ارمغان مغان: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
جز ربات: مرتب‌سازی رده‌ها؛ زیباسازی
جز برچسب تمیزکاری، ابرابزار
خط ۱:
{{تمیزکاری}}
{{بدون منبع}}
 
'''هدیه مغان''' {{انگلیسی|The Gift of the Magi}} یا '''هدیه سال نو''' نام داستانی از [[او. هنری]] است. نام این داستان از ماجرای [[سه مغ]] در انجیل گرفته شده‌است. این داستان چند بار به فارسی ترجمه شده‌است. متن زیر، ترجمه‌ای از متن خلاصه‌شده داستان است:
 
== شرح داستان ==
دلا اشک می‌ریخت. همچنان که قطرات اشک بر گونه‌اش می‌لغزید، پولش را شمرد. فقط یک دلار و هشتاد و هفت سنت که شصت سنت آن را سکه‌های چندسنتی تشکیل می‌داد. دلا- مثل بچه‌هایی که پول قلکشان را می‌شمرند- سه بار پول را شمرد. اشتباه نکرده بود: یک دلار و هشتاد و هفت سنت. تا کریسمس هم یک روز بیشتر نمانده بود.
 
دلا کم کم گریه‌اش را فروخورد، برخاست و با پودر صورت‏، رنگ و رویش را اندکی جلا بخشید. مقابل پنجره ایستاد و با بی‌تفاوتی، گربه‌ای را نگریست که در امتداد پرچین خاکستری حیاط راه می‌رفت. کریسمس، فردا فرامی‌رسید و او برای آنکه همسرش، جیم را با هدیه‌ای خوشحال کند، فقط یک دلار و هشتاد و هفت سنت پول داشت. درآمدی که هفته‌ای بیست دلار عاید خانواده می‌کرد، از این بیشتر جوابگوی خرج‌ها نبود. هزینه‌ها مثل همیشه از آنچه انتظار می‌رفت، بیشتر بود. با این وضعیت‏، دلا فقط توانسته بود یک دلار و هشتاد و هفت سنت پس‌انداز کند تا برای جیم هدیه‌ای بخرد. او ساعت‌های متوالی راجع به هدیه جیم فکر کرده بود و در رؤیای شیرین خود‏، تصویر هدیه‌ای مناسب و البته کمیاب را که شایسته جیم باشد، در ذهن پرورانده بود.
 
آینه‌ای کوچک بین دو پنجره اتاق قرار داشت. دلا- که گویی فکری به ذهنش خطور کرده بود- ناگهان از پشت پنجره به سمت آینه آمد و روبروی آن ایستاد. اگرچه صورتش رنگ‌پریده به نظر می‌رسید، چشمانش برقی زد. موهایش را به سرعت باز کرد و روی شانه‌اش ریخت.
 
جیم و دلا در میان تمامی دار و ندار خود، به دو چیز می‌بالیدند. یکی ساعت طلای جیم که از پدربزرگ و سپس پدرش به او ارث رسیده بود، و دیگری گیسوان زیبای دلا که همچون آبشاری بلند روی شانه‌هایش ریخته بود و تا زیر زانویش می‌رسید. دلا با عجله موهایش را شانه زد و مرتب کرد. لحظه‌ای مکث کرد و اشک در چشمانش حلقه زد.
 
کت قهوه‌ای کهنه خود را به تن کرد و کلاه همرنگ آن را بر سر گذاشت. در حالی که چشمانش از شوق می‌درخشید، از اتاق بیرون زد، با عجله از پله‌ها پایین آمد و وارد خیابان شد.
 
به راه افتاد و پس از طی مسافتی کوتاه، روبروی مغازه‌ای ایستاد. روی در ورودی مغازه، تابلویی بدین مضمون به چشم می‌خورد: ”مادام سوفرونیو، انواع لوازم آرایش مو موجود است. “ دلا پله‌ها را به سرعت، یکی دوتا بالارفت‏ و به طبقه دوم رسید. در حالی که نفس نفس می‌زد‏‏، وارد مغازه شد و پرسید: ”موی مرا می‌خرید؟“
 
زنی که پشت پیشخوان ایستاده بود، گفت ”البته! کلاهت را بردار ببینم.
دلا کلاهش را برداشت و خرمن گیسوانش از زیر آن پدیدار شد.
 
زن فروشنده، در حالی که دست باتجربه‌اش را به موی دلا می‌کشید، گفت ”بیست دلار“.
 
دلا که از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید، سراسیمه گفت: ”پس لطفاَ عجله کنید.
 
دلا که سخت مشغول جستجوی مغازه‌ها برای خرید هدیه جیم بود، گذشت زمان را احساس نمی‌کرد. وقتی به خود آمد، دو ساعت گذشته بود.
 
او تمام شهر را زیر پا گذاشت و بالأخره هدیه جیم را یافت، هدیه‌ای که قطعاَ فقط برای جیم ساخته شده بود. در هیچ کدام از مغازه‌ها نظیر آن یافت نمی‌شد‎، زنجیری از طلای سفید که باید ساعت جیم را می‌آراست. دلا به محض آنکه زنجیر را دید، احساس کرد این همان هدیه گمشده اوست، چرا که مثل خود جیم، زیبا و گرانبها بود. دلا بیست و یک دلار برای خرید آن پرداخت و با هشتاد و هفت سنت باقیمانده با عجله به خانه برگشت.
 
وقتی به خانه رسید، هیجانش کمی فروکش کرده بود و آرام آرام سر عقل می‌آمد. سعی کرد هر طور می‌تواند مویش را که حالا خیلی کوتاه شده بود، مرتب کند. شانه فرزن خود را برداشت و مویش را به دقت شانه زد. بعد خودش را در آینه نگاه کرد. با خودش گفت ”جیم اگر با دومین نگاه مرا نکشد، مسخره‌ام خواهد کرد. می‌گوید شبیه دختربچه‌ها شده‌ام. اما با یک دلار و هشتاد و هفت سنت چکار می‌توانستم بکنم؟“
 
سر ساعت هفت قهوه را دم کرد. شام هم تقریباَ آماده بود.
 
جیم هرگز دیر نمی‌کرد. دلا که سخت بیقرار بود، زنجیر را در مشتش گرفت و کنار در، گوشه میز نشست. صدای قدم‌های جیم را که شنید، رنگ از چهره‌اش پرید.
در باز شد، جیم قدم به داخل اتاق گذاشت و در را پشت سرش بست. جوانی لاغر و در عین حال جدی به نظر می‌رسید. بیست و دو سال بیشتر نداشت و با مشکلات زندگی مشترک دست و پنجه نرم می‌کرد. پالتویی مندرس به تن داشت و حتی دست‌هایش، بدون دستکش در برابر سرما محافظی نداشت.
 
نگاه جیم به دلا افتاد و ثابت ماند. ناگهان حالتی در چشمانش پدیدار شد که دلا اصلاَ نمی‌توانست آن را تفسیر کند. جیم با نگاهی غریب به دلا خیره شده بود و دلا کم کم می‌ترسید.
 
دلا به سرعت از پشت میز بلند شد و به سوی او رفت: ”جیم، عزیزم، مرا اینجوری نگاه نکن. موهایم را کوتاه کردم و برای خرید هدیه تو آنها را فروختم. موهایم به زودی بلند خواهد شد- تو که ناراحت نیستی؟ ناچار بودم این کار را بکنم. کریسمس را به من تبریک بگو، جیم. بیا خوشحال باشیم. نمی‌دانی چه هدیه خوب و قشنگی برایت خریدم.
 
جیم که انگار هنوز از بهت اولیه خود بیرون نیامده بود، گفت ”موهایت را کوتاه کردی؟“
 
دلا گفت ”موهایم را زدم و فروختم. یعنی مرا اینطوری دیگر دوست نداری؟ من بدون مو هم باز همان همسر دوست‌داشتنی تو هستم.
 
جیم اتاق را کنجکاوانه نگاه کرد.
 
بعد دوباره احمقانه گفت ”می‌گویی موهایت را فروختی؟“
 
دلا گفت ”نمی‌خواهد دنبالش بگردی، گفتم آنها را فروختم. امشب شب عید است، عزیزم. کمی با من مهربان‌تر باش- من مویم را به خاطر تو فروختم.
 
جیم ناگهان به خود آمد. دلا را بوسید. بعد بسته‌ای را از جیبش را درآورد و روی میز انداخت:
 
”راجع به من اشتباه نکن دلا. هیچ چیز نمی‌تواند عشق مرا نسبت به تو بکاهد.
 
دلا با انگشت‌های دخترانه و ظریف خود به سرعت بسته را باز کرد. سپس از خوشحالی فریاد کشید؛ بعد گریه سر داد و اشک از چشمانش سرازیر شد.
درون جعبه، یک دست شانه قرار داشت که مدت مدیدی بود دلا آرزوی تصاحب آنها را در دل داشت و آنها را فقط پشت ویترین مغازه می‌دید. شانه‌هایی زیبا که رنگشان نیز به موی زیبای او می‌آمد. حالا آنها را در اختیار داشت، اما موهایش از دست رفته بود.
 
دلا بالأخره توانست در پشت پرده اشک لبخند بزند و بگوید ”موهایم به زودی بلند می‌شود.
 
بعد مثل گربه‌ای هراسان برخاست و گفت ”راستی!“
 
جیم هدیه زیبایش را هنوز ندیده بود. دلا زنجیر را در دست لرزان خویش گرفت و دستش را به سوی او دراز کرد. ”زیباست، نه؟ تمام شهر را برای پیدا کردنش زیر و رو کردم. حالا می‌توانی روزی صد بار به ساعتت نگاه کنی. ساعتت را بده تا ببینم با این زنجیر چه شکلی می‌شود.
 
جیم به جای این کار، خودش را روی کاناپه انداخت، دو دستش را پشت سرش گذاشت، به دلا نگاه کرد و لبخند زد. سپس گفت ”دلا بیا هدیه‌هایمان را فعلاَ نگه داریم. حیف است که این عیدی‌های زیبا را به این زودی استفاده کنیم. من هم ساعتم را فروختم تا با پولش شانه‌های تو را بخرم. شام حاضر است؟“
 
جیم به جای این کار، خودش را روی کاناپه انداخت، دو دستش را پشت سرش گذاشت، به دلا نگاه کرد و لبخند زد. سپس گفت ”دلا بیا هدیه‌هایمان را فعلاَ نگه داریم. حیف است که این عیدی‌های زیبا را به این زودی استفاده کنیم. من هم ساعتم را فروختم تا با پولش شانه‌های تو را بخرم. شام حاضر است؟“
 
{{ادبیات-خرد}}