امیرحسن دهلوی

نویسنده هندی
(تغییرمسیر از حسن سجزی)

امیر نجم‌الدین حسن بن علاء سجزی، معروف به خواجه حسن و امیر حسن دهلوی (زادهٔ ۶۴۹ – درگذشتهٔ ۷۳۷ هجری قمری) از عارفان و شاعران بزرگ پارسی‌گوی قرن هفتم و هشتم هجری قمری در هندوستان است.

زندگی

ویرایش

امیر نجم‌الدین حسن بن علاء سجزی ملقب به «سعدی هندوستان»[۱] زادهٔ ۶۵۰–۶۴۹ ه. ق؛ و درگذشتهٔ ۷۳۸–۷۳۷ ه.ق. از عارفان و شاعران بزرگ پارسی‌گوی قرن هفتم و هشتم هجری قمری در هندوستان است. امیر حسن اصالتاً سیستانی بوده و در هندوستان اقامت داشته‌است. وی کاتب شیخ نظام الدین اولیا و معاصر و دوست صمیمی امیر خسرو دهلوی، و مانند او شاعر دربار شاهان دهلی بود.[۲]

وی دیوانی شامل قصاید – غالباً در مدح سلطان علاءالدین خلجی – و غزلیات و قطعات و رباعیات و مثنوی – در مدح همین سلطان – دارد، ولی شهرتش بیشتر در غزل‌های شیرین و روان و پرحالی است که در آن همچون فخرالدین عراقی سبک سعدی را به سبک حافظ نزدیک کرده‌است.[۳] سبک امیر حسن در میان سبک عراقی و هندی است. به عقیدهٔ شبلی نعمانی[۴] «آن پایه از سوز و گداز و جوش و خروشی که در کلام او وجود دارد حتی در کشتهٔ محبت وی – امیر خسرو – هم یافت نمی‌شود».[۵]

آثار او تاکنون دو بار و با دو تصحیح متفاوت در جامعهٔ فارسی‌زبان به چاپ رسیده‌است:

در زمینهٔ تصوف نیز اثری دارد:

نمونه شعر

ویرایش
مشتاق تو به هیچ جمالی نظر نکردبیمار تو ز هیچ طبیبی دوا نخواست
بر ما دلت نسوخت، ندانم چرا نسوختما را دلت نخواست، ندانم چرا نخواست
***
صد نامه نوشتیم و جوابی ننوشتنداین هم که جوابی ننوشتند جواب است
***
مرا از زلف تو مویی بسنده‌استفضولی می‌کنم بویی بسنده‌است
چه لشکر می‌کشی بر قلب عشاقصف مغلوب را هویی بسنده‌است
حسن گر طالب حبل‌المتینیز خوبان تار گیسویی بسنده‌است
و گر محراب خواهی بهر طاعتاز ایشان طاق ابرویی بسنده‌است
***
روزم تو برفروز و شبم را تو نور بخشکاین کار تست، کار مه و آفتاب نیست
ای محتسب تو خیمه به خمّارخانه زنبگذر ز ما که مستی ما از شراب نیست
***
عشقبازان دیگرند و عشقسازان دیگرندآنچه در فرهاد می‌بینم کجا پرویز داشت؟
***
گفتی چرا سخن نکنی چون به من رسی؟نَظّارهٔ جمال تو خاموشی آوَرَد
***
حال من مسکین به شه حُسن که گوید؟درد دل موری به سلیمان که رساند؟
بوی سر آن زلف درین کلبه که آرد؟پیراهن یوسف سوی کنعان که رساند؟
گیرم چو سِکَنَدر همه‌جا می‌رسدم دستپایم به سر چشمهٔ حَیوان که رساند؟
***
عمریست که من در سر، سودای فلان دارمیک شهر خبر دارد من از که نهان دارم؟
***
صلح کردم به بوسهٔ دهنتچکنم وقت تنگ می‌بینم
***
مدعیی گفت به لیلی به طنزرو، که بسی چابک و موزون نه‌ای
لیلی از آن حال بخندید و گفتبا تو چه گویم که تو مجنون نه‌ای
***
بتی چون تو چرا در پرده باشد؟مگر از ننگ چون من بت‌پرستی
***
خیز ای خطیب، برخوان هر خطبه‌ای که خواهیرویش نگر چو عیدی، ابرو نماز گاهی
یا رب نگاه داری چشم و چراغ ما راگرچه نکرد هرگز بر حال ما نگاهی

جستارهای وابسته

ویرایش

پی‌نوشت

ویرایش

منابع

ویرایش