'''سفیدبرفی''' {{به انگلیسی|Snow White}} یک [[متل (قصه)|افسانه]] آلمانی از قرن نوزدهم میلادی است که امروزه بهطور گسترده در سراسر جهان غرب شناخته شدهاست. [[برادران گریم]] آن را در سال ۱۸۱۲ در اولین نسخه از مجموعهٔ ''[[قصههای برادران گریم|داستانهای برادران گریم]]'' تحت قصهٔ شماره ۵۳ منتشر کردند.
'''برف تن''' یا '''سفیدبرفی''' ({{lang-de|Schneewittchen}}) نام افسانهای آلمانی است.
نام این داستان در [[زبان آلمانی|آلمانی]] تحت واژهٔ ترکیبی ''Schneewittchen (شِنهویتشِن)'' شناخته شدهاست؛ عنوان اصلی آن در [[آلمانی سفلی]] ''Sneewittchen'' (سِنهویتشِن) بود که بعداً در نسخهٔ اول ترجمه به [[زبانهای آلمانی علیا|آلمانی عالی]] به صورت ''Schneeweißchen (شِنهوایسشِن)'' ارائه شد. برادران گریم آخرین بازبینی داستان خود را در سال ۱۸۵۴ تکمیل کردند.<ref>{{Cite book}}</ref>
== داستان ==
داستان از این قرار است که ملکه (نامادری سفید برفی) دوست داشت که خودش تنها بانوی زیبای جهان باشد. به همین دلیل آینه ای جادویی داشت که هر وقت از آن سؤال می کردمیکرد که چه کسی زیباترین است آینه پاسخ می دادمیداد: ملکه. اما یک روز که طبق معمول از آینه همین سؤال را پرسید آینه گفت: که شخصی از تو زیباتر است و آن سفید برفی است. نامادری سفید برفی از این پاسخ آینه به شدت عصبانی شد و به شکارچی قصر دستور دادکه قلبش را در این صندوقی که به تو می دهممیدهم بگذار و برای من بیاور. شکارچی بر خلاف میلش دستور ملکه را اطاعت کرد. سفید برفی برای چیدن گل به دشتی زیبا رفت و مشغول چیدن گل بود که ناگهان شکارچی سر رسید و وقتی که می خواستمیخواست با خنجر سینه یسینهٔ او را بدرد از این کار منصرف شد و نتوانست این کار را انجام دهد و به سفید برفی گفت که ملکه قصد جانت را کرده، برو و هیچ وقت برنگرد. سفید برفی هراسان به داخل جنگل رفت و ناامید بر زمین افتاد. حیوانات جنگل دور او را گرفتند و او را به خانه ای که در دل جنگل بود راهنمایی کردند. خانه بسیار به هم ریخته و آشفته و کثیف بود و سفید برفی و حیوانات مشغول تمیز کردن خانه شدند و در پایان کار سفید برفی به اتاق خواب آنها رفت و هفت تختخواب را دید که روی هر تخت یک اسم نوشته بود: دکتر،شنگول،عطسهدکتر، عو،خنگول،اخمو،کمروشنگول، عطسه عو، خنگول، اخمو، کمرو و خواب آلو. سفید برفی از شدت خستگی روی تخت هاتختها خوابید. در همین لحظه هالحظهها بود که هفت کوتوله از کار معدن (استخراج الماس) می آمدندمیآمدند و با دیدن خانه یخانهٔ تمیز و مرتب شگفت زده شدند ابتدا فکر می کردندمیکردند که روحی به خانه یخانهٔ آنها آمده اما وقتی که سفید برفی را دیدند تعجب کردند و سفید برفی نیز از دیدن آنها متعجب شد. و به آنها گفت که در ازای تمیز کردن خانه و پختن غذا مرا در اینجا پناه دهید چون ملکه یملکهٔ بدجنس قصد کشتن مرا دارد. اما از آنطرف بار دیگر ملکه نزد آینه یآینهٔ جادویی رفت و این بار نیز از او پرسید که چه کسی از همه زیباتر است؟ آینه پاسخ داد کسی آنطرف جنگل در خانه یخانهٔ هفت کوتوله به نام سفید برفی. ملکه تعجب کرد و به آینه گفت که او مرده و این هم قلبش است. آینه جواب داد که این قلب یک خوک است نه قلب سفید برفی. ملکه بشدت عصبانی شد و به پایین قصر رفت و خودش را به شکل یک پیرزن حیله گرحیلهگر درآورد و برای از پا درآوردن سفیدبرفی سیبی را داخل معجونی زهرآگین فرو برد و سیب به رنگ قرمز زیبایی درآمد. و پاد زهر آن نیز تنها بوسه ای از طرف معشوق بود تا اثر سم از بین برود. پیرزن سیب را داخل سبد گذاشت و بطرف جنگل راهی شد.
سفید برفی در خانه تنها و مشغول پختن کیک بود که ناگهان پیرزن از پنجره ظاهر شد و سفیدبرفی از دیدن او متعجب شد. جادوگر سیب را به او تعارف کرد و گفت هر آرزویی داری بکن و سیب را گاز بزن و به آن خواهی رسید. سفید برفی آرزو کرد که شاهزاده او را پیدا کند و با هم در قصر به خوشی زندگی کنند و گازی از سیب زد و بیهوش شد. در این بین بود که حیوانات جنگل از نقشه ینقشهٔ پلید جادوگر باخبر شده و برای خبر کردن هفت کوتوله به معدن رفتند. هفت کوتوله بسرعت به طرف خانه رفتند و جادوگر را دیدند که در حال فرار است او را دنبال کردند و جادوگر برای فرار از دست آنها به بالای صخره یصخرهٔ بلندی رفت اما از آن بالا به پایین افتاد و از بین رفت. هفت کوتوله سفید برفی را در تابوت گذاشتند. شاهزاده که بدنبال سفید برفی می گشتمیگشت تابوت او را دید و درحالیکه ناراحت و غمگین بود بوسه ای بر سفید برفی می زندمیزند و او نیز از خواب بیدار می شودمیشود و همه خوشحال و شاد می شوندمیشوند و سفید برفی و شاهزاده برای آغاز زندگی شاد و خوش بسمت قصر می روندمیروند. ولی در داستان اصلی ملکه ازبین نمیرودنمیرود و فقت یک زخم کوچک در پهلویش ایجاد میشودمیشود و بعد به قصر میرودمیرود بعد دو روز شاهزاده و سفیدبرفی به همراه چند سرباز و خدمتکار و به قصر ملکه میروندمیروند و ملکه را دستگیر میکنندمیکنند و به سیاه چال می اندازندمیاندازند و روز عروسی شاهزاده و سفید برفی ملکه را بیرون می اورندمیآورند و یک جفت کفش اهنیآهنی را که به مدت ۶ ساعت در آتش مانده بود را به ملکه میدهندمیدهند و مجبورش میکنندمیکنند جلوی مهمان آنقدر برقصد تا جان بدهد.