گستهم پسر گژدهم

گُستَهَم نامی است، برگرفته شده از ایران باستان از واژهٔ وسیتَخمَه vistaxma به معنای دارنده نیروی گسترده[۱] نام چند تن از شخصیت‌های شاهنامه است، یکی گستهم پسر نوذر شاه کیانی و دیگری گستهم دایی خسرو پرویز است. همچنین افرادی به همین نام در دوره یزدگرد بزه‌گر و بهرام گور بودند[۲][۳]. پهلوانی که این نوشتار در مورد اوست پسر گژدهم، برادر کوچک گردآفرید، یکی از پهلوانان دوره کیخسرو است. از گستهم پسر گژدهم در شاهنامه فردوسی به عنوان درفش‌دار در جنگ دوازده رخ و جنگ با فرودسیاوش یاد شده‌است.[۴] گستهم در عروج کیخسرو به همراه هفت پهلوان دیگر از همراهان کیخسرو بود[۵].

گُستَهم پسر گژدهم
اطلاعات کلی
نامگستهم
منصبجنگجو و درفش دار
نام پدرگژدهم
موطنایران
سایر اطلاعات
جنگ‌هاجنگ دوازده رخ، جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب
دشمنتورانیان
حریفلهاک و فرشیدورد
نتیجه نبردکشتن لهاک و فرشیدورد و زخمی شدن گستهم
مرگ
دلیل مرگگیر افتادن در برف

گستهم پسر گژدهم در خردسالی ویرایش

در شاهنامه فردوسی نخستین بار از گستهم در یورش سهراب به دژ سپید یاد می‌شود. آن زمان گژدهم پدر گستهم مسؤل دژ سپید بود و گستهم خردسال بوده‌است[۶]. شاهنامه فردوسی از منش پهلوانی گستهم از همان دوران خردسالی یاد می‌کند. در زمانی که سهراب به دژ سپید حمله می‌کند و گردآفرید خواهر گستهم پس از اسارت هجیر نگهبان دژ به مبارزه با سهراب می‌رود، حکیم ابوالقاسم فردوسی به خردسالی گستهم اشاره دارد، تا نبود گستهم را در دفاع از دژ را شرح دهد. در دوران خردسالی، گستهم به همراه گردآفرید و پدرشان در دژ سپید زندگی می‌کردند.

دژی بود کش خواندندی سپیدبر آن دژ بُد ایرانیان را امید
نگهبان دژ رزم‌دیده هجیر که با زور و دل بود و با دار و گیر
هنوز آن زمان گستهم خُرد بودبه خُردی گراینده و گُرد بود
یکی خواهرش بود گُرد و سواربداندیش و گردنکش و نامدار[۷]

هنگام خردسالی گستهم، پدرش در سن کهنسالی بود. چنانچه در شاهنامه آمده‌است:

چو برگشت سهراب، گژدهمِ پیر بیاورد و بنشاند مردِ دبیر

شخصیت گستهم پسر گژدهم ویرایش

گستهم پهلوانی است که خود را از پهلوانان دیگر کمتر نمی‌داند و از این رو غرور پهلوانی او از اینکه گودرز او را برای نبرد با پهلوانان تورانی در جنگ دوازده رخ انتخاب نمی‌کند جریحه‌دار می‌شود و برای نشان دادن دلیری و زوردست خود مترصد فرصت مناسب می‌نشیند[۸].

کشمکش روانی گستهم در این داستان یکی از عمیق‌ترین لحظات روانکاوی در شاهنامه است.[۹]

گستهم به عنوان بزرگ خاندان:

چو شست‌وسه از تخمهٔ گژدهمبزرگان و سالارشان گستهم[۱۰]

گستهم به عنوان درفش دار:

پسش ماه‌پیکر درفشی بزرگدلیران بسیار و گُردی سترگ
ورا نام گستهم گژدهم خوانکه لرزان بود پیل ازو ز استخوان[۱۱]

او در شاهنامه فردوسی دوست بیژن پسر گیو معرفی می‌شود که به گفته بیژن در غم و شادی همواره با گستهم بوده‌است.

که با من چه کرد اندران گستهمغم و شادمانیش با من بهم[۱۲]

گستهم پسر گژدهم در جنگ دوازده رخ ویرایش

نقش گستهم در جنگ دوازده رخ [۱۳] ویرایش

پس از شکست سپاه توران به فرماندهى پیران ویسه و کشته‌شدن پیران در مبارزه‌اى تناتن با گودرز، لهاک و فرشیدورد، دو برادر پیران بدون آنکه مانند دیگر سپاهیان تورانى پوزش‌خواه به توران بازگردند، بر آن شدند از راه بیابان راهى توران شوند که گودرز، گستهم را روانه کرد تا آنان را به پوزش‌خواهى نزد او بیاورد. در نبردى دشوار، گستهم دو برادر پیران را از پاى درآورد ولى خود زخم‌هایى عمیق برداشت و در کنار چشمه‌اى بى‌هوش، آماده شد تا مرگ را پذیرا شود. از دیگر سو، بیژن، چون آگاه شد گستهم به تنهایى به نبرد دو پهلوان تورانى رفته، سخت پریشان شد و به‌رغم مخالفت پدر به یاری گستهم شتافت و اسب گستهم، بیژن را به دوست دیرینه‌اش رساند که اگر اندک زمانى دیرتر رسیده بود، گستهم نیز به لهاک و فرشیدورد مى‌پیوست. بیژن زارى‌ها کرد و جامه درید و زخم‌هاى خونریز گستهم را ببست و سپس تورانى‌اى را به اسارت گرفته، به یارى او پیکر بى‌جان لهاک و فرشیدورد را بر اسبان‌شان ببست و چون گستهم توان نشستن بر زین اسب را نداشت، اسیر را گفت که بر اسب بنشیند و گستهم را در حالت نشسته بر زین در آغوش کشد که مبادا از اسب فروغلتد و با این شیوه، بیژن به سوى قرارگاه سپاه ایران بازگشت. پس از رفتن بیژن در پى گستهم، گیو، براى جان تنها فرزند خویش سراسر اضطراب و دغدغه بود و پیوسته نگاهش در جهت مسیرى بود که امید بازگشت بیژن را داشت. در این هنگام خروشى برخاست و گرد سوارانى پدیدار گشت و دیده‌بانان گفتند سه اسب و دو کشته که به زارى بر اسب بسته شده‌اند و نیز یک سوار دیگر که در پیشاپیش آنهاست، به سوی ما می‌آیند. با آواى دیده‌بانان، همه نامداران سپاه ایران شگفت‌زده به آن راه چشم دوختند که از مرز توران چه کسى جسارت آن را دارد که در این دشت کین به سوى سپاه ایران آید. در حالى که همگان چشم به راه دوخته بودند، به ناگاه بیژن را دیدند، کمان به بازو افکنده، به نرمى اسب مى‌تازد تا اسبى که دو سوار بر پشت آن بودند، راهوار حرکت کنند و بر دو اسب دیگر پیکر بى‌جان لهاک و فرشیدورد را دیدند که واژگونه و نگون‌سار و پر‌خون و پر‌غبار، بر اسبان‌شان بسته شده بودند و بر اسبى دیگر، گستهم با حالى نزار در آغوش سربازی تورانی نشسته بود. بیژن چون نزدیک‌تر آمد، دانست کیخسرو نیز به سپاه ایران پیوسته است و چون کیخسرو، با آن چهره دلنشین و سر و تاج شکوهمندش، بیژن را بدید، او را گفت: «اى شیرمرد، در این دشت نبرد به کجا رفته بودى؟». بیژن شادمانه شهریار ایران را درود گفت و پیوستن او را به سپاه، ستایش‌ها کرد و سپس از گستهم و دلاورى‌هاى او و از نبردش با دو پهلوان تورانى و از آرزوى او براى دیدار شهریار ایران سخن گفت و افزود سپاس یزدان پاک را که برآورده‌شدن آرزوى گستهم دشوار نیست، زیرا شهریار خود به دیدار گستهم آمده است و اکنون اگر او جان بسپارد، افسوسى نیست چراکه به آرزوى خویش رسیده است. شهریارِ سپاس‌مند ایران، فرمان داد گستهم را به نزد وى آورند و با دیدن حال نزار او و زخم‌هاى عمیقش ژاله بر مژگان چکاند. گستهم، بوى شهریار خویش را دریافت و به آرامى چشم گشود، چندان ناتوان گشته بود که او را توان سخن‌گفتن نبود. بزرگان سپاه با مشاهده پهلوان خویش که این‌گونه از پاى فتاده بود، زارى‌ها کردند و از روى مهر و عشق بر پهلوان‌شان گریان شدند. شهریار ایران را دلِ آن نبود که گستهم جان بسپارد که سر او در زیر زخم‌هاى دشمنانش همانند سندانى درهم‌شکسته شده بود. از روزگار هوشنگ و تهمورث و جمشید مهره‌اى جادویى به یادگار بر بازوی کیخسرو بود که زخم‌ها را درمان مى‌کرد و آن مهره به میراث به کیخسرو رسیده بود از سر مهر و با آرزوى نجات گستهم، آن را از بازوى خویش برگرفت و بر زخم‌هاى او بمالید. سپس پزشکانی از روم و هند و چین و ایران و یونان که در سپاه ایران بودند، همه را بر بالین گستهم فراخواند. آنان هرگونه درمان و افسونى که مى‌دانستند، به کار بستند و سپس کیخسرو، سر و تن از غبار بشست و به نیایش ایستاد و از یزدان پاک آرزوى نجات گستهم را کرد و بسیار با جهان‌آفرین از این آرزو سخن گفت. دو هفته تمام گستهم در اغما بود، گاه به هوش مى‌آمد و گاه از هوش مى‌رفت و سرانجام پس از چهارده روز، در بامدادى آفتابى که خورشید بر چهره سپاهیان ایران لبخند مى‌زد، گستهم چشم گشود، با لبخندى نویدبخش. نخست کسى که چشم‌گشودن گستهم را بدید، بیژن بود که روزها در پى روزها در کنار یار دیرینه خویش نشسته بود، به تمناى آن چشم‌گشودن و چون آن تمنا برآورده شد، همه رنج‌هایش سر آمد و کوشش او براى نجات گستهم به بار نشست، گویى گستهم درخت کهنسالى بود که بر اثر قهر طبیعت تندرى او را به آتش کشیده بود و اکنون آن لبخند، جوانه سبزى بود که از شاخه‌اى سر برآورده و امید زندگى را به یارانش نوید مى‌داد.

اکنون که گستهم اندک توانى یافته بود، بیژن بر آن بود که آرزوى او را هرچه زودتر برآورده کند. او را به نرمى بر اسبى نشانده، به نزد شهریار ایران برد و چون شاه به او بنگریست و دریافت از مرگ حتمى جان به در برده است، به همراهان او گفت: «یزدان پاک مهر خویش را از ایرانیان دریغ نمى‌دارد و نیایش‌هاى‌شان را بى‌پاسخ نمى‌گذارد و به راستى با این زخم‌هاى عمیق، زندگى دوباره گستهم از شگفتى‌هاست و او نخواست دل ما از مرگ گستهم غمین و دژم شود». آن‌گاه به بیژن گفت: «گستهم جان خویش را مدیون توست، تو نیک‌بخت و یزدان‌شناس هستى و هرگز براى تن خویش هراسى نداشته باش که او نگهبان و نگهدار تو است و همه آنچه براى تو رخ داده، از مهر پروردگارت بود و بس و تنها او یارى‌بخش تو است و نه هیچ‌کس دیگر و اوست که جاوید و فریادرس است و با هر آرزویى که از ژرفاى دل برآید، دست تو را مى‌گیرد، همان‌گونه که تن مرده گستهم را زنده گرداند». و آن‌گاه گستهم را گفت: «این جهان هیچ‌کس را چون بیژن تیماردار ندیده است که از سر مهر، رنج بر خود بگزیده». شاه یک هفته دیگر در زیبد بماند و به سپاهیان درم بخشید و سپاه خویش را دلگرم گرداند.[۱۴]

سروده های شاهنامه فردوسی ویرایش

آغاز جنگ دوازده رخ و انتخاب ده مبارز[۱۵] ویرایش

پیش از وقوع جنگ دوازده رخ جهت جلوگیری از نابودی کامل دو سپاه ایران و توران، و جلوگیری از ریختن خون بیگناهان پیران خواستار جنگ تن به تن بین خود و گودرز می‌شود. و پیران و گودرز هر کدام ده مبارز را از لشکرهایشان انتخاب می‌کنند. و بین مبارزان هر یک با یکی از مبارزان دشمن خویش می‌جنگند. مطابق توافق گودرز و پیران فرماندهان سپاه ایران و توران قرار بر ده مبارزه تن‌به‌تن بین لشکریان ایران و توران است، اما جنگ گستهم با لهاک و فرشیدورد این جنگ را به دروازه مبارزه یا دوازده رخ تبدیل می‌کند.

گزیدن ده مبارز از هر سپاه:

بدو گفت کای پر خرد پهلوانبه رنج اندرون چند پیچی روان
روان سیاوش را زان چه سودکه از شهر توران برآری تو دود
بدان گیتی او جای نیکان گزیدنگیری تو آرام کو آرمید
دو لشکر چنین پاک با یکدگرفگنده چو پیلان ز تن دور سر
سپاه دو کشور همه شد تباهگه آمد که برداری این کینه‌گاه
جهان سربسر پاک بی‌مرد گشتبرین کینه پیکار ما سرد گشت
ور ایدونک هستی چنین کینه‌داراز آن کوهپایه سپاه اندرآر
تو از لشکر خویش بیرون خراممگر خود برآیدت زین کینه کام
به‌تنها من و تو برین دشت کینبگردیم و کین‌آوران همچنین
ز ما هرک او هست پیروزبخترسد خود بکام و نشیند به تخت
اگر من به‌دست تو گردم تباهنجویند کینه ز توران سپاه
به‌پیش تو آیند و فرمان کنندبه‌پیمان روان را گروگان کنند
وگر تو شوی کشته بر دست منکسی را نیازارم از انجمن
مرا با سپاه تو پیکار نیستبریشان ز من نیز تیمار نیست
چو گودرز گفتار پیران شنیداز اختر همی بخت وارونه دید
نخست آفرین کرد بر کردگاردگر یاد کرد از شه نامدار
به پیران چنین گفت کای نامورشنیدیم گفتار تو سربسر

با شنیدن گفتار پیران، گودرز آن را آرزوی خود می‌داند:

مرا حاجت از کردگار جهانبرین گونه بود آشکار و نهان
که روزی تو پیش من آیی به‌جنگکنون آمدی نیست جای درنگ
به پیران‌سر اکنون به آوردگاهبگردیم یک با دگر بی‌سپاه
سپهدار ترکان بر آراست کارز لشکر گزید آن زمان ده سوار
ابا اسب و ساز و سلیح تمامهمه شیرمرد و همه نیکنام
همان‌گه ز ایران سپه پهلوانبخواند آن زمان ده سوار جوان
برون تاختند از میان سپاهبرفتند یکسر به آوردگاه
که دیدار دیده بریشان نبوددو سالار زین گونه زرم آزمود
ابا هر سواری ز ایران سپاهز توران یکی شد ورا رزم خواه[۱۶]

که نامی از گستهم در این بین وجود ندارد. مطابق قرار گودرز و پیران می‌بایست علاوه بر مبارزه خود آنها ده مبارزه صورت گیرد، اما جنگ گستهم آن را به دوازده مبارزه یا دوازده رخ تبدیل می‌کند.[۱۷]

رفتن گستهم در پی لهاک و فرشیدورد[۱۸] ویرایش

وقتی گودرز در جنگ دوازده رخ گستهم را برای جنگ تن به تن انتخاب نکرد، گستهم برای رفع این ننگ از خود، به تنهایی خواستار جنگ و تعقیب دو برادر پیران به نام‌های لهاک و فرشیدورد دو تن از طلایه‌داران تورانی می‌شود که از جنگ گریخته بودند. گودرز می‌دانست که اگر لهاک و فرشیدورد به مقصد برسند کار بر سپاه ایران سخت می‌شود بنابراین به دنبال داوطلب برای کشتن آن دو می‌شود:

چو بشنید گودرز گفت آن دو مردبود گرد لهاک و فرشیدورد
برفتند با گردان افراختنشکسته نشدشان دل از تاختن
گر ایشان از اینجا به توران شوندبر این لشکر آید همانا گزند
هم اندر زمان گفت با سرکشانکه ای نامداران دشمن‌کشان
که جوید کنون نام نزدیک شاهبپوشد سرش را به‌رومی کلاه
همه مانده بودند ایرانیانشده سست و سوده ز آهن میان[۱۹]

کسی جز گستهم خواستار مبارزه با لهاک و فرشیدورد نیست. گستهم از گودرز، درخواست مبارزه با آن دو را دارد، و گودرز سپهدار لشکر ایران می‌پذیرد. سپاهیان ایران که توان لهاک و فرشیدورد را می‌دانستند می‌گویند که این جنگ بر گستهم پایان خوبی ندارد. گستهم به جستجوی لهاک و فرشیدورد راهی می‌شود:

ندادند پاسخ جز از گستهمکه بود اندر آورد شیر دژم
به‌سالار گفت ای سرافراز شاهچو رفتی به آورد توران سپاه
سپردی مرا کوس و پرده‌سرایبه‌پیش سپه بر ببودن به‌پای
دلیران همه نام جستند و ننگمرا بهره نآمد به‌هنگام جنگ
کنون من بدین کار نام آورمشوم‌شان یکایک بدام آورم
بخندید گودرز و زو شاد شدرخش تازه شد وز غم آزاد شد
بدو گفت نیک‌اختری تو ز هورکه شیری و بدخواه تو همچو گور
بپوشید گستهم درع نبردز گردان کرا دید پدرود کرد
برون رفت وز لشکر خویش تفتبه‌جنگ دو ترک سرافراز رفت
همی گفت لشکر همه سربسرکه گستهم را زین بد آید بسر[۲۰]

کشته شدن لهاک و فرشیدورد بدست گستهم و زخمی شدن گستهم[۲۱] ویرایش

چو از دور لهاک و فرشیدورد گذشتند پویان ز دشت نبرد
به یک ساعت از هفت فرسنگ راهبرفتند ایمن ز ایران سپاه
یکی بیشه دیدند و آب روانبدو اندرون سایهٔ کاروان
به ببیشه درون مرغ و نخچیر و شیردرخت از بر و سبزه و آب زیر
به نخچیر کردن فرود آمدندوزآن تشنگی سوی رود آمدند
چو آب اندر آمد ببایست نانبه اندوه و شادی نبندد دهان
بگشتند بر گرد آن مرغزارفگندند بسیار مایه شکار
برافروختند آتش و زان کباببخوردند و کردند سر سوی خواب
چو بُد روزگار دلیران دژمکجا خواب سازد بریشان ستم
فرو خفت لهاک و فرشیدورد بسر برهمی پاسبانیش کرد
برآمد چو شب تیره شد ماهتابدو غمگین سر اندر نهاده به خواب
رسید اندرآن جایگه گستهمکه بودند یاران توران به‌هم
نوند اسب او بوی اسبان شنیدخروشی برآورد و اندر دمید
سبک اسب لهاک هم زین نشانخروشی برآورد چون بی هشان
دمان سوی لهاک فرشیدورد ز خواب خوش آمدشْ بیدار کرد
بدو گفت برخیز زین خواب خوشبه مردی سر بخت خود را بکش
که دانا زد این داستان بزرگکه شیری که بگریزد از چنگ گرگ
نباید که گرگ از پسش درکشدکه او را همان بخت خود برکشد
چه مایه بپوید و چندی شتافتکس از روز بد هم رهایی نیافت
هلا زود بشتاب کآمد سپاهاز ایران و بر ما گرفتند راه
نشستند بر باره هر دو سوارکشیدند پویان از آن مرغزار
ز بیشه به بالا نهادند رویدو خونی دلاور دو پرخاشجوی
به هامون کشیدند هر دو سوارپُر اندیشه تا چون بسیچند کار
پدید آمد از دور پس گستهمندیدند با او سواری به هم
دلیران چو سر را برافراختندمر او را چو دیدند بشناختند
گرفتند یک با دگر گفت و گویکه یک تن سوی ما نهاده ست روی
نیابد رهایی ز ما گستهممگر بخت بد کرد خواهد ستم
جز از گستهم نیست کآمد به جنگدرفش دلیران گرفته به چنگ
گریزان بباید شد از پیش اویمگر کاندر آرد بدین دشت روی
وز آنجا به هامون نهادند رویپس اندر دمان گستهم کینه‌جوی
بیامد چو نزدیک ایشان رسیدچو شیر ژیان نعره‌ای برکشید
بریشان ببارید تیر خدنگچو فرشیدورد اندر آمد بجنگ
یکی تیر زد بر سرش گستهمکه با خون برآمیخت مغزش بهم
نگون گشت و هم در زمان جان بدادشد آن نامور گُرد ویسه نژاد
چو لهاک روی برادر بدیدبدانست کز کارزار آرمید
بلرزید و از درد او خیره شدجهان پیش چشم‌اندرش تیره شد
ز روشن‌روانش به‌سیری رسیدکمان را به‌زه کرد و اندر کشید
شدند آن زمان خسته هر دو سواربه شمشیر برساختند کارزار
یکایک برو گستهم دست یافتز کینه چنان خسته اندر شتافت
به گردنشْ بر زد یکی تیغ تیزبرآورد ناگاه زو رستخیز
سرش زیر پای اندر آمد چو گویکه آید همی زخم چوگان به روی
چنین است کردار گردان سپهرببرد ز پروردهٔ خویش مهر
چو سر جویی اش پای یابی نخستوگر پای جویی سرش پیش تست
به زین بر چنان خسته بد گستهمکه بگسست خواهد تو گفتی ز هم
بیامد خمیده به زین اندرونهمی راند اسب و همی ریخت خون
و زآنجا سوی چشمه‌ساری رسیدهم آب روان دید و هم‌سایه دید
فرود آمد و اسب را بر درختببست و به آب اندر آمد ز بخت
بخورد آب بسیار و کرد آفرینببستش تو گفتی سراسر زمین

گستهم بعد از کشتن لهاک و فرشیدورد زخمی در کنار چشمه‌ای می‌افتد و آرزویش این است که، سپاه ایران بدانند که او جز با سرافرازی و نام‌نیک نمرده‌است:

بپیچید و غلتید بر تیره خاکسراسر همه تن بشمشیر چاک
همی گفت کای روشن کردگاربرانگیز از آن لشکر شهریار
به دلسوزگی بیژن گیو راو گرنی دلاور یَکی نیو را
که گر مرده گر زنده، زین جایگاهبرد مر مرا سوی ایران سپاه
سرِ نامدارانِ توران سپاهببرّد برد پیشِ بیدار شاه
بدان تا بداند که من جز به نامنمردم، ز گیتی همین ست کام[۲۲]

در ابیات فوق نظر گستهم متوجه یازده نبرد پیشین و پیروزی پهلوانان ایرانی است. او نیز می‌خواهد مانند آن یازده تن با نعش هم‌نبرد تورانی به سپاه ایران برگردد. وقتی بیژن به بالین او می‌رسد همین آرزو را تکرار می‌کند.[۲۳]

رفتن بیژن از پی گستهم ویرایش

بعد از جنگ همه جنگجویان (دوازده رخ) به نزد کیخسرو می‌شتابند جز گستهم. بیژن نگران می‌شود. و بعد از آگاهی از اینکه گستهم به تنهایی به تعقیب لهاک و فرشیدورد رفته‌است، بیژن به نزد نیای خود گودرز می‌رود و به سبب تنها رفتن گستهم اعتراض می‌کند. گودرز از بین لشکر به دنبال داوطلب برای جستجو گستهم می‌گردد، اما کسی جز بیژن داوطلب نمی‌شود. بیژن به نیای خود گودرز می‌گوید یا من به جستجوی گستهم باید بروم یا خود را می‌کشم گودرز که این را می‌بیند اجازه رفتن می‌دهد. اما به او می‌گوید دلت به حال پدرت گیو بسوزد که تنها تو را دارد. با این‌وجود بیژن به جستجوی گستهم روان می‌شود.

همه بازگشتند یکسر ز راهخروشان برفتند نزدیک شاه
خبر شد به بیژن که گستهم رفتز لشکر بدآوردِ لهاک تفت
گمانی چنان برد بیژن که اویچو تنگ اندر آید به دشت دغوی
بیایند لهاک و فرشیدورد شود گستهم زیر خاک نبرد
نشست از بر شیدهٔ راه‌جویبه نزدیک گودرز بنهاد روی
چو چشمش به روی نیا برفتادخروشید و چندی سخن کرد یاد
نه خوب آید ای پهلوان از خردکه هر نامداری که فرمان برد
مر او را به‌خیره به‌کشتن دِهیبهانه به چرخ فلک برنِهی
دو تن نامداران توران سپاهبرفتند ازآن‌سان دلاور به راه
ز هومان و پیران دلاورترندبه گوهر بزرگان آن کشورند
کنون گستهم شد به جنگ دو تننباید که آید بر اوبر و شکن
همه کام ما بازگردد به دردچو کم گردد از لشکر آن زادمرد
چو بشنید گودرز گفتار اویکشیدن بدان کار تیمار آوی
پر اندیشه گشت اندر آن یک زمانهمان بُد کجا برد بیژن گمان
به گردان چنین گفت سالار شاهکه هر کس که جوید همی نام و گاه
پس گستهم رفت باید دمانمر او را بدان یار با بدگمان
ندادند پاسخ کس از انجمننه غمخواره بد کس نه آسوده‌تن
به گودرز پس گفت بیژن که کسجز من نباشدشْ فریادرس
که آید ز گردان بدین کار پیشبه سیری نیامد کس از جان خویش
مرا رفت باید که از کار اویجگر پر ز درد است و پرآب روی
بدو گفت گودرز کای تیزمردنه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
نبینی که ماییم پیروزگربدین کار مشتاب تند ای پسر
بریشان بود گستهم چیره‌بختوزیشان ستاند سرو تاج و تخت
بمان تا کنون از پس گستهمسواری فرستم چو شیر دژم
که با او بود یار گاه نبردسر دشمنان اندر آرد به گرد
بدو گفت بیژن که ای پهلوانخردمند و هشیار و روشن‌روان
کنون یار باید که زنده ست مردنه آنگه کجا زو برآرند گرد
چو گستهم شد کشته در کارزارسرآمد برو روز و برگشت کار
کجا سود دارد مر او را سپاهکنون دار گر داشت خواهی نگاه
بفرمای تا من ز تیمار اوی ببندم کمر تنگ بر کار آوی
ور ایدون که گویی مرو من سرمببرم بدین آبگون خنجرم
که من زندگانی پس از مرگ اوینخواهم که باشد بهانه مجوی
بدو گفت گودرز بشتاب پیشاگر نیستت مهر بر جان خویش
نیابی همی سیری از کارزارکمربند و ببسیچ و سر بر مخار
نسوزد همانا دلت بر پدرکه هزمان مر او را بسوزی جگر
برآری همی از سر خویش خاکبدین جنگ جستن مرا زآن چه باک
چو بشنید بیژن فرو برد سرزمین را ببوسید و آمد بدر
کمر بست و برساخت مر جنگ رابه زین اندر آورد شبرنگ را[۲۴]

رفتن گیو از پی فرزند ویرایش

بعد از آگاهی یافتن گیو از این که فرزندش بیژن به دنبال گستهم رفته‌است، گیو به دنبال بیژن روان می‌شود و از راه میان‌بر خود را به او می‌رساند، و از او می‌خواهد که برگردد. بیژن خوبی‌های گستهم را در حق خود، و رشادت گستهم در جنگ لاون را گوشزد می‌کند، و می‌گوید که این از عدالت به دور است، که گستهم را تنها رها کنیم، و به سخن پدر اعتنایی نمی‌کند:

به گیو آگهی شد که بیژن چه کردکمر بست بر جنگ فرشیدورد
پس گستهم تازیان شد به راهبجنگ سواران توران سپاه
هم اندر زمان گیو برجست زودنشست از بر تازی اسبی چو دود
بیامد به ره بر چُن او را بدیدبه تندی عنانش به یکسو کشید
بدو گفت چندین زدم داستاننخواهی همی بود همداستان
که باشم ز تو شادمان یک زمانکجا رفت خواهی براینسان دمان
به هر کار درد دلم را مجویبه پیران سر از من چه خواهی بگوی
جز از تو به گیتیم فرزند نیستروانم به درد تو خرسند نیست
بدین ده شبانروز بر پشتِ زینکشیده به بدخواه بر تیغ کین
بسودی بخفتان و خود اندروننخواهی همی سیر گشتن ز خون
چو نیکی دهش بخت پیروز دادبباید نشستن بر آرام و شاد
به پیش زمانه چه تازی سرتبس ایمن شدستی بدین خنجرت
کسی کو بجوید سرانجام خویشنجوید ز گیتی بسی کام خویش
تو چندین به گِردِ زمانه مپویکه او خود سوی ما نهادست روی
ز بهر مرا زین سخن بازگردنشاید که دارای دل من بدرد
بدو گفت بیژن که ای پر خردجزین بر تو مردم گمانی برد
که کارِ گذشته نیاری بیادبپیچی به خیره همی سر زِ داد
بدان ای پدر کین سخن داد نیستمگر جنگ لاون ترا یاد نیست
که با من چه کرد اندران گستهمغم و شادمانیش با من بهم[۲۵]

پیدا کردن و نجات گستهم بوسیله بیژن ویرایش

زمانی که بیژن تن مجروح گستهم را در کنار چشمه ای می‌بیند، لباس رزم گستهم را از او جدا می‌کند و لباس خود را پاره می‌کند و با آن زخم‌های گستهم را می‌بندد، حال گستهم بسیار بد است. گستهم آرزو می‌کند که بار دیگر روی شهریار ایران کیخسرو را ببیند و سپس بمیرد.

چو گیتی ز خورشید شد روشنابیامد بدان جایگه بیژنا
همی گشت بر گِرد آن مرغزارکه یابد نشانی ز گم بوده یار
پدید آمد از دور اسپ سمندبدان مرغزار اندرون چون نوند
چمان و چران چون پلنگان به کامنگون گشته زین و گسسته لگام
همه آلت زین برو بر نگونرکیب و کمند و جنا پر ز خون
چو بیژن بدید آن ازو رفت هوشبرآورد چو شیر شرزه خروش
همی گفت که ای مهربان نیک‌یارکجایی فگنده در این مرغزار
که پشتم شکستی و خستی دلمکنون جان شیرین ز تن بگسلم
بشد بر پی اسب بر چشمه‌سارمر او را بدید اندرآن مزغزار
همه جوشن ترگ پر خاک و خونفتاده بدان خستگی سرنگون
فروجست بیژن ز شبرنگ زودگرفتش بغوش در تنگ زود
برون کرد رومی قبا از برشبرهنه شد از ترگ خسته سرش
ز بس خون دویدن تنش بود زرددلش پر ز تیمار و جان پر ز درد
برآن خستگی‌هاش بنهاد رویهمی بود زاری کنان پیش آوی
همی گفت کای نیک دل یار منتو رفتی و این بود پیکار من
شتابم کنون بیش بایست کردرسیدن بر تو بجای نبرد
مگر بودمی گاه سختیت یارچو با اهرمن ساختی کارزار
کنون کام دشمن همه راست کردبرآنرد سر هرچ می‌خواست کرد
بگفت این سخن بیژن و گستهمبجنبید و برزد یکی تیز دم
به بیژن چنین گفت کای نیک خواهمکن خویشتن پیش من در تباه
مرا درد تو بتر از مرگ خویشبنه بر سر خسته بر ترگ خویش
یکی چاره کن تا ازین جایگاهتوانی رسانیدنم نزد شاه
مرا باد چندان همی روزگارکه بینم یکی چهرهٔ شهریار[۲۶]

بردن پیکر مجروح گستهم به نزد شهریار ایران کیخسرو[۲۷] ویرایش

بیژن پس از پیدا کردن تن مجروح گستهم کنار چشمه‌ای زخم‌های او را می‌بندد و سپس بیژن یکی از تورانیان را با کمند اسیر کرده و به او امان می‌دهد و می‌گوید که گستهم را سوار بر اسب در آغوش بگیرد و همراه با او گستهم را نزد سپاه ایران برساند.

از دور ایرانیان آنها را می‌بینند و زمانی که به نزد سپاه ایران می‌رسند بیژن داستان را نزد کیخسرو بازگو می‌کند که تنها آرزوی گستهم دیدن روی شماست و شهریار ایران گستهم را ملاقات می‌کند.[۲۸][۲۹][۳۰]

الگو:‌ب

و زان پس خروش آمد از دیده‌گاهکه گَردِ سواران برآمد ز راه
دو اسب و دو کشته برو بسته زارهمی بینم از دور با دو سوار
همه نامداران ایران سپاهنهادند چشم از شگفتی به راه
که تا کیست از مرد ایران زمینکه یارد گذشتن بر این دشت کین
هم اندر زمان بیژن آمد دمانبه زه به بازو فگنده کمان
بر اسبان چو لهاک و فرشیدوردفگنده نگونسار پرخون و گرد
بر اسپ دگربر پر از درد و غمبدآغوش ترک اندرون گستهم
چو بیژن به‌نزدیک خسرو رسیدسر تاج و تخت بلندش بدید
ببوسید و بر خاک بنهاد رویشده شاد خسرو بدیدار اوی
بپرسید و گفتش که ای شیرمردکجا رفته بودی به دشت نبرد
ز گستهم بیژن سخن یاد کردز لهاک و از گردفرشیدورد
وُ زان خسته و زاری گُستهمز جنگ سواران همه بیش و کم
کنون آرزو گُستَهَم را یکی‌ستکه آن کار بر شاه دشوار نیست
به‌دیدار شاه آمدستش هواوزآن پس اگر میرد او را روا
بفرمود پس شاه آزرم‌جویکه بُردند گستهم را پیش آوی
چنان تنگ‌دل گشت ازو شهریارکه از دیده مژگانش آمد به بار
یکی بوی مهر شهنشاه یافتبپیچید و دیده سوی او شتافت
ببارید از دیدگان آب مهرسپهبد پر از آب و خون کرد چهر
بزرگان برو زار و گریان شدندچو بر آتش تیز بریان شدند[۳۱]

مهرورزی کیخسرو بر گستهم ویرایش

کیخسرو، با بستن مهره‌ای شفابخش به بازوی او جانش را نجات می‌دهد. مهره ای را که از روزگاران دور به یادگار داشت از بازوی راست باز می‌کند و بر بازوی گستهم می‌بندد و پزشکانی که همراه سپاه ایران بودند به بالین گستهم می‌آورد و برای درمان گستهم نیایش می‌کند. دو هفته بعد گستهم بهبود می‌یابد. پس از بهبودی دست بیژن را در دستان گستهم می‌گذارد و به گستهم می‌گوید که قدردان این دوست باش:

دریغ آمد او را سپهبد به مرگکه سندان کین بُد سرش زیر ترگ
ز هوشنگ و طهمورث و جمّشید یکی مهره بُد خستگان را امید
رسیده به‌میراث نزدیک شاهبه بازوش برداشتی سال و ماه
چو مهر دلش گستهم را بخواستگشاد آن گرانمایه از دست راست
ابر بازوی گستهم برببستبمالید بر خستگی‌هاش دست
پزشکان که از روم و ز هند و چینچه از شهر بغداد و ایران‌زمین
همی‌شان به گِرد جهان در بگاشتز بهر چنین روزگاران بداشت
ببالین گستهم‌شان بر نشاندز هر گونه افسون بر اوبر بخواند
وز آنجا بیامد بجای نمازبسی با جهان آفرین گفت راز
دو هفته برآمد بر آن خسته مردبپیوست و برخاست آزار و درد
بر اسبش ببردند نزدیک شاهچو شاه اندرو کرد لختی نگاه
بدایرانیان گفت کز کردگاربود هر کسی شاد و بِه روزگار
ولیکن شگفتست ازین کارِ منبدین راستی بر شده یار من
به پیروزی اندر غم گستهم نکرد این دل شادمان را دژم
همه مهر پروردگار است و بس نه دانش پژوهست و نی مهر کس
بخواند آن زمان بیژن گیو رابدو داد دست گو نیو را
که تو نیک‌بختی و یزدان‌شناسمدار از تن خویش هرگز سپاس
که اویست جاوید فریادرسبه سختی نگیرد جز او دست کس
اگر زنده گردد تن مرده مردجهاندار گستهم را زنده کرد
به گستهم گفتا که تیمار دارچو بیژن ندیدم کس از روزگار
گر او رنج بر مهر نگزیدنیستایش ز هر گونه کی بیندی[۳۲]

در پایان داستان گستهم به آرزوی خود می‌رسد. مانند سایر پهلوانان و حتی بیشتر از سایر پهلوانان مورد توجه کیخسرو قرار می‌گیرد.[۳۳]

مرگ گستهم پسر گژدهم به همراه دیگر پهلوانان[۳۴] ویرایش

بنا به شاهنامه فردوسی کیخسرو پس از شصت سال پادشاهی دل از جهان برمی‌کند و از خداوند می‌خواهد او را به سوی خود بازخواند. کیخسرو بر این آرزو پنج هفته شب و روز به نیایش می‌پردازد تا آن‌که در پایان این مدت سروش در خواب بدو نمایان می‌گردد و به او مژده می‌دهد که آرزوی او پذیرفته گشت. کیخسرو چون از خواب برمی‌خیزد، پس از اندرز کردن بزرگان به سوی جهانی دیگر رهسپار می‌گردد. هشت تن از پهلوانان او را همراهی می‌کنند. پس از سپردن پاره‌ای از راه سه تن از پهلوانان (زال و رستم و گودرز) به سفارش کیخسرو بر می‌گردند. اما پنج تن دیگر (فریبرز، بیژن، و گستهم) او را همچنان همراهی می‌کنند تا شب‌هنگام به چشمه‌ای می‌رسند. کیخسرو به همراهان می‌گوید که با سرزدن خورشید او را دیگر نخواهند دید. چون پاسی از شب می‌گذرد، کیخسرو برمی‌خیزد و در آب چشمه شستشو می‌کند. سپس همه پهلوانان می‌خوابند چون با تابش خورشید چشم می‌گشایند اثری از کیخسرو نیست پهلوانان ناچار بازمی‌گردند ولی این پنج تن همگی در برف جان می‌سپارند.[۳۵]

منابع ویرایش

  1. شاهنامه و فرهنگ ایران، مجموعه مقالات جلال خالقی مطلق در دانشنامهٔ ایرانیکا ترجمه فرهاد اصلانی، معصومه پورتقی، انتشارات دکتر محمود افشار، با همکاری انتشارات سخن ،1396
  2. شاهنامه فردوسی، بر پایه چاپ مسکو، انتشارات هرمس، صفحه ۱۲۹۹،
  3. شاهنامه فردوسی، بر پایه چاپ مسکو، انتشارات هرمس، صفحه ۱۳۶۶،
  4. شاهنامه فردوسی، بر پایه چاپ مسکو، انتشارات هرمس، داستان فرودسیاوش
  5. سخن‌های دیرینه، سی گفتار دربارهٔ فردوسی و شاهنامه، جلال خالقی مطلق به کوشش علی دهباشی، انتشارات دکتر محمود افشار با همکاری انتشارات سخن، پاییز ۱۳۹۷, صفحهٔ ۲۷۵
  6. https://iranicaonline.org/articles/dez-e-safid
  7. شاهنامه فردوسی، بر پایه چاپ مسکو، انتشارات هرمس، صفحه251
  8. سخن‌های دیرینه، سی گفتار دربارهٔ فردوسی و شاهنامه، جلال خالقی مطلق، به کوشش علی دهباشی ، انتشارات محمود افشار، با همکاری انتشارات سخن، دربارهٔ عنوان دوازده رخ، صفحه 64،
  9. سخن‌های دیرینه، سی گفتار دربارهٔ فردوسی و شاهنامه، جلال خالقی مطلق، به کوشش علی دهباشی ، انتشارات محمود افشار، با همکاری انتشارات سخن، دربارهٔ عنوان دوازده رخ، صفحه 65،
  10. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق انتشارات سخن جلد اول صفحه 457،
  11. شاهنامه فردوسی، بر پایه چاپ مسکو، انتشارات هرمس، داستان فرود سیاوش، صفحهٔ ۴۴۴
  12. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق نشر سخن جلد اول صفحه 777
  13. https://www.sharghdaily.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-100/855533-%D9%84%D8%A8%D8%AE%D9%86%D8%AF-%DA%AF%D8%B3%D8%AA%D9%87%D9%85-%D8%A8%D9%87-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF
  14. https://www.sharghdaily.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-100/855533-%D9%84%D8%A8%D8%AE%D9%86%D8%AF-%DA%AF%D8%B3%D8%AA%D9%87%D9%85-%D8%A8%D9%87-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF
  15. شاهنامه و فرهنگ ایران، مجموعه مقالات جلال خالقی مطلق، در دانشنامهٔ ایرانیکا، ترجمه فرهاد اصلانی، معصومه پورتقی، انتشارات دکتر محمود افشار، با همکاری انتشارات سخن، 1396
  16. شاهنامه فردوسی، بر پایه چاپ مسکو، انتشارات هرمس، داستان دوازده رخ صفحه 723
  17. سخن‌های دیرینه، سی گفتار دربارهٔ فردوسی و شاهنامه، جلال خالقی مطلق، به کوشش علی دهباشی ، انتشارات محمود افشار، با همکاری انتشارات سخن، دربارهٔ عنوان دوازده رخ، صفحه 65،
  18. شاهنامه فردوسی، بر پایه چاپ مسکو، انتشارات هرمس، داستان دوازده رخ صفحه 728، 729
  19. شاهنامه فردوسی، بر پایه چاپ مسکو، انتشارات هرمس، داستان دوازده رخ، صفحه ۷۲۸ ،۷۲۹
  20. شاهنامه فردوسی، بر پایه چاپ مسکو، انتشارات هرمس، داستان دوازده رخ
  21. شاهنامه فردوسی، بر پایه چاپ مسکو، انتشارات هرمس، داستان دوازده رخ صفحه 732، 733
  22. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، انتشارات سخن، جلد اول، صفحه 782، بیت 2303 به بعد
  23. سخن‌های دیرینه، سی گفتار دربارهٔ فردوسی و شاهنامه، جلال خالقی مطلق، به کوشش علی دهباشی ، انتشارات محمود افشار، با همکاری انتشارات سخن، دربارهٔ عنوان دوازده رخ، صفحه 64
  24. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، انتشارات سخن، جلد اول، صفحه 777
  25. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، انتشارات سخن، جلد اول، صفحه 777
  26. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق نشر سخن جلد اول صفحه 782
  27. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، انتشارات سخن، جلد اول، صفحه 784
  28. شاهنامه و فرهنگ ایران، مجموعه مقالات جلال خالقی‌مطلق، در دانشنامهٔ ایرانیکا، ترجمه فرهاد اصلانی، معصومه پورتقی، انتشارات دکتر محمود افشار، با همکاری انتشارات سخن، سال1396
  29. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، انتشارات سخن، جلد اول صفحه 773 تا 790
  30. شاهنامه فردوسی، بر پایه چاپ مسکو، انتشارات هرمس، صفحه۷۲۸ تا ۷۴۰
  31. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق نشر سخن جلد اول صفحه 784
  32. شاهنامه فردوسی، تصحیح جلال خالقی مطلق، انتشارات سخن، جلد اول، صفحه 788 تا 790
  33. سخن‌های دیرینه، سی گفتار دربارهٔ فردوسی و شاهنامه، جلال خالقی مطلق، به کوشش علی دهباشی، انتشارات محمود افشار، با همکاری انتشارات سخن، دربارهٔ عنوان دوازده رخ، صفحه 64،
  34. سخن‌های دیرینه، سی گفتار دربارهٔ فردوسی و شاهنامه، جلال خالقی مطلق به کوشش علی دهباشی، انتشارات دکتر محمود افشار با همکاری انتشارات سخن، پاییز ۱۳۹۷, صفحهٔ ۲۷۵
  35. سخن‌های دیرینه، سی گفتار دربارهٔ فردوسی و شاهنامه، جلال خالقی مطلق به کوشش علی دهباشی، انتشارات دکتر محمود افشار با همکاری انتشارات سخن، پاییز ۱۳۹۷, صفحهٔ ۲۷۵

فهرست شخصیت‌های شاهنامه