پیش‌نویس:گلوکورسیم

دسته کتابن سبو ژان پل سا کتاب ؛ فیلم‌نامه‌ای است به قلم ژان پل سارتر، که سال 1943 نوشته شد و چهار سال بعد به چاپ رسید. حوادث داستان در شهر پاریس روی می‌دهد و دو شخصیت به نام‌های اوا و پی‌یر در این داستان، نقش اصلی را ایفا می‌کنند. اوا و پی‌یر هرگز با یکدیگر ملاقات نکرده‌اند. در ابتدای داستان، اوا بسیار بیمار است و بی‌آنکه خود دلیل بیماری‌اش را بداند، مخاطب متوجه می‌شود که همسرش به او زهری خورانده تا او را از بین ببرد. در سوی دیگر داستان، پی‌یر قرار دارد که سعی می‌کند تحولی در زندگی خود به وجود بیاورد،سارتر در این اثر نشان می‌دهد که گرچه آزادی در زندگی تنها یک توهم است، اما شرطی لازم برای ادامه حیات است. پی‌یر دومَن و اوا شارلیه در خلال حوادث داستان و با قدم زدن در میان دوستان و اطرافیان‌شان، به پوچی می‌رسند. آن‌ها شاهد مشکلات دوستان خود هستند و حقایقی تلخ را در ‌می‌یابند. آن‌ها توان کمک کردن و واکنش نشان دادن به وقایع را ندارند و باوجود میل باطنی خود، مجبورند به تماشای زندگی بنشینند؛ تماشایی بدون مشارکت که عذابی سخت برای این دو ح به دنبال ر فر معرورام #ادبیات_ایرن پیکر فرهاد را یک زن به نام «رالف اشپنلر – تاگ اشپیگل» روایت می‌کند. زنی‌که در داستان «بوف کور» اثر «صادق هدایت» یک نقاشی روی قلمدان بود. در این کتاب زنی که داستان را روایت می‌کند؛ روی تابلو‌های نقاشی و قلمدان‌های مختلف می‌رود و هر دفعه در نقش زنان مختلفی که در طول تاریخ حضور داشته‌اند، شروع به صحبت می‌کند. یک بار در نقش زن دوره‌ی ساسانی می‌رود، یک بار دختری عینکی می‌شود، بار دیگر یک مدل، او نقش زنانی را بازی می‌کند که سرنوشت مشترکی داشته‌ی اول بودم ، شاید هم آخر. هیچ غذایی دوست نداشتم. یک قاشق به دهانم می‌گذاشتم و لقمه را نمی‌جویدم. آنقدر را می‌مکیدم و به یک نقطه خیره می‌شدم که پدرم گریه می‌کرد. نه به خاطر آفتاب ، نه به خاطر چیز دیگر. مادرم سرش را جلوی صورت پدرم خم کرد: «پس به خاطر چی؟ » «به خاطر دست های کوچکش» همان شب موقع خواب در ایوان ، وقتی که به ستاره ها نگاه می کرد گفت: « چشم هاش را می‌دوزد به گوشه‌ی اتاق و به یک چیزی فکر می‌کند. خیلی دلم می‌خواهد بدانم بچه‌ی شش ساله به چی فکر می‌کند؟ به بدبختی من؟ او هم می‌داند که ما تباه شده ایم ؟ یک لقمه نان را مثل زهرماری توی دهنش نگه می‌دارد و نمی‌توان

به زبان آوردن کلام به نوعی خیانت به تفکر است.

موریس بلانشو

این بن‌‌بست تنها زمانی تثبیت می‌شود که از پیدا کردن راه خروج دست بکشیم.

‏موریس بلانشو

دنیا جای بی‌رحمیه، اما هنوز زیباست..

اتک آن تایتان

کتابخانه مانند بسیاری از داستان های عاشقانه کلاسیک یک عاشق فقیر به نام ژوزف هم وجود دارد که با تمام وجود حاضر است جان خود را به دختر مورد علاقه اش که همان مارگریت است تسلیم کند . در صدد بر می آید که سند آزادی دختر و رهایی از زندگی با کنت را برایش فراهم کند . این داستان بیشتر به دنبال نشان دادن عذاب انسانی عاشق از قراردادهای اجتماعی است که عاشق را از معشوق خود دور میکند . سارتر در جای جای داستان از عقیده خود در مورد جامعه به صراحت صلناک مانند عکس کسی که می‌خندد اما سال‌ها پیرده اسیلویا پلاتگ خیلی از کسانی را که هرگز ندیده بود دوست داشت. بهترین آدم‌ها همان‌ها بودند کداحافظ گاری کوپر رومن گاریهمیدن؛ فکر می‌کنم این همه‌ی اون چیزیه که آدم می‌تونه از یه دوست بخوادتیون چبا را کج کرد و سمت چپ پیچید. از آن قسمت تپه می آمد که جنگل آن را کاملا پوشانیده بود و از لابلای بوته ها و پاجوش هایی که نزدیک شدن به دشت را نوید می داد، با زحمت رد میشد. یک سگ حنایی رنگ ریزه بود. بی شک از آبادیهای آن طرف تپه می آمد. از نوک تپه گذشته، ده کیلومتری راه آمده بود. تپه در این طرف با شیب تند به دشت می رسید. همینکه راه را کج کرد، شتابان راه می پیمود. امتداد پرتگاه را پیش گرفت و ناگهان از سرعتش کاست و به بو کشیدن سرگرم شد. پرتو خاکستری رنگی که دشت را در برگرفته بود، بلعید. در این دشت کشتزارهایی وجود داشت که دهکده ای را، همین دهکده و جاده هایی بیشمار که به یک دریای مدیترانه پایان می یافت، در میان گرفته بود. مردی را که جلوی خانه نشسته بود، با نگاه اول ندید. تنها خانه ای بود که پس از عزیمت از آبادیهای دوردست آنطرف تپه، سر راهش قرار داشت. این مرد نیز این فضای خالی فروزان را که گاه به گاه دسته پرندگان از آن می گذشت، می نگریست. نشست، از خستگی و گرستند، ولی دوراس خود را نویسنده ای فمینیست نمی دانست. و موضوع رمانهای غالبا روانشناسانه اش : عشق. خودکشی، خلافکاری قتل، روابط خانوادگی، پوچی و ملال زندگی روزمره، رابطه بین انسانها ، و جستجوی عشق واقعی است و آثارش بر اساس عشق، درد و خاطره، نوشته شده اند، گرچه عشق درغالب آثار وی، بی نتیجه و محکوم به شکست است.کیفیت آگاهی تو در این لحظه آن چیزی است که آینده را شکل می‌دهد.

‏کارل گوستاو یونگ

خورشید روزی دو بار طلوع نمی‌کند ما هم دوبار به دنیا نمی‌آییم هر چه زودتر به آنچه از زندگی‌ات باقی مانده

J. Taylor and C. Zafirato

ویرایش


رده:مقاله‌های ایجاد شده توسط ایجادگر