواهرش آن دو را در جنگل یافت. پس به عفریتی که وزیرش بود گفت به شکل آهوی زیبایی در بیاید و از برابر سیتا بگذرد. عفریت وزیر به صورت آهویی زیبا در آمد و سیتا از رام خواست که آن را شکار کند. رام خطی به دور سیتا کشید و گفت: مبادا از این خط بیرون بیایی که دیوهای این جنگل به تو آسیب خواهند رساند. اما وقتی رام به دنبال آهو دور شد، عفریت راوانا به صورت یک برهمن آمد و سیتا را فریفت که خانواده اش برای دیدار او آمده اند. سیتا از دایره بیرون آمد و راوانا او را گرفت و با خود برد. سیتا زاری کنان به همه ی انسان ها و حیواناتی که سر راه می دید می گفت که به رام خبر دهند و زیوری از زیورآلات خود را به عنوان نشان به آن ها می داد.
 
چون رام از شکار آهو بازگشت، دید که سیتا بر جای نیست و به جستجوی او بر آمد و از آدمیان و حیواناتی که سیتا نشان خود را به آن ها داده، پرسان پرسان به دنبال راوانا رفت تا به قلمروی میمون ها رسید. در آن جا به سگریو میمون یاری کرد که بالی میمون را شکست داده بر تخت سلطنت بنشیند. سگریو نیز در مقابل تمام میمون ها و بوزینگان را مأمور کرد که به دنبال سیتا بگردند. میمون ها در جستجوی خود به دریایی رسیدند که گذر از آن ناممکن بود. از آن میان تنها هنومان میمون می توانست از دریا بجهد و به سیتا برسد و خبرش را برای رام بیاورد. هنومان پا بر کوهی نهاده، پرید. کوه از شدت جهشش، فرو ریخت و به دنیای زیرین رفت. در حالی که هنومان در میان زمین و آسمان از روی دریا می گذشت، موجودات مختلف، شیطان ها و پریان، به قصد وسوسه ی او پیش می آمدند و می کوشیدند به تطمیع و تهدید او را از ادامه راه باز دارند، اما هنومان بی خللی در عزمش، همچنان پیش رفت تا از فراز دریا گذشت و به شهر راوانا رسید. در آن جا برای عبور از نگهبانان به پشه ای تبدیل شد و توانست به قصر راوانا رفته سیتا را بیابد. پس به سیتا گفت که بر پشت او بنشیند تا او را نزد رام ببرد، اما سیتا از سوار شدن بر پشت مرد بیگانه اجتناب کرد. هنومان به جایش شهر و قصر راوانا را سوزاند، و دوباره جست زده از دریا گذر کرد و خبر سیتا را برای رام برد.
 
رام با لشکر میمون ها، بر روی دریا پل ساخت و به قلمروی راوانا لشکرکشی کرد. جنگ سختی بین لشکر میمون ها و لشکر دیوها در گرفت. پس از زد و خورد بسیار و کشته شدن بسیاری از عفریتان بزرگ، عاقبت راوانا سلاح پوشیده به میدان نبرد آمد. اما هر چه رام و دیگران به قلب او تیر و نیزه می زدند، کشته نمی شد. همه از این امر تعجب کرده بودند. حکیمی فاش کرد: در دل راوانا، سیتا جای گرفته است، و هر جا که سیتا باشد، همچون معبدی مقدس نفوذ ناپذیر می گردد و به خاطر همین، تیر و نیزه در آن راه ندارد. برای کشتن او، باید کاری کرد که اضطراب در دلش بیفتد و از یاد سیتا غافل شود. هر گاه از یاد سیتا غافل شد، به قلبش تیر و نیزه بزنید. به همین ترتیب رام راوانا را کشت و سیتا را آزاد کرد. اما از تهمت مردم و بدنامی ترسید. سیتا برای اثبات پاکی خود در مدت اسارت، به میان آتش رفت و سالم از دل آتش بیرون آمد. پس رام و سیتا به سرزمین خود بازگشتند.
 
پس از بازگشت به آیودهیا، راما در میان شور و شعف اتباع خود تاج شاهی بر سر نهاد، و در فرمانروایی او رفاه مادی و معنوی تعالی یافت. چون به سبب سکونت طولانی سیتا در کاخ روانا سخنان ناشایسته‌ای در باب او رایج شده بود، راما به حکم وظیفه و بر خلاف میل خود زوجهٔ خویش را به دیر والمیکی در جنگل فرستاد. در آنجا سیتا دو پسر دوقلو به دنیا آورد، که بعدها والمیکی رامایانا را به آنان آموخت. سرانجام خاندان راما به هم پیوستند.<ref>والمیکی، رامایانا، ترجمه محسن عبائی، نشر الست فردا</ref>